خانه
46.4K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پنجاه و نهم



    خیلی جذاب و موقر روبروم وایستاده بود، یه بلوز بلند كرم با یه دامن قهوه‌ای چهارخونه تنش بود و كیفشو انداخته بود رو مچش و طبق معمول یه خنده‌ی خیلی نرم و جذاب هم رو لبش بود. تا چشمش به من افتاد، یه قدم اومد سمتم و گفت:
    - دلم براتون تنگ شده بود خره!
    - خیلی پررویی.
    - دلت می‌یاد؟ 
    - چی رو؟
    - كه منو ول كردی و رفتی حاجی حاجی مكه.
    - تو سر و تهت معلوم نیست فرنگیس، نمی‌فهممت.
    - جریان اون روز من و جلیل...
    تا اومد ادامه‌ی حرفش رو بزنه، جلیل منو زد كنار و اومد جلوش واستاد.
    - واقعاً رویی كه تو داری، سنگ پای قزوین نداره. تو اینجا چی‌كار می‌كنی؟
    - اومدم با آقا محمد خان دیداری داشته باشم،چیه؟ باید قبلاً با خواجه‌ی دربارش هماهنگ می‌كردم؟
    - ببین فرنگیس، من اعصاب درست و حسابی ندارم ها، محمد هم اشتباه كرده اومده دمخور تو شده، شما برو سیِ خودت. از اینجا آبی واسه تو گرم نمی‌شه.
    جلیل دست فرنگیسو گرفت و برد سمت ماشینش و درو وا كرد. فرنگیس دستشو از دست جلیل كشید و رفت اون‌ور ماشین. جلیل رفت سمتش و فرنگیس بدو اومد این‌ور و از در خونه رفت تو. جلیل كه دید هوا پسه، بدو اومد تو حیاط و بهش گفت:
    - آخه چرا می‌خوای منو پیش زنم خراب كنی؟
    - من با تو چی‌كار دارم عزیز دل؟ گفتم كه، اومدم سراغ اون آقا پسر با مرام. ای وای! سلام نگار جان، شما اینجایید؟ قربون قد و بالاتون، كی اومدین بیرون؟ خدا رو شكر خواستگاری به خوبی و میمنت تمام شد؟
    - بله تمام شد. خوش اومدین. محمد در باره‌ی شما خیلی با من حرف زده. بفرمایید داخل.
    جلیل كه دیگه صبرش تموم شده بود، اومد سمت نگار و داد زد:
    - كجا بیاد تو؟ كی بیاد؟ این؟ این می‌خواد منو بچزونه، اومده شر بندازه تو زندگی‌م.
    - درست حرف بزن جلیل، فكر نكن هر دری‌وری كه بگی، ساكت می‌مونم و خفه می‌شم ها، برو رد كارت.
    - من برم یا تو؟ بابا چی دادی كه نمی‌تونی بگیری؟
    - من با تو كاری ندارم.
    - پس اینجا چه غلطی می‌كنید؟
    - درست حرف بزن.
    - زر نزن بابا.
    - اون‌قدر با ادبیات اون مادر بی‌چاك و دهنت به من حمله نكن، خفه‌خون بگیر تا زبون وا نكردم.
    از صدای داد و بیداد اونا لادن دستپاچه اومد بیرون. تا چشمش به فرنگیس افتاد، عینهو كفش‌های پاشنه‌بلند فرنگیس قرمز شد و شروع كرد به حرف زدن.
    - به‌به، جمعتون هم كه جمعه! عاشقان را بگذارید بنالند همه، مصلحت نیست كه این زمزمه خاموش كنید!
    - سلام لادن جان.
    - سلام و كوفت.
    - عجب جماعتی هستین شماها.
    - ببین، اون روز تو آسایشگاه گذاشتم بری، ولی از وقتی رفتی، آتیش به جونم زدی خانم، حالا كه اومدی، یا می‌گی، یا موهاتو می‌كنم.
    - چی رو بگم؟
    - جلیل بگو، از عشقت بگو، از جیگرت، تاج سرت.
    - كی؟ جلیل؟ این كی هست كه بشه جیگر من؟
    - از كجا می‌شناسی شوهر منو؟
    - مفصله.
    - بگو.
    - همبازی من بوده، خیلی وقته.
    - الانم بازی می‌كنید؟!
    - نه، الان بیشتر یوگا كار می‌كنم.
    - منو سگ نكن ها! گازت می‌گیرم.
    - جلیل جان آدمیزاد نبود زنت بشه؟
    - پس تو كتك می‌خوای.
    فرنگیس و تا اومد دستشو بندازه و موهاشو بگیره، نگار جلوش وایستاد و گفت

    - حرف؟ من حرفی ندارم با این خانم خوش‌تیپه.
    - فرنگیس خانم، می‌شه بگی چه خبره؟ چه رابطه‌ای بین شما و جلیل هست؟
    - هیچی، والا هیچی.
    - قبلاً بوده؟
    - فرضاً كه بوده باشه.
    - خوب؟
    - من با جلیل اگر هم خُرده حساب دارم، بین خودمه و خودش.
    لادن كه دیگه صبرش ته كشیده بود، اومد و بازوی فرنگیسو گرفت و گفت:
    - می‌گی یا بزنم؟
    - شوهرت خودش خوب می‌دونه.
    - تو بگو.
    - این آقا خودش می‌دونه، دختر من پدر می‌خواد.
    همه ساكت شدن. جیك نمی‌زدن. لادن تو یه لحظه رنگ و روش سفید شد و سرشو چرخوند سمت جلیل و زد زیر گریه.
    - این شوهر شما دو سال منو منتر خودش كرده، دو سال آزگار.
    جلیل آروم اومد سمتش و بهش گفت:
    - فرنگیس تمومش كن.
    - بذار بگم و خلاص. شوهرم سه سال پیش تو بندر انزلی خفه شد، جنازه‌اش هم پیدا نشد. من باردار بودم. یه رفیق خوب داشتم كه اسمش جلیل بود، مرد بود ولی رفیق خوبی بود. فردای چهلم شوهرم اومد تو حیاط خونه‌ی بابام و بهم گفت، «این بچه‌ی تو شیكمت پدر می‌خواد.» همینو گفت و رفت. خوب من زنم، فكر كردم رفیقم عاشقم شده. ملیحه رو زاییدم به شوق جلیل. از بابام جدا شدم به عشق جلیل. می‌یومد، بهم سر می‌زد، می‌رفتیم بیرون، دربند، دركه، پارك ارم. هیچ‌وقت ازم خواستگاری نكرد، ولی من یه عمر عاشقش بودم. تا اینكه كاشف به عمل اومد كه شده شوهر شما. اگه نمی‌چزوندمش و به شما نمی‌گفتم، تا قیام قیامت آتیش می‌گرفتم. آقا جلیل یادت باشه، هیچ‌وقت یه حرف مفت و بی‌حساب رو به یه زن نگو، دنیاش عوض می‌شه.
    - حالا باید چه غلطی بكنم كه شما دست از سر من ورداری؟ من زن دارم. الان بیام بگیرمت؟
    - زپلشك آید و زن زاید و مهمان ز در آید. الان دیگه چه وقت عاشقی با توئه؟
    پس چی می‌خوای؟
    - هیچی، من كه گفتم با تو كار ندارم، فقط می‌خواستم لادن خانم بفهمه شوهرش چی‌كاره حسنه، وگر نه من الان دلم جای دیگه گیره.
    - كجا؟
    - پیش این آقا محمد خان.
    - این با تو كاری نداره. ببین محمد، دور و ور این نپلكی ها.
    - چرا نپلكه؟
    - محمد حیفه كه زیر دست و پای اون بابای چلغوزت جون بده.
    - من دوسش دارم، باور كن.
    - حرف مفت نزن، تو فقط می‌خواستی از طریق محمد منو بزنی.
    - تو رو كه تا ابد می‌زنم، می‌دونی چرا؟ سه سال منتظر یه كلمه دوستت دارم از طرف تو بودم، نگفتی، من هم رفتم پیش آقام گفتم تو سه سال با من بودی، تو خونه‌م بودی، هر شب و هر روز.
    - چرا حرف مفت می‌زنی؟
    - حالا خود دانی و بابام و ملكه خانم.
    - كه چی بشه؟
    - تا سه سال نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره... بریم محمد.
    من یه نگاه به نگار كردم و اون هم زل زد به من، بعد سرشو انداخت پایین و رفت تو خونه. فرنگیس اومد طرفم و دستمو گرفت و گفت:
    - بریم؟
    - كجا بریم؟ تو كه به هدفت رسیدی.
    - اولش آره، ولی نمی‌دونی كه الان یه تار موت رو به صد تا جلیل نمی‌دم.
    اینو كه شنیدم، بدون اینكه حرف دیگه‌ای بزنم، از خونه اومدم بیرون. تا نصفه‌های شب تو خیابون‌های شادآباد قدم می‌زدم. دست خودم نبود، همش بغض می‌كردم. هم ازش متنفر بودم، هم خیلی دوستش داشتم. كلاً موجود دوست داشتنی‌ای بود، ولی قدرت تحمل گذشته و دغدغه‌هاش رو نداشتم.
    نصفه‌شبی رفتم سمت خونه‌ش. حدود ساعت دو-سه رسیدم اونجا. ماشینش دم در نبود. درو كه زدم، كسی باز نكرد ولی چراغ‌های خونه روشن بود. درو با مشت كوبیدم كه یهو باز شد. رفتم تو. قفل در شكسته بود. نگرانش شدم. آروم رفتم تو. توی خونه یه نفر روی یكی از مبل‌ها نشسته بود. یه مرد مسن قدبلند با موهای رنگ كرده‌ی پر كلاغی، با كت و شلوار آبی و یه عصای چوبی خوش‌تراش. تا منو دید، گفت:
    - یالله، خوش اومدی، شما؟
    - با فرنگیس كار داشتم.
    - من هم باهاش كار داشتم، ولی نیست. نمیدونم كجاست، شاید تو بدونی. 
    خواستم از در بیام بیرون كه یه آدم غول‌تشن كه پشتم بود، درو بست.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت شصتم



    پیرمرده با سر بهم اشاره كرد كه برم بشینم. ننشستم، قدم از قدم ورنداشتم. كمی همون‌طوری بهم نگاه كرد و گفت:
    - می‌شینی یا بشونمت؟
    - كی باشین؟
    - بیا بشین. 
    - اول بگین كی هستین. بگید فرنگیس كجاست.
    اینو كه شنید، عصای تو دستشو چنان پرت كرد كه اگه كنار نمی‌كشیدم، ملاجم می‌ریخت بیرون. وقتی دیدم گوشه‌ی عصا گرفت به بغل كتف یارو غول‌تشن، فهمیدم كسی باهام شوخی نداره. خواستم برم از در بیرون ولی نتونستم، یعنی نذاشتن. برگشتم و مثل بچه‌ی آدم رو مبل نشستم.
    - خوب، حالا شما بگو كی هستی؟
    - من هر كی هستم كه باشم.
    - مرتیكه قرمساق اومدی تو خونه‌ی دختر من بعد بلبل زبونی هم می‌كنی؟ اسمت چیه؟
    - محمدم.
    - آقا محمد شما الان تو این ساعت از شب، برای چی و چرا اومدی سروقت نازدختر من؟
    - همكارشم.
    - همكار شب‌كارشی؟! الان وقت اوکدن همكاره جناب آقای محمد خان؟ این وقت شب اومدی در چه رابطه‌ای با دختر من همكاری كنی؟ آیا حرفت منطقیه پسر جان؟ حرفت دری‌وریه. گل پسر خشتكت رو می‌كشم سرت، اگر همین حالا نگی واسه چی، برای چی، از بابت چی اومدی سر وقت فرنگیس من. می‌گم بچه‌ها سارطوریت بكنن، بِدن رستوران‌های تهران فردا كباب با گوشت خر پخت كنن. خوب، منتظرم.
    - همكارشم.
    - كره خرو ببین ها. 
    از روی مبل بلند شد و آروم آروم اومد سمتم، روبروم واستاد. دستشو آورد رو بازوم و گفت:
    - پسر جان، من منصورم، مِشناسی؟
    - نمی‌شناسم.
    - نمی‌شناسم اشتباهه، باید بگی نمِشناسم. كلهم اجمعین اهالی خانستان این‌طوری می‌گن. ها پسر، تو منصورو مِشناسی، هان كله‌كدو با توام، پِررو نباش، صِحبت كن.
    - بله می‌شناسم.
    - به‌به خوش‌خبر باشین! پِه مِشناسی! خوب حالا بگو بینوم دِ اینجا چی‌كار می‌كنی؟
    - اومدم سراغ فرنگیس.
    - خانم!
    - فرنگیس خانم.
    - آهان این دِرسته.
    - حالا می‌تونم برم؟
    - بعله حتماً.
    آروم چرخیدم سمت در. یارو غول‌تشن كشید كنار و رفت پشتم. تا اومدم درو باز كنم، یكی محكم زد به پشت گردنم.
    ...
    یه حیاط گنده بود كه یه خونه‌ی قدیمی وسطش بود. كنار یه درخت افتاده بودم و سردم بود. صدای جیرجیرك‌ها و بادی رو كه بین برگ‌ها می‌پیچید، می‌شنیدم. سر درد داشتم و نمی‌تونستم راحت چشممو واكنم. به زور پا شدم و نشستم. بعد از یكی دو دقیقه بلند شدم. هیچ‌كس دور و برم نبود. تازه آفتاب زده بود و بوی صبح زود تو حیاط پیچیده بود.
    در آهنی خونه باز شد و یه پسر جوون با دو تا بربری و یه مقدار پنیر تو مشما اومد تو و رفت توی ساختمون. من هم رفتم سمت در و خواستم برم بیرون كه یكی از پشت صدام كرد. برگشتم و دیدم آقا منصوره. یه نصف بربری تو دستش بود و یه لیوان چایی تو اون یكی دستش. یه گاز زد و یه قلپ چایی كه احتمالاً شیرین بود، خورد و با دهن پُر گفت:
    - اینجا رو مِشناسی؟
    - نه.
    - پس بیرون نِرو، بیرون این در تا برسی سر خیابون تیكه‌تیكه‌ت می‌كنن.
    - همین كارا رو كردی كه دخترت رفته دنبال کار خودش.
    - اون رفته چون پاسورباز خوبیه.
    - رفته چون آدمه.
    - كره خِر، زبون در آوردی!
    - چرا منو آوردی تو این خراب شده؟
    - دختر من كجاست؟
    - تا ظهر پیش من بود، بعدش رو خبر ندارم.
    - پیش هیچ مردی نگو تا ظهر پیش دخترش بودی.
    - پیش مرد، نه پیش تو.
    راه افتاد و اومد پیش من. به نظر كفری می‌یومد. زیر شلواری راه‌راه و رنگ و رو رفته‌اش رو از دو طرف با دست گرفت و كشید پایین. یه شورت مامان‌دوز سفید زیرش پوشیده بود و سعی كرده بود با زیرپیرهن ركابیِ تنش ست كنه. سرشو آورد بالا و گفت :

    -مَردم، باور نمی‌كنی؟
    - زشته بابا، این چه كاریه؟
    - من كارای بِدتر از این هم كردم، باور نمی‌كنی؟
    - یه سور زدی به ملكه!
    - حواست باشه پشت سر اون فقط من می‌تونم حرف بزنم.
    - من باس برم.
    - باس نه، باید بگی، بایست برم.
    - گیر دادی ها.
    - بچه‌ها دم در خونه فرنگیسن، هر وقت آوردنش، می‌ری.
    اینو گفت و رفت تو خونه. كمی منتظر شدم و رفتم درو وا كردم و رفتم بیرون. خونه تو یه منطقه‌ای بود كه تا چشم كار می‌كرد، دار و درخت بود و دیوارهای باغ‌های اطرافش. راه افتادم و كمی از در جدا شدم. دو تا سگ عراقی كمی جلوتر بغل یكی از درختا خوابیده بودن. آروم از جلوشون رد شدم. كمی جلوتر یكی دیگه هم بود كه دو سه تا توله كنارش خوابیده بودن. وقتی از كنار اونا رد شدم، یه صدای خاصی كه ترسناك بود، از دهن مادر توله‌ها در می‌یومد ولی هیچ حركتی نكرد. چند قدمی هم از اون رد شدم كه یهو صدای باز شدن در آهنی حیاط خونه‌ی منصورو شنیدم. وایستادم، آروم برگشتم. منصور جلوی در وایستاده بود.
    - برگرد، بیا. 
    - هری بابا.
    اینو كه گفتم، كمی تندتر راه افتادم. منصور هیچی نگفت. كمی که دورتر شدم، بلند داد كشید:
    - جلاد، بگیرش!
    سرمو چرخوندم سمت منصور. اون سگی كه توله داشت، به سرعت باد داشت می‌یومد سمتم و دو تا توله‌هاش هم پشت سرش بودن. پشت توله‌ها اون دو تا سگی كه عضله‌های بدنشون عین گراز بود، می‌دویدن سمتم.

    روی دیوارهای باغ‌ها سه چهار لا سیم خاردار كشیده بودن و هیچ راهی واسه اینكه بشه ازشون رد شد، نبود. فقط می‌تونستم بدوم و ازشون دور بشم. چنان می‌دویدم كه احساس می‌كردم هر چند قدم یكی دو تا رو هوا برمی‌دارم. یه لحظه صدای دندونای سگی رو كه پشت سرم بود، شنیدم كه می‌خواست مچ پامو بگیره. بعد صدای پای اون یكی‌ها هم نزدیك شد. اصلاً پارس نمی‌كردن، یه صدای خُرخُری كه خیلی حجیم و كلفت بود، از پشت سرم می‌شنیدم. احساس می‌كردم زانوهام داره قفل می‌شه. یه لحظه پام پیچ خورد و با كله رفتم تو جاده‌ی خاكی و پر از شنی كه یه سری علف و سبزه هم وسطش سبز شده بود.
    احساس می‌كردم یكی دو تا اره برقی دارن لباس‌هام رو جرواجر می‌كنن. آب دهن سگ‌ها رو روی پوستم احساس می‌كردم پاهام و بازوهام لای دهن‌هاشون بود و گرمی زبونشون رو روی گوشتم احساس می‌كردم. گاز نمی‌گرفتن، ولی وجودم از ترس درد گرفته بود. یه لحظه سرمو آوردم بالا. یه ماشین از دور داشت بهم نزدیك می‌شد. كمی قبل از من واستاد و فرنگیس ازش پیاده شد و دوید سمت من.



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت شصت و يكم



    نمی‌تونستم از جام تكون بخورم. درد شدیدی روی بدنم احساس می‌كردم. تمام بدنم خُرد و خمیر شده بود.سعي كردم كه خودم و از زير سگا بكشم بيرون،ولي يكيشون تا ديد جم ميخورم با دندون و پنجه هاش جر وا جرم كرد.فرنگيس سعي كرد با داد و هوار بزنتشون كنار و يه لگد به يكيشون زد و سگ ماده رفت سمتش. منصور هم كه اوضاع رو قمر در عقرب ديد یه سوت دو انگشتی زد و سگ‌ها رفتن سر جاشون. 

    ...

    فرنگیس كه سر وضع منو دید، خم شد و تو صورتم گفت:
    - تو اینجا چی‌كار می‌كنی آخه؟ محمد، محمد جان، حواست به من هست؟ 
    نمی‌تونستم حرف بزنم. هم عصبی بودم و همه به هم ریخته. نفسم در نمی‌یومد و تن و بدنم از خراش‌هایی كه روش كشیده شده بود و از بعضی جاهاش هم یه قطره خون قرمز لیز خورده بود روی پوستم، جِزجِز می‌كرد. خاك روی تن و بدنم نشسته بود و لباس‌هام مثل یه گونی كهنه تار و پودش جدا شده بود. .
    ...


    سرمو كه بالا آوردم، فرنگیس دقیقاً جلوی صورتم بود و گردنبند طلای ظریفی كه گردنش بود، خورد به صورتم. عطرش پیچید تو دماغم و چند تا از تار موهاش هم كشیده شد روی پیشونی‌م. خیلی آروم طوری كه انگار خیلی نگران سر و وضعم شده بود، گفت:
    - بمیرم محمد.
    - نمی‌خواد بمیری، فقط منو از اینجا ببر، حالم خوش نیست فرنگیس.
    - جان دلم، عزیزم، آخه تو اینجا، اون هم با این سر و وضع چی‌كار می‌كنی؟ چرا اومدی سراغ بابای من؟
    - من نیومدم، آوردنم. اومده بودم سراغ تو، خفتم كردن.
    فرنگیس همون‌جوری نیم‌خیز سرشو آورد بالا، موهای تو صورتشو انداخت پشت سرش و یه نگاه تند و تیز به باباش كرد و راه افتاد.
    - آقا منصور خان چگینی، می‌شه بگی این وحشی‌بازی دلیلش چیه؟
    - عجب آكله ای شدی دختر!
    - آقا، عزیز، پدر، بابا، مَرد، منصور خان، آقای چگینی، هر كی كه هستی، دست از سر من وردار. به خدا من دخترتم، این‌قدر عذابم نده، اون‌قدر شامورتی‌بازی كردی و آتیش به زندگی‌مون زدی كه مادرم و برادرم رفتن تو غربت كه چشمشون بهت نیفته، یكی من موندم، من هم اون‌قدر داغون بكن تا دست آخر بشم یه قزمیت عینهو فاحشه‌های خونه‌ی ملكه.
    منصور تکه بربری‌ای كه دستش بود رو آورد و انداخت جلوی سگ ماده‌ای كه داشت با ذوق نگاش می‌كرد و بدون اینكه به دخترش نگاه كنه، گفت:
    - كتك می‌خوای؟
    - ای بابا!
    - شوخی كردم. من كی دخترمو زِدم كه بار دوم باشه؟
    سرش رو چرخوند سمت فرنگیس و خیلی آروم گفت:
    - دلِم برات تنگ شده بود. بابام دیگه، دختِرمو دوست دارم. دیروز اومدم بهت سِر بزنم، نبودی، تا اینكه این شازده رسید و آوردمش مهمون خودم.
    - زدی بچه‌ی مردمو تركوندی، بعد می‌گی مهمون آوردمش؟
    - كی هست؟
    - شما فرض كن نامزدمه.
    منصور كه این حرفو شنید، سرشو تكون داد. با اخم سنگینی كه رو صورتش نشسته بودو با چروك‌هایي كه كنار چشمش پیدا بود. به من زل زد و گفت:
    -جلاااااااد!

    تا اینو گفت، هر سه تا سگ‌هاش از جاشون بلند شدن ولی جم نخوردن. 

    نا نداشتم كه از جام تكون بخورم، فقط به سگ‌ها نگاه می‌كردم و اصلاً نمی‌خواستم دوباره بیان سمتم. منصور كمی اومد طرف فرنگیس و گفت:
    - خوب بابا جان، نِشنیدم چی گفتی؟
    -یعنی به جان ملیحه قسم می‌خورم اگه سگ‌هات برن سمت محمد، چشممو به هرچی حرمت و بزرگیته می‌بندم.


    - شما حق نداری با كس دیگه‌ای جز جلیل ازدواج كنی. چرا؟ چون من می‌گم.
    - دفعه قبلی كه تو واسم یكی رو انتخاب كردی، خیلی گل بود، نه؟
    - پشت سر مرده حرف نزن، اون هم شوهرت. بی‌شعور نباش. زن نباید پشت سِر شوهرش زر اضافی بزنه.
    - شوهر؟ شوهری كه من داشتم، آینه‌ی دقم بود. شوهری كه دوست‌دخترهاش رو با زن خودش بیاره شمال واسه عشق و حال، لایق این تعریفا نیست، ولی طبق رسم شما باید تحمل می‌كردم. چرا؟ چون بیشتر وقت‌ها حق با یه زن نیست. یه قانون كلی هست. زن‌ها راست می‌گن، ولی حق با مرداست.
    - یك كلام، ختم كلام. شما با هیچ‌كس به جز جلیل ازدواج نمی‌كنی!
    - اون زن داره.
    - زنشو طلاق می‌ده.
    - نمی‌ده.
    - تو و جلیل وجه‌المصالحه‌ی من و ملكه‌اید، پس آدم باشید و حرف گوش بدید.


    منصور خان دست كشید رو سر و كله‌ی سگ‌هاش و رفت سمت خونه. جلوی در وایستاد و گفت:
    - دلت به حال این پسر بسوزه ،نذار جوونمرگ بشه.
    - وای كه چقدر بدی بابا.

    وقتی رسیدیم بیمارستان، زخم‌های تنم خشك شده بود. تكون كه می‌خوردم، تمام پوستم كشیده می‌شد و خش‌های روش گُر می‌گرفت. دكتر اومد بالا سرم و كمی زخم‌هام رو معاینه كرد و به فرنگیس گفت:
    - خانم چگینی، یه كزاز و یه هاری بهش بزن.
    دكتر كه رفت، فرنگیس روپوشش رو تنش كرد و اومد بالا سرم. پرده‌ی كنارم رو كشید و بعد از تزریق دو تا آمپول، شروع كرد به شستن زخم‌های كمر و دست و پام. بتادین و سِرم رو می‌ریخت روش و كل بدنم آتیش می‌گرفت.
    خیلی آروم زخم‌هام رو باندپیچی كرد و هی بهم نگاه می‌كرد و بعضی وقت‌ها هم از خجالت سرشو می‌نداخت پایین.
    كارش كه تموم شد، خواست بره. وایستاد، پشتشو كرد بهم و آروم گفت:
    اولش می‌خواستم جلیلو بچزونم، ولی بعداً عاشقت شدم، شرمنده.
    اینو گفت و دوباره برگشت و دستمو آروم گرفت تو دستش و خم شد تو صورتم. می‌تونستم عمق چشماش رو ببینم. تمام اجزای زیبای صورتش روبه‌روم بود. نمی‌تونستم ناراحتی‌م رو پنهون كنم، ولی حس خوبی از این نزدیكی چشم‌هامون تو دلم إیجاد شد، حسی مثل پریدن از جوب پر آب و رسیدن به اون طرفش. خوب بودم، عاشقی حال قشنگی بود. دستشو كشید به موهام و گفت:
    - عقدم كن، زن خوبی برات می‌شم محمد.
    اینو گفت و رفت.

    ...
    فردا صبح وقتی از رو تخت پا شدم، كمی حال و اوضاعم بهتر بود. فرنگیس با همون لباس‌های بیمارستان منو سوار ماشین كرد و برد خونه‌اش. 


    وقتی رسیدیم، از ماشین پیاده شدم و فرنگیس درو وا كرد.
    - بفرما آقا پسر.
    - ملیحه منو این ریختی ببینه، نترسه؟
    - اتفاقاً هی سراغتو می‌گیره، فعلاً هم پیش همسایه است.
    رفتم تو خونه. جلوی در ورودی فرنگیس از پشت چشمامو گرفت و گفت برو تو. رفتم تو، چند قدمی به سختی جلو رفتم كه فرنگیس دستشو كشید. یه عالمه گل سرخ روی تك‌تك مبل‌ها و كف زمین ریخته شده بود. عطر گل‌ها كل خونه رو گرفته بود. خیلی زیبا بود. وسط هال یه گلیم سنتی زیبا بود كه روش یه عالم گلبرگ صورتی و سرخ بود، یه كتاب شاملو یه طرف بود و یكی دو تا شمعدونی با شمع‌های روشن. 
    چند تا از عكس‌های خودش رو این‌ور و اون‌ور پخش كرده بود. 
    فرنگیس منو برد و نشوند روی گلبرگ‌ها و خودش نشست كنارم. به چشمام نگاه كرد و دستمو گرفت تو دستش.


    - آقا محمد خان .يه خواهش ازتون دارم .
    می‌شه همین‌جا ازم خواستگاری كنی؟



    بابك لطفی خواجه پاشا
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت شصت و دوم



    پلك هم نمی‌زد. انتظارش رو با گرمی دستاش بهم منتقل می‌كرد. احساس كردم پیشونیم عرق كرده. نبض مچم رو احساس می‌كردم و نمی‌تونستم سر جام بشینم.
    - فرنگیس تو واقعاً منو دوست داری؟
    - آره استاد، آره آقا، چرا كه نه؟
    - نمی‌دونم، نمی‌فهمم، یه كم برام سخته باور كنم تو منو دوست داری.
    فرنگیس آروم از كنارم بلند شد. صورتشو دنبال كردم تا رفت پشت سرم. با اینكه نمی‌دیدمش، می‌تونستم وجودش رو احساس كنم. عرق از گردنم لیز می‌خورد، از روی پوست كمرم و زخم و زیلی‌های پشتم رد ميشد و می‌رفت پایین. 
    چشمامو بستم. كمی که گذشت، یه آهنگ فرانسوی شروع كرد به پخش شدن. خیلی آروم بود و با اینكه نمی‌فهمیدم چی می‌گه، ولی دركش می‌كردم. دست فرنگیسو خیلی آروم روی موهام احساس كردم و پوست سرم مورمور می‌شد. سرمو آروم بردم بالا. دقیقاً بالای سرم بود، دقیقاً به چشمام نگاه می‌كرد. كمی بهش نگاه كردم. یه قطره اشكش مثل یه تیكه شیشه لغزید و افتاد رو صورتم.
    - چی‌كار باید بكنم كه باور كنی دوستت دارم؟
    - تو جای من بودی، می‌رفتی.
    - آره، اولش نمی‌خواسمتت، ولی الان دنیام تویی. سادگیتو دوست دارم، آرومیت رو دوست دارم. تمام وجودت رو می‌فهمم.
    - بابات بدبختت می‌كنه.
    - آدم واسه رسیدن به آرزوش باید ریسك كنه.
    - انگار تو منصور خانو نِمِشناسی!
    - شیطون شدی؟ برو عمه‌ت رو مسخره كن آقا محمد خان. تو كاریت نباشه. من كه شدم همسر جنابعالی، همه چیز حل می‌شه.
    بعد خم شد و تو گوشم گفت:
    - می‌شه این‌قدر ناز نكنی؟ 
    - كمی هم ادامه بدی، سكته می‌كنم ها!
    - نه، مثل اینكه این‌طوری نمی‌شه، پاشو لباساتو عوض كن.
    - هان؟!
    - تو كمد چهار پنج تا كت شلوار هست، یكیشو بپوش و كروات هم بزن تا بهت بگم.
    - با این سر و وضع؟!
    - پاشو، قر نده! می‌ری بپوشی یا بیام بپوشونمت؟
    - نه‌ نه، می‌رم.
    با هزار مصیبت و درد و مكافات، یكی از كت و شلوارهایی رو که تو كمد اتاقِ فرنگیس بود، پوشیدم.
    اتاقی گَل و گشاد بود كه چند تا عكس از یه سری آدم‌های شیك‌پوش كه به نظر خارجی می‌یومدن، به در و دیوارش نصب شده بود. پرده‌ی سفید داشت و یه توری كرم زیرش بود که خیلی خوب چین خورده بود و یه میز آینه‌دار که یه سری لوازم آرایشی روش بود. كراوات رو كه هر كاری كردم، نتونستم ببندم. كمی جلوی میز آرایش نشستم و وقتی كه تو كشو دنبال شونه می‌گشتم، سرمو بالا آوردم. فرنگیس پشت سرم وایستاده بود. شونه رو ازم گرفت و شروع كرد به مرتب كردن موهام. بعد كراوات رو ازم گرفت و گره زد.
    از روی صندلی بلند شدم و روبه‌روش وایستادم. خیره شده بودیم به هم، پلك نمی‌زدیم، فقط چشمامون رو تو تمام اجزای صورت همدیگه می‌چرخوندیم.
    نمیدونم ترشی لواشك و گوجه سبز و آب زرشك و یه كاسه پر از انار ترش و گلپر كه وقتی به قاشق تو دهنت می‌ذاری، تمام مویرگ‌های بدنت منقبض می‌شه رو چطوری ترسیم كنم، یا اون زمانی كه آلبالو رو كال و نرسیده می‌خوری و موقعی كه نوك چاقاله بادوم پر از نمك رو گاز می‌زنی. آب شیرینی كه بعد ازگاز زدن به هلوی پرآب و خوش‌بو از كنار لب و دهن و بغل چونه‌ت چكه می‌كنه. هیچ كدوم به اندازه‌ی اون لحظه با شكوه و مجذوب كننده نبود.
    دستمو گرفت و برد توی هال، روی یكی از از مبل‌ها نشوند. بعد چند تا از شاخه‌ها رو از این‌ور و اون‌ور برداشت و آورد و داد بهم.

    خودش هم روی یكی از مبل‌ها نشست و سرشو انداخت پایین و با شیطونی و لحن بامزه‌ای گفت:
    - حالا خواستگاری كن.
    - بله؟!
    - تو كه نباید بگی بله!
    - خیلی خوب، خیلی خوب.
    - زود باش دیگه محمد!
    - ببخشید كه مزاحم وقت شریف شدم، شاید گفتنش بد باشه، شاید پررویی باشه، ولی می‌خواستم ازتون یه درخواستی بكنم، می‌خواستم، می‌خواستم ازتون بپرسم كه امكانش هست با من ازدواج كنید؟ به طور كلی می‌خواستم ازتون خواستگاری كنم.
    - جونت بالا بیاااااد... خوب!
    - زن من می‌شی؟
    - با كمال میل، بله!

    فرنگیس ملیحه رو ورداشت و قرار شد بريم شب گردي.جلوي در كه رسيديم مليحه رو داد بغل من و منم نشوندمش رو صندلي عقب وقتي نشستيم تو ماشين گفت:
    -آقا پسر شما شناسنامه همراهتون داريد؟
    -مگه سيگاره كه همراه باشه ؟
    -بريم وردار،قراره يه كادو واست بگيرم 
    -وا؟
    -وا نداره !وقتي ميخواي سند به اسمت بزني شناسنامه ميخواد ديگه
    -چه عجله ايه
    -ميخوام باور كني كه عاشقتم 
    -بمونه فردا
    -تو وردار صبح اول وقت بايد جايي باشيم
     راه افتادیم و رفتیم ،خونه كه رسيدم جز پوري كسي نبود ،وقتي سر و وضعم و ديد كلي آخ و ناله كرد و بالاخره تونستم شناسنامه مو وردارم بيام بيرون .خیابونا رو گز كردیم و زدیم سمت كرج. دلمون نمی‌یومد از ماشین پیاده بشیم. حس و حال خوبی داشتیم. بعد از كلاك زدیم تو جاده چالوس و بدون اینكه بدونیم كدوم ور می‌ریم، دلمونو زدیم به جاده.

    ملیحه روی صندلی عقب كنار عروسكش خوابش برده بود و فرنگیس هم یه نگاه به چراغ ماشین‌ها می‌كرد و توی تاریكی داخل ماشین صورتمو ورنداز می‌كرد. بعضی وقت‌ها نور ماشین‌های گذری می‌افتاد رو صورتش و تمام زیباییش هویدا می‌شد.

    كمی كه گذشت، چشماش سنگین شد و سرشو گذاشت كنار پنجره و خوابش برد.
    با اون كت و شلوار و اون سر و وضع و اون ماشین و حس خوب حضور فرنگیس، انگار كس دیگری شده بودم، مردی با اعتماد به نفس بالا كه دو نفر در كنارش با آرامش خوابیدن.

    همیشه این احساس رو می‌پرستم، حس زمانی كه یك مرد بتونه تكیه گاه بشه. ارزشمنده. مرد بودن به همین چیزاش لذت بخشه.


    جاده عباس آباد رو كه تا وسطاش رفته بودم، كنار چند تا آلاچیق واستادم. بیرون نم‌نم بارون نرمی می‌بارید. یه پیرمرد شصت هفتاد ساله كنار آتیشی كه دودش با مه اول صبح قاطی شده بود وايستاده بود. هنوز آفتاب نزده بود ولي تو همون گرگ و ميش هم عظمت اطراف قابل درك بود، . سر و صورت خط‌خطی و زخمی و باندهای دور پیشونیم رو كه دید، كمی تعجب كرد. رفتم كنارش واستادم و ازش خواستم كمی خامه عسل واسمون آماده كنه.
    رفتم پشت پنجره ای وایستادم كه فرنگیس سرشو بهش تكیه داده بود و چشمای زیباش رو بسته بود و بهش نگاه كردم. كمی در همون حس و حال موندم كه فرنگیس طوری كه انگار احساس كرده كسی بهش زل زده، خیلی آروم چشماشو وا كرد. كمی تو صورتم خندید و بعد جلدی برگشت و كت منو كه گذاشته بودم بغل دنده، برداشت و كشید رو ملیحه. خودش پیاده شد و رفتیم زیر یكی از آلاچیق‌ها نشستیم.
    من بهشت رو ندیدم، ولی برخی اوقات می‌شه تصورش كرد. زیر اون باران و كنار چشم‌انداز زیبای جنگل پیرامونمون و اون عطر آرامش‌بخش آتیشی كه روشن بود، عالی‌ترین شكل عشق جریان پیدا می‌كرد. بدون هیچ دلهره‌ای، بدون هیچ حادثه‌ای، بدون هیچ درخواستی جز دوست داشتن. فقط پاكی بود و درخششِ والاترین نوع خواستن.
    فرنگیس كمی به صبحانه خوردن با ولع من نگاه كرد و بعد از اینكه خودش هم یه لقمه‌ی كوچیك و مرتب گذاشت تو دهنش، گفت:
    - خوب حالا كجا می‌ریم؟
    - هر جا كه ماشین ببره.
    - نه، حالا خودمونیم، من نه مرخصی گرفتم، نه لباس درست و درمون ورداشتم، كجا داری می‌بری منو، خدا داند.
    وقتی بلند شدیم و خواستیم راه بیفتیم، رفتم پیش پیرمرده و بهش گفتم:
    - این حوالی كجا هست كه بشه چند ساعت موند و یه ناهاری خورد؟
    - همین‌جا.
    - نه، یه جای دنج و آروم.
    - خوب، كمی بالاتر یه جاده‌ی خاكی می‌پیچه بالا، اونو برو بالا، یه دهات كوچیك هست كه یكی دو تا غذاخوری كوچیك داره كه دو تا زن می‌گردوننش. میرزاقاسمی، كته كباب و هر چی بخوای، دارن. جا واسه استراحت هم دارن.
    ...
    جاده خاكی رو كه می‌گفت، رفتم بالا و داشتم از یكی از زیباترین نقاشی‌های خدا رد می‌شدم و توی طبیعت اطرافش هضم شده بودم.
    بالا كه رسیدیم، جلوی یه خونه كه پایینش هم یه رستوران كوچیك بود، وایستادم. 
    یه پیرزن با چادر خوش‌رنگ و روسری و صورت مهربون اومد جلو و ازمون دعوت كرد كه پیاده بشیم. دو تا اتاق داشت و قرار شد ما یكیش رو واسه یكی دو روز داشته باشیم.
    من اتاقو دیدم و اومدم سراغ فرنگیس، ولی نبود. رفتم دیدم كنار ماشین وایستاده و به ملیحه كه هنوز خوابه، نگاه می‌كنه. منو که دید، گفت:
    - محمد، بیا برگردیم.
    - حالا می‌ریم. فعلاً که تازه رسیدیم. 
    - من تا وقتی عقدم نكنی، به حرفت و هر درخواست شما نمی‌تونم گوش بدم آقا جان.
    - اِ، نه، فقط می‌خوام...
    - نمی‌شه، ما از اوناش نیستیم. انگار منو نمِشناسی!
    - آخه الان كه نمی‌شه، كسی نیست، ، شاهدی.،عاقدي 
    رفت پیش پیرزنه و گفت:
    - ببخشید مادر جون، اینجا كی خطبه می‌خونه؟
    - خطبه‌ی عقد؟
    - آره دیگه، صیغه‌ی محرمیت.
    - داریم، سید آقا می‌خونه. تمام اهل ده رو اون عروس و داماد كرده. برید كمی بالا، یه امامزاده‌ی كوچیك هست، همون‌جا می‌خونه.
    - حله آقا محمد خان؟
    - آخه...
    - بریم؟
    - ...



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و سوم 



    راه افتادیم و از جاده بالا رفتیم. یه سری خونه‌ی نقلی و كوچیك تو مسیرمون بود كه شیروونی‌هاشون به خاطر رطوبت هوا سبز و لجنی شده بود. ملیحه داشت جلوی ما با شیطونی و بامزه‌گی خاص خودش می‌دوید و ما هم جاده‌ی سربالایی سنگ‌چین رو بالا می‌رفتیم. 

    از ده كه كمی بیرون می‌اومدی، بالای تپه‌ای كه دار و درختش كمتر از اطرافش بود، یه اتاقك كوچیك بود كه رو در و پنجره‌اش یه عالمه پارچه‌ی سفید و سبز بسته بودن. كمی بالاتر از اون هم یه خونه‌ی چوبی نقلی و بامزه بود. 

    انگار قرار بود لحظه‌ای كه از مدت‌ها قبل توی سرم پرورش می‌دادم، اونجا به اوج برسه. شاید ازدواج من با فرنگیس كه حداقل شیش هفت سال ازم بزرگ‌تر بود، برای هر كسی قابل قبول نبود، ولی احساس می‌كردم این اتفاق می‌تونه رنگ و بوی زندگی‌م رو عوض كنه. 

    ... 
    خیلی طول نكشید جفت شدن من و فرنگیس با خطبه‌ی مردی كه روبروم نشسته بود. تنهایی‌م پر شده بود و احساس خوبی داشتم. از اینكه در یك لحظه هم شوهر فرنگیس بودم و هم پدر یك دختر دوست‌داشتنی، خیلی خوشحال و سر حال بودم. رنگ چهره‌ام سرخ بود و لاك‌های قرمز فرنگیس هم این با هم بودن رو تكمیل می‌كرد. 
    اتاق نقلی رستوران رو آماده کردن و شدیم مهمون تازه‌ی اون اتاق دنج و دوست‌داشتنی. ملیحه از خستگی و شیطونیِ اون روز چه تو جنگل و چه تو آب‌بازی بعدش، زودی خوابش برد و زیبایی و سرمای شبونه‌ی تپه‌های اطرافمون شاهد یك پرواز خارق‌العاده بود. پر بود از دل‌ربایی و رهایی، پر بود از قطره‌های شرم، پر بود از نگاه‌های بریده بریده. پر بود از آغوش و تمام شدن. 
    تمام من با فرنگیس آغاز می‌شد و این شروع دوباره رو دوست داشتم. 
    مرد بودن واقعه‌ای بعد از جوان بودنه، یك گذره، یك اتفاقه كه تو رو به كمال می‌رسونه. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته ولی مثل غنچه‌ای كه باز می‌شه، حس شكوفایی به آدم دست می‌ده. نمی‌شه مثل قبل بود و تنهایی رو فهمید. انگار نه انگار كه خودت بودی، انگار از اول جفت بودی و یكی باید كاملت می‌كرده. این كمال رو در خودم می‌دیدم و ازش لذت می‌بردم. 
    شاید برای هر كسی قابل هضم نباشه، ولی به نظر من ازدواج و دنیای پس از اون دنیای دیگره، حتی اگر بد باشه یا خوب، ازدواج دنیایی جدیده و اومدن یك بچه در زندگی هم باز دنیایی سوم رو برای آدم ترسیم می‌كنه. بدون تجربه‌ی اون نمی‌شود دركش كرد. 
    ... 
    صبح زود از خواب بلند شدم. پنجره‌ی اتاق باز می‌شد به شب تندی از درختای خوش‌رنگ و زیبا که دوست داشتی باهاشون خلوت كنی و خوش باشی. 
    سرمو چرخوندم سمت فرنگیس. نبود. از جام بلند شدم و به اتاق نگاهی انداختم. هیچ‌كس نبود، نه فرنگیس بود و نه ملیحه. بلند شدم و زدم بیرون. 
    ... 
    فرنگیس كنار میز نشسته بود و داشت به ملیحه صبحونه می‌داد. تا منو دید، گفت: 
    - خوش خوابی ها، ظهره! 
    - ترسیدم بابا! 
    - وا... بیا، بیا صبحانه بخور. 
    پیرزن صاحب رستوران یه نیمروی شُل و یه كاسه ماست گذاشت رو میزو گفت: 
    - بخور آقا جان، تخم خودمونه... تخم مرغ همین همساده‌مونه. 
    - بله، مرسی. 
    - دیشب نترسیدین تو جنگل؟ خرس مرس داره ها! 
    - زیاد دور نشدیم، همین روبه‌رو بودیم. 
    - خانم جان شما چیز دیگه نمی‌خواین؟ 
    فرنگیس بلند شد و گفت: 
    - نه دیگه، كافیه. باید راه بیفتیم. 

    - هوا خرابه ها... بارشه، بمونین. 
    - نه بابا، باید بریم. 
    ... 
    وقتی از جاده‌ی ده می‌یومدیم پایین، تمام جاده مه بود و نمی‌شد حتی دو سه متر جلوتر رو دید. تنگ بودن راه هم كارو سخت‌تر می‌كرد و آروم آروم شیشه هم بخار كرد و دیگه كلاً نمی‌شد جم خورد. 
    كمی همون‌جا وایستادیم تا شاید هوا بهتر بشه. نیم ساعتی نشستیم ولی خبری نشد كه یهو یه موتوری از كنارمون رد شد. پیاده شدم و صداش كردم. قرار شد كه خیلی آروم جلوی ما راه بیفته تا من بتونم راهو پیدا كنم. 
    كمی از مسیر رو رفته بودیم كه افتادیم تو جاده‌ی اصلی. اونجا هم اوضاع به همون منوال بود و به سختی می‌شد این‌ور و اون‌ور جاده رو پیدا كرد. 
    موتوری ازمون جدا شد و فاصله گرفت و من همون‌طور آروم آروم ماشینو می‌روندم كه یه دفعه دیدم یه ماشین جلومه. دو پایی پریدم رو ترمز و واستادم. خیلی سخت می‌شد اطراف رو دید. 
    پیاده شدم تا ببینم چه خبره، سه چهار تا ماشین جلوتر از من ترمز كرده بودن و جم نمی‌خوردن. جلوشون یه محوطه‌ی بزرگ از آسفالت وسط جاده رفته بود پایین و یه گودال درست شده بود. هیچ راهی برای رد شدن ازش نبود. ماشین‌های اون‌ور هم مثل ما گیر كرده بودن و نمی‌تونستن كاری بكنن. 
    همون‌جا تو ماشین نشستیم بلکه هوا كمی بهتر بشه. دو سه ساعتی گذشت تا یواش یواش مه كم شد و می‌شد اطراف رو دید. یك عالمه ماشین پشت سر من وایستاده بود و هر كدوم منتظر بودن تا یكی كاری بكنه، ولی در این مواقع همه فقط منتظرن، خیلی كم امكان داره كسی كاری بكنه. 
    ... 
    چهار پنج ساعتی می‌شد كه اونجا بودیم. چند نفر آتیش روشن كرده بودن و یه سری هم كه اهل اطراف بودن، دور زدن و برگشتن. بعضی از راننده‌ها می‌گفتن كه اون سر جاده هم بسته است و نمی‌شه برگشت سمت عباس‌آباد. راهی واسه رفتن نبود.چند تا از مسافرا از ماشین پیاده شدن و به زحمت از كنار گودال رد شدن و با ماشین‌های اون‌ور که دور زده بودن، برگشتن. 
    كمی كه گذشت، تصمیم گرفتیم من بمونم و ملیحه و فرنگیس تا شب نشده، برن. با یه ماشین سواری كه یه مرد و زن میان‌سال توش بودن، فرستادمشون و خودم دوباره رفتم تو ماشین. 
    آخر شب یكی دو تا لودر اومدن. تا صبح طول كشید تا بالاخره راه باز شد. 
    تمام لباسام گل و شُلی بود و خیلی از باندهایی كه رو زخم‌هام بسته بودن، شُل شده بود و آب افتاده بود. 
    با هزار مصیبت خودمو رسوندم تهران و با اینكه احساس می‌كردم حال خوشی ندارم، رفتم خونه‌ی فرنگیس. در زدم ولی كسی باز نكرد. چند دقیقه منتظر شدم، ولی خبری نشد. 



    بابك لطفي خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و چهارم 



    رفتم تو ماشین نشستم. مدتی گذشت و كسی 
    نیومد. حالم اصلاً خوش نبود. احساس می‌كردم سرمای شدیدی خوردم و زخم‌هام هم تیر می‌كشید. 

    چند بار دیگه هم در خونه رو زدم ولی كسی باز نكرد. راه افتادم و رفتم سمت شادآباد. 
    بی‌حال و نزار رسیدم جلو داروخونه تا كمی باند و سرم بخرم. اصلاً حواسم نبود كه احتمالاً با نگار روبرو می‌شم. 
    ... 
    یه روپوش مرتب و سفید پوشیده بود و داشت پشت باجه با یه خانوم میان‌سال حرف می‌زد. تا منو با اون سر و وضع دید، خشكش زد. آروم از پشت باجه اومد بیرون، جلوم وایستاد و گفت: 
    - محمد جان، چی شده؟ با توام، محمد! بلایی سرت اومده؟ 
    - سلام، چیزیم نیست. 
    - معلومه! معلوم هست كجایی؟ دلم هزار راه رفت. 
    - میگم بهت، فعلاً حالم خوش نیست. زخم‌هام عفونت كرده، حالم خوش نیست. احساس می‌كنم سرما خوردم. 
    - دیوانه سرما نخوردی، عفونت بدنت بالاست. بذار ببرمت درمونگاه. 
    خواستیم از داروخونه بریم بیرون كه خواهرای اكبر رسیدن دم در و بدون معطلی رفتن سراغ دخل. مقداری پول ورداشتن و باز برگشتن و بدون اینكه چیزی به نگار بگن، رفتن بیرون. یکی‌شون گفت: 
    - نگار خانم، بد نگاه می‌كنی. كلاً بذار ببینم... سی تومن ورداشتیم. 
    - من كه حرفی نزدم/ راحت باشید. 
    - ببینم، رژ صورتی داری؟ 
    - نه والله، اون رنگی نه. شما قرمز بزن، صورتی پیرتر نشونتون می‌ده! 
    - بی‌مزه! 
    - این پولا رو از پول سر برج كم می‌كنم. 
    - پررو! ببین حال و روز ما رو که باید از توحرف بشنویم. 
    با شنیدن حرف نگار مثل جعفر جنی رنگ و روشون سیاه شد و بدون اینكه حرفی بزنن، رفتن روبه‌روی داروخونه سوار یه ماشین خوش‌رنگ شدن كه دو تا پسر جوون هم توش بود و رفتن. 
    ... 
    بعد از معاینه‌ی دكتر، یه سری آمپول و چرك خشك‌كن ورداشتیم و رفتیم خونه. نگار كمی بهم رسید و زخم‌هام رو پانسمان كرد و یه سرم بهم وصل كرد. تب شدیدی داشتم و حال و روزم اصلاً مناسب نبود. یه آرام‌بخش بهم زد و بدون اینكه حرف دیگری بزنیم، خوابم برد. 
    یكی دو روزی تو همین اوضاع بودم كه یواش یواش با خوردن سوپ و آش‌های پوری كه غرغرهاش زهرمارم می‌شد، كمی حالم بهتر شد. 
    توی حیاط داشتم قدم می‌زدم كه جلیل با سر و وضع رنگی و خاك و خُلی اومد تو. جلوی در كمی بهم نگاه كرد و بدون اینكه نزدیك بشه، گفت: 

    - چته؟ چرا این ریختی شدی؟ با كی كشتی گرفتی؟ 
    - با سگ! 
    - معلومه! زدنت؟ این چه وضعیه؟ كجایی چند روزه؟ 
    - كار داشتم. 
    - كجا كار داشتی؟ تو چاله میدون؟ بابا كِی می‌خوای تو آدم شی؟ 
    - تو چرا این ریختی‌ای؟ 
    - نقاشی می‌كنم، ساختمون گرفتم. 
    - حالا خداییش كجا بودی؟ 
    - شوریده، خونه ی خاله‌م. 
    - لابد اون هم جای پنجولای مهلقاست! 
    اینو كه گفت، لادن اومد دم پنجره‌ی طبقه‌ی بالا و تا جلیل رو دید، گفت: 
    - آخ كه قربون اون سر و وضعت بشم جلیل جان. بیا بالا استانبولی گذاشتم. 
    - دوغ؟ 
    - درست كردم. 
    - سبزی؟ 
    - پاك كردم. 
    - پیاز؟ 
    - پوست كندم. 
    - نوكرتم! اومدم. دیدی این شاه‌پسرو چه ریختی شده؟ 
    - آقای عاشق، علیك سلام. 
    - سلام. 
    - خوشتیپ شدی! الویس پریسلی شدی! 
    جلیل كمی بهم خندید و رفت بالا. چند تا پله نرفته بود كه وایستاد و برگشت بهم گفت: 
    - راستی محمد، نمی‌ری سر وقت فرنگیس كه؟ 
    - نه. 
    - نری ها. از این بدبختی بگذر. 
    - باشه بابا، توام! 
    - من جلیل پسر ملكه‌ام كه ازش گریزونم، تو كه جای خود داری! 
    دیگه بهش گوش ندادم و رفتم تو خونه و اون هم با قربون صدقه‌ی لادن رفت بالا و صدای ماچ و بوسشون رو از پایین هم می‌شد شنید. 
    وسایلشون رو برده بودن بالا و پیش فاطی خانم می‌موندن. بعد از ماجرای اون روز، انگار رگ عاشقیشون گرفته بود. 
    ... 
    فردای اون روز رفتم پیش نگار تا ماجرا رو بهش بگم. نمی‌خواستم از اون كه تمام هست و نیستم بود، چیزی رو قایم كنم. البته هنوز نمی‌دونستم چطوری همه چیزو بهش بگم. 
    از داروخونه آوردمش بیرون و نشوندمش تو ماشین. قبل از اینكه حرفم رو بهش بزنم، یه سری از جواب‌ها رو آماده كردم و گفتم: 
    - یه مسئله‌ای هست که باید بدونی. 
    - خیره. 
    ناراحت نشی؟ 
    - ایشالا كه نشم. 
    - قول می‌دی؟ 
    - ازدواج كردی؟ با فرنگیس ازدواج كردی؟ 
    - نه بابا، دیوانه‌ام مگه؟ 
    نگار به سرعت از ماشین پیاده شد و رفت تو داروخونه. تو این فاصله خواهر اكبر اومده بود و پشت دخل جای نگار نشسته بود. نگار تا چشمش بهش افتاد، گفت: 
    - این هم شده برنامه‌ی هر روز ما. 
    - نگار جان، می‌خوام حرف بزنیم. 
    - تو عقد كردی؟ 
    - نه. 
    - من خواهرتم، دروغ‌هات رو می‌فهمم. من تا اون روز هیچ مشكلی نداشتم، ولی وقتی رابطه‌ش با جلیل رو فهمیدم، مشكل پیدا كردم. 
    - نه، چیزه... بابا... می‌خواستم اگه می‌یای، بریم خواستگاری. 
    - خیلی خوب، تو راست می‌گی. فردا می‌ریم خواستگاری، بذار ببینیم ننه‌اش كیه، باباش كیه. فردا بریم، ولی وای به حالت... باشه، می‌ریم. 
    ... 
    می‌خواستم همراه فرنگیس نگار رو قانع كنم، چون دست تنها نمی‌تونستم و ازم بر نمی‌یومد. فرداش نگار یه قوطی شیرینی گرفت و با هم راه افتادیم. توی راه ده بار بهم گفت كه راستشو بگو، چه كار كردی. من هم همون جواب قبلی رو دادم. وقتی رسیدیم جلوی خونه‌ی فرنگیس، نگار تو آینه‌ی ماشین كمی سرخاب و سفیدآب به خودش زد و گفت: 
    - اگر من بفهمم فرنگیس واقعاً دلش پیش توئه، مشكلی ندارم. 
    - خیالت راحت، ما عاشق همیم. 
    - عقد كه نكردی؟ 
    - ای بابا! این هزار بار، نه، نه، نه! 
    رفتیم جلوی در و زنگ زدم. كسی باز نكرد. دوباره زدم. خبری نشد. كمی با نگار منتظر شدیم تا احتمالاً از بیمارستان برگرده، نیومد. هیچ خبری نشد. نگرانش شدم. دل تو دلم نبود. چند ساعتی وایستادیم و برگشتیم. عقلم به جایی نمی‌رسید.هيچ كدوم از در و همسايه ها نديده بودنش .دست و پام و گم كرده بودم. 

    ... 
    الان مدتی هست كه هیچ خبری ازش ندارم، نمی‌دونستم از كجا سراغشو بگيريم.آب شده بود و رفته بود تو زمين 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۲۳:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39378 پست
    ...
  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۵/۱۰/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و پنجم 



    شاید روزی سه چهار بار مسیر شادآباد تا خونه‌ی فرنگیس رو می‌رفتم واونجا منتظرش می‌شدم. كنار پیاده‌رو می‌نشستم و وقتی از نیامدنش مطمئن می‌شدم می‌یومدم سمت خونه. 
    پول كم آورده بودم و تو مسیر مسافر سوار می‌كردم و با پولش هم بیشتر بنزین می‌زدم و خورد و خوراكم رو تو خیابون‌های اطراف خونه فرنگیس می‌خریدم. 
    نبود، نیست شده بود، هیچ كس ازش خبر نداشت. 

    ... 

    صبح‌ها تا ظهر می‌رفتم كنار نگار تو داروخونه می‌موندم و بیشتر بعد ازظهرها می‌رفتم سراغ فرنگیس. 
    بیشتر كلانتری‌ها رو سر كشیدم و خیلی از بیمارستان‌ها رو گشتم و خبری ازش پیدا نكردم. نمی‌دونستم كجا باید دنبالش بگردم. 
    یه روز به بهونه‌ی ملاقات آقام با نگار رفتیم شمال و همون مسیری كه بار آخر با فرنگیس طِی كرده بودم رو رفتم و توی راه از هر کسی كه احساس می‌كردم ممکنه خبری ازش داشته باشه، پرسیدم. جاده‌ی عباس‌آباد و اون ده كوچولو رو تو سه چهار ساعت پرس و جو كردم و بی‌هیچ خبر تازه‌ای راه افتادیم و رفتیم چابكسر. 
    آقام كمی پیرتر شده بود و تفاوتی كه زندان رو چهره‌اش إیجاد كرده بود رو می‌تونستم احساس كنم. خوشحال بود كه تا چند ماه دیگه می‌یاد خونه. كلی با هم گفتیم و خندیدیم و اون هم كه مثل دفعه‌ی قبل که شنید پوری بچه‌اش رو انداخته، زیاد دمق نبود، سر حال از روی صندلی پا شد و رفت . 
    ... 


    تو راه بر گشت، نزدیك رامسر یه هتل نقلی و خوش‌ساخت كنار ساحل دیدیم كه شیروونی آبی و نمای سفید و قشنگی داشت و نگار مهمونم كرد كه شب اونجا بمونیم. 
    یادم نمی‌یومد كه چند وقت می‌شد نگار رو اون همه سر حال ندیده بودم. خیلی آروم بود و آرامش خودش رو خیلی خوب منتقل می‌كرد. طبق معمول كه دوست داشت تنها خلوت كنه، كمی اون‌ورتر از من جلوی دریا وایستاده بود و نگاه می‌كرد. از اینكه خوب بود، خوشحال بودم. از همون فاصله بهش گفتم: 
    -دلت براي اكبر تنگ شده نگار؟ 
    -نه 
    -واقعا 
    -دنيا خيلي كوتاه تَر اينه كه خودم و بخاطر نيستيش اذيت كنم،بيشتر خاطرات شيرينش كه هست و واسه خودم هجي ميكنم،اين هست رو بيشتر از اون نيستي دوست دارم محمد جان. 
    احساس می‌كردم من هم بیشتر از اون به خلوت احتیاج دارم و به خاطر همین زدم به شهر و خیابون‌های خلوت و خوش آب و هوای رامسرو این‌ور و اون‌ور كردم . 
    فكرم همش دنبال فرنگیس بود و فقط بعضی وقت‌ها با صدای بلند ترانه‌های تو ماشین‌ها و داد و بیداد دختر و پسرها از خودم در می‌یومدم. 
    نمی‌دونم چطور صبح شد و چطور مسیر رامسر تا خونه رو اومدم. از حس بدی كه داشتم، اصلاً خوشم نمی‌یومد و یاد فرنگیس داشت دیوانه‌ام می‌كرد. 
    شب و روزم به هم خورده بود و فكر و خیال داشت داغونم می‌كرد. یا می‌رفتم جلوی خونه‌ش، یا دم بیمارستان، و الكی چشم انتظاری‌ام رو به رخ خودم می‌كشیدم تا شاید دلم آروم بگیره. فقط یه جا مونده بود که سر نزده بودم، اون هم خونه‌ی منصور بود كه از ترسم نرفته بودم. 

    خیلی سخته كه آدم نتونه به كسی حرفی بزنه و از دردش بگه. نه می‌تونستم با نگار درددل كنم و نه همدم دیگه‌ای داشتم كه راحت بگم من زن گرفتم و حالا گمش كردم. من فرنگیس رو داشتم و پیداش نمی‌كردم، بی‌فرنگیس نبودم، گم شده بودم تو خواب و خیال خودم. نبودش مثل یك داغ سیگار رو دستم بود كه هم می‌سوختم و هم جای داغ فرنگیس رو برام تازه می‌کرد. 
    بیشتر وقت‌ها مسیر شادآباد-آذری و آذری-گمرك رو می‌رفتم و برمی‌گشتم و یه سری شعر و عكس به این‌وز و اون‌ور ماشین زده بودم كه بتونم خلوتم رو پر كنم. چند تا كاست جدید ایرج و مهدیان و دلكش رو هی سر و ته می‌كردم و حال و روز خودم رو تو ترانه‌هاشون دنبال می‌كردم. 
    عطا هم كه اوضاعش خوب نبود، شب‌ها با ماشین كار می‌كرد و ماهی صد تومن بهم می‌داد. بعضی وقت‌ها هم دوتایی از جلوی ترمینال مسافر می‌زدیم و می‌بردیم نوشهر و برمی‌گشتیم. 
    چند باری هم سر نداشتن گواهینامه گیر افتادیم و با هزار بدبختی تونستیم ماشین رو دربیاریم. 
    دلخوشی‌ام شده بود رفتن دم خونه‌ی فرنگیس و نوشتن یه تیكه كاغذ و انداختنش لای در و بعضی وقت‌ها هم رفتن تو همون ده و همون رستوران و خوردن همون صبحانه. 
    ماشین رو دم جاده‌هایی می‌ذاشتم كه با فرنگیس رفته بودیم و از كنار دار و درخت‌ها پیاده می‌رفتم توی جنگل تا احساس كنم گم شدم، تا احساس كنم نیستم. میون درخت‌ها جایی كه صدایی جز صدای تق‌تق داركوب‌ها و خش‌خش برگ‌ها رو نمی‌شد شنید، جایی كه خودم بودم و خودم، خودم بودم و خیال، خودم بودم و فرنگیس، خودم بودم و كبریت و چوب و آتیش و دود، خودم بودم و فكرهایی كه ولم نمی‌كرد، تنها می‌نشستم تا بفهمم چطور شد و چرا من فقط یه روز زنده بودم. زندگی من تنها وقتی زندگی بود كه فرنگیس رو داشتم، همسرم بود. چه زود تمام زندگی من تمام شد. 


    ... 
    نگار مشغول خوندن كتاب‌های درسی شده بود و دنبال عشقش واسه داروساز شدن و سر و كله زدن با مشتری‌ها و خواهرای ایكبیری اكبر. زیاد حواسش به من نبود. بعد از اینكه آقام هم از زندان آزاد شد، كمی بیشتر از من دور شد و كسی بهتر رو واسه درددل‌های دخترونه‌اش پیدا می‌كرد. با این همه بعضی وقت‌ها باز سنگ صبورم می‌شد و من كه نمی‌تونستم حرف دلمو بهش بگم، بیشتر داغون می‌شدم. 
    عطا تصمیم گرفته بود بره خدمت و من هم كه بعد از اومدن مهلقا به دانشگاه و رفت و آمدش به خونه‌مون زیاد واسه موندن تو خونه مشتاق نبودم، یه شب تصمیم گرفتم برم خدمت. احساس می‌كردم دارم دیوونه می‌شم و موهای بلند و ریش صورتم افسرده‌تر هم نشونم می‌داد. 
    یه روز تو خونه چند تا از رفیقامون رو جمع كردیم و بعد از اینكه سر و صورتمون رو با ماشین از ته زدیم و بیشتر شبیه كمبوزه شدیم، مراسم سلام آشخوریِ مرسوم رفیقامون رو برگزار كردیم و فردا صبح علی‌الطلوع رفتیم واسه آموزشی. 
    شاید این تنها راهی بود كه می‌تونستم خودم رو برگردونم. اول‌هاش برام عذاب‌آور بود و هر روز خدمتم برام یك سال می‌گذشت. بیشتر از دوری از نگار و خونه و خاطرات فرنگیس، از رفتارهای عقده‌ای سرگروهبانی كه تا آخر عمرم در بخش سیاه ذهنم می‌مونه، عذاب می‌كشیدم. 
    بعد از چند مدتی كه از آموزش گذشت و انجام هر كاری منجمله آشپزی و مستراح‌شوری و نگهبانی و اونواع اَقسام كارها كه هنوز كاربردش رو در زندگی‌ام كشف نكردم، بردنمون واسه تقسیم و من افتادم مشهد و عطای خرشانس هم افتاد تهران. 
    بعد از تقسیم قرار شد دو سه روز واسه دوختن لباس و درجه و یه سری خرت و پرت بریم خونه. 
    ... 
    وقتی رسیدم خونه، نگار كه منو اون‌طوری آفتاب‌سوخته و به هم ریخته دید، كلی گریه كرد و یه عالمه بهم رسید و آقام هم بیشتر وقت‌ها خونه بود و تلویزیون نگاه می‌كرد و هی كله‌ی كچل منو مسخره می‌كرد و با پوری می‌خندیدن. 
    بعد از چند روز راهی شدم و قبل از اینكه برم ترمینال، تصمیم گرفتم برای بار آخر برم سراغ فرنگیس. تو خونه‌اش هیچ‌كس نبود و هیچ‌كدوم از در و همسایه‌ها هم خبری ازش نداشتن. 
    نمی‌تونستم بفهمم كجا رفت و باید از كی سراغش رو بگیرم. چند ساعتی به حركتم مونده بود و تصمیم گرفتم با همون لباس‌های سربازی كه كمی جسورتر نشونم می‌داد، برم سراغ منصور. 
    وقتی نزدیك خونه‌اش شدم، وایستادم. نمی‌خواستم به سگ‌ها نزدیك بشم. یك ساعتی منتظر شدم ولی هیچ‌كس از خونه‌ی منصور بیرون نیومد، تا اینكه تصمیم گرفتم برگردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه یه ماشین پیچید و اومد سمت من و جلوی پام وایستاد. 

    كمي به راننده و منصور كه كنارش بود، نگاه كردم و از جام تكون نخوردم. بعد از یكی دو دقیقه منصور از ماشین پیاده شد و همون‌طور كه سیگارش رو آتیش می‌زد، اومد نزدیك‌تر و جلوم وایستاد و گفت: 
    - بله، چیه سركار؟ 
    - محمدم، محمد. یادتونه؟ سگاتون، فرنگیس! 
    - آهاااان، سگ‌هام پاره‌ت كردن! 
    - دقیقاً! 
    - خوب چیه؟ باز هوس كردی؟ 
    - یه سوال می‌پرسم و می‌رم. 
    - می‌دونم درت چیه. 
    - چیه؟ 
    - فرنگیس تو رو هم قال گذاشته. 
    - می‌دونید كجاست؟ 
    - آره می‌دونم. خیلی بیچاره‌ای. فرنگیس دختر منه، مثل منه، بچه‌هایی مثل تو رو روی انگشت كوچیكش می‌گردونه. 
    - فقط بگید كجاست. 
    - هر جا هست، دستت بهش نمی‌رسه. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و ششم 



    سر جام خُشكم زده بود و نمی‌تونستم چیزی بگم. بابای فرنگیس اومد سمت من و گفت: 
    - برو پسر جان، برو سراغ زندگی خودت. 
    - زندگی؟ 
    - اره بابا جان، برو رد كارت. 
    - فقط بهم بگید كجاست، لطفاً. 
    - زیاد مهم نیست. 
    - برای من مهمه آقا منصور، به خدا دارم می‌میرم، كل زندگی من شده یاد فرنگیس. 
    - فراموش كِردن رو یاد بگیر پسر جان. 
    - نمی‌تونم، به خدا نمی‌تونم... تو رو خدا، تو رو جان همون فرنگیس، بگید كجاست. 
    - اولش بِت گفتم برو رِد كارت، نرفتی. 
    - نشد، خواستم، نشد. 
    منصور كمی بهم نگاه كرد و رفت سمت ماشین و من هم كه چشمام پر شده بود، سرمو چرخوندم و اشكمو پاك كردم و برگشتم سمت ماشین. منصور سوار شد و ماشین راه افتاد. كمی جلوتر وایستاد و دستشو از پنجره‌ی ماشین آورد بیرون و اشاره كرد که برم نزدیك. سریع خودمو رسوندم بهش. گفت: 
    اگر فرنگیس دنبال شوهر بود، با همون جلیل ازدواج می‌كرد. نكرد، چون به فكر ازدواج نبود. 
    -به فكرش بود 
    -وقتي خبر نداري زر مفت نزن.فرنگيس نشون كرده جليل بود،خونه يكي بوديم،فرنگيس ميخواست با مادرش بره خارج و من نداشتم .اون هم از لج با جليل ازدواج نكرد منم به زور كتك دادمش به پسر خالش جليل هم از ملكه و خونشون بريد و شد اوباش خيابونا،شوهر فرنگيس يه روز بسكي مست بود تو دريا خفه شد. بعد مردن اون باز ملكه اومد و فرنگيس و خواستگاري كرد.قرار شد من و از دست بدهكاري هام خلاص كنه منم فرنگيس و راضي كنم.حالا مشكل دو تا بود نه فرنگيس جليل و ميخواست نه بالعكس.من 
    - از اون هم فرنگیس دنبال درد خودش بود و جلیل هم دنبال عشق خودش و من و ملكه هم حیرون و سیرون بین این دو تا. ولی فعلاً تو صلحیم، چون دختر من دیگه وجود نداره كه بخواد وجه‌المصالحه‌ی من و ملكه باشه. برای من وجود نداره. ملكه هم اینو فهمیده. 
    - كجاست؟ 
    منصور از ماشین پیاده شد و روبه‌روم وایستاد و گفت: 
    - رفته، رