خانه
45.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    نار و نگار 🍁

    قسمت چهلم



    هر چقدر اصرار كرد، قبول نكردم كه ببرمش تهران. اون نباس به خاطر اسی خودشو داغون می‌كرد. بالاخره بعد از چقلی كردن به فاطی خانم، از سر لادن افتاد كه بره پیش جلیل. نمی‌خواستم باز با ملكه روبرو بشه و اون هم تا می‌تونه خُردش كنه.
    هر روز اسی می‌یومد رو بالا پشت‌بوم و خونه رو هی سُك می‌زد و چشمش به پنجره‌ی نگار بود. من هم كه تازگی‌ها با رفیقام ورزش می‌كردم و احساس قوی بودن بهم دست داده بود، می‌خواستم برم بالا و دك و دهنشو پاره كنم.
    بعضی وقت‌ها هم با خودش با صدای بلند حرف می‌زد و مثلاً با لادن درد دل می‌كرد، ولی لادن نه نگاهی بهش می‌كرد، نه اصلاً آدم حسابش می‌كرد. وقتشو با نوشتن دفتر خاطرات و شعر میگذروند. بعضی وقت‌ها با نگار و مهلقا هم‌صحبت می‌شد. مهلقا هم كه بیش‌تر فكرش تو زندگی تازه‌اش و رابطه عجیب و غریبش با دوستا و همكارای انسی بود، كم‌تر بهش توجه می‌كرد و منتظر می‌شد تا صدای بوق كادیلاكه بیاد و ورش داره. نصیحت‌ها و حرف‌های من هم هیچ تأثیری روش نداشت.
    تا این‌كه یه شب صدای زنگ‌های پشت سر هم خونه دراومد. رفتم دم در، انسی بود و تو دستش كُت مهلقا رو گرفته بود. كمی به من نگاه كرد و گفت:
    - بگیرش، واسه مهلقاست.
    - خودش كو؟
    - خودش تو جوبه.
    - بی مزه نشو.
    - افتاده تو جوب گل و شُلی شده، یه چادری، پتویی، چیزی بده بپیچه دورش، خونه رو كثیف نكنه.
    - الان كجاست؟
    انسی سرشو چرخوند و به دیوار كنار خونه اشاره كرد.
    مهلقا از بس مشروب خورده بود، بی‌حال و کَر و كثیف یه گوشه نشسته بود و نفسش هم به زور درمی‌یومد. نمی‌دونم این سرعت در تغییر رفتارش رو باید در كجای گذشته و كودكیش دنبال می‌كردم. هر چی كه بود، خیلی زودتر از حد انتظار، تاثیر انسی و آدم‌های دور و برش رو می‌شد در رفتارش دید.
    فردای اون روز نگار با كلی دعوا و داد و بیداد به مهلقا گفت كه باید برگرده شوریده تا كنكور، ولی انسی پادرمیونی كرد و قرار شد كه مهلقا زیاد باهاش نره استودیو. من هم كه زیاد برام مهم نبود چه خاكی داره تو سرش می‌كنه، زیاد پیگیر درست و غلط اتفاقات پیرامون مهلقا نبودم، ولی فردای اون روز که دیدم كادیلاكه جلوی در واستاد و صاحابش داره دم در با مهلقا حرف می‌زنه، یه دست به موهام كشیدم تا كمی خاك و خل رنگرزی ازش در بیاد و كمی تندتر رفتم تا رسیدم به مهلقا.
    هر دوتاشون تا منو دیدن، تندی از هم فاصله گرفتن. برگشتم به پسره گفتم:
    - اسمت چیه؟
    - شهرام.
    - آقا شهرام، بار دیگه جلوی این در ببینمتون، كلاهمون می‌ره تو هم.
    - نه خواهش می‌كنم، حق با شماست. نباید می‌یومدم این‌جا. بی‌ادبی منو ببخشید.
    چنان مؤدب و لفظ قلم حرف زد كه یه لحظه بدنم مورمور شد. بعدش خیلی آروم از من و مهلقا خداحافظی كرد و وقتی خواست سوار كادیلاك بشه، دستشو گرفتم و گفتم:
    - آقای مهندس، قصدت ازدواجه دیگه؟
    - ازدواج و غیره زیاد مهم نیست، من فعلاً بیش‌تر با ایشون یك دوست و هم‌راهیم، می‌بینمتون دوست عزیز.
    - خوش به حالت!
    اینو كه گفتم، چشمم افتاد به تودوزی سرمه‌ای و صندلی‌ها و فرمون خوش‌شكل و روغن خورده‌ی داخل ماشین. پسره آروم راه افتاد و رفت.
    وقتی رفتیم تو، یه نگاه چپ به مهلقا كردم و رفتم دم شیر حیاط که صورتمو بشورم. مهلقا خیلی آروم اومد و نشست روبروم. وقتی خوب صورتمو آب زدم، بهش گفتم:
    - خوب، بعد كنكورت چطوری می‌خوای با این آقا شهرامِ قند عسل بپری؟! خوش‌تیپ و خوش‌صدا هم که بود! چطور افتاده دنبال تو؟ نمی‌فهمم!
    - بس كه خری!
    - واقعاً این پسره از چیِ تو خوشش اومده؟
    - كوری نمی‌بینی؟
    - چی رو؟!
    - من و صورتمو!
    - پاشو پاشو! قر نیا. فقط به خاطر نگار هم شده، نذار این پسرا بیان دم در، این خونه به اندازه كافی آباد شده.
    - واقعاً احمقی.
    - كاری هم می‌خوای بكنی، بیرون خونه.
    مهلقا جواب نداد. گفتم:
    - خداییش خجالت نمی‌كشی این همه خوردی به هم؟ یه روز مست می‌كنی، یه روز ولگردی می‌كنی. بابا تو مال شوریده ی نه این‌جا، چه زود خودت رو گم كردی مهلقا خانم، چرا این‌قد عوض شدی؟
    - به خاطر تو عوض شدم، اشتباه كردم، گفتم شاید تو این‌طوری دوست داری.
    - من؟!
    - دیوانه، من یه عمر منتظرت بودم، من هفت سال، هر شب با خیال تو، با فكر این‌كه الان قدش بلند شده، درشت شده، خوش‌تیپ شده، گذروندم، ولی تو وقتی اولین بار منو دیدی، محل سگ هم بهم نذاشتی.
    - خیلی خوب آروم باش، چرا داد می‌زنی؟
    اینو كه گفتم، مهلقا موهای خودشو كه از پشت بسته بود، باز كرد و ریخت رو شونه‌هاش و گفت:
    - می‌دونی چند بار این موها رو به عشق تو شونه كردم كه برگردی و ببینی دیگه شپش نداره، دیگه كچل نیستم. اومدی، دیدی؟ ندیدی محمد خان، تو یه بار هم صورت منو ندیدی

    راست می‌گفت، تا حالا این همه از نزدیك به صورت قشنگ و جذابش نگاه نكرده بودم، به موهای روشن و خوش‌رنگش و عصبانیت بامزه‌اش. مهلقا كمی ازم فاصله گرفت و روی یكی از پله‌ها نشست و پاشو گذاشت رو پاش. بعد از یكی دو دقیقه بلند شد و اومد كنار درخت انجیر واستاد و گفت:
    - باز هم نمی‌بینی، باز هم نمی‌فهمی.
    اینو گفت و رفت تو خونه. دنبالش رفتم تا كمی آرومش كنم. وقتی رسیدم تو، دیدم كنار فرش نصفه كاره‌ای واستاده كه مدت‌ها بود چشمم بهش نیفتاده بود.
    بعضی وقت‌ها آدم چقدر خوب محلی رو واسه یاد آوری خاطراتش پیدا میكنه.
    رفتم پشتش واستادم. آروم چرخید و روبروم واستاد، آروم با گریه گفت:
    - اون كادیلاكه، شهرام، انسی، همه دار و ندارم، نمی‌تونه اندازه‌ی تو واسم مهم باشه.
    بعد آروم سرشو آورد جلو و گذاشت روشونه‌ام.
    ...
    هر روز بعد از مدرسه و قبل از رنگرزی می‌رفتم باشگاه پشت خط تمرین كشتی. كمی جوندارتر و خوش‌بدن‌تر شده بودم. به قول نگار یواش یواش داشتم عین بابام خوش‌تراش می‌شدم. با بچه‌های محل سر زور بازو كل می‌ذاشتیم. همش سر كوچه‌ی خودمون بودیم و به رخ هم می‌كشیدیم.
    یه روز چشمم افتاد به یه ماشین شیك خارجی که آروم پیچید تو كوچه و رفت جلو خونه ما واستاد. وقتی رسیدم بهش، ملكه خانوم مادر جلیل با یه مرد كوتوله و خپل كه یه کم تاس بود و سبیل مستطیلی بدفرمی پشت لَبش بود، پیاده شد و در زد. تا در باز شه، خودمو رسوندم و گفتم:
    - امرتون؟
    - هستن؟
    - كیا؟
    - ایل و قماشتون.
    - كارتون چیه؟
    - اومدم جرشون بدم
    همین كه صداشو انداخت رو سرش، لادن با صورت رنگ پریده و چشمای خسته اومد جلوی در و تا رسید، گفت:
    - ملكه خانم بفرمایید داخل.
    - چه پررو!
    - بیایید تو،بفرمایید.
    - برو كنار.
    اومد تو حیاط، یه چرخ زد و بدون این‌كه حرفی بزنه، یه بسته پول در آورد و گذاشت رو پله و گفت:
    - این خرج این چند مدت كه با پسرم بودی، پسرمه، چشمم كور، فرضاً واسه عیاشی خرج كرده، باباشم راضیه، مگه نه؟
    - حتما راضی‌ام.
    - ولی دختر جان يه بار می‌گم، نمی‌خوام هم تكرارش كنم، اگه دور و بر جلیل ببینمت، می‌دم صورتتو بسوزونن، مگه نه آقا؟
    - حتماً می‌سوزونن.
    - بذار جلیل زندگیشو بكنه. یكی باید به آدم بیاد. پا پس نكشی، خونه‌ات رو آتیش می‌زنم.
    اسی كه داشت از پشت‌بوم به داد و هوارهای ملكه گوش می‌داد، یكی از كفتراش رو پِر داد.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

    زیباکده

    تا اینجا خوندم، خیلی با خوندن این داستان بهم خوش می گذره یاد چیزهای قدیمی میوفتم، هم داستان های صمد بهرنگی و هم داستان های کلاسیک مارک تواین بخصوص ماجراهای هاکلبری فین، روایت این داستان خیلی روایت شبیهی داره با اینکه بکلی متفاوته! وقتی فصل اول تموم شد برداشت خودمو کامل تر می نویسم .

    ممنون نازمین جون.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان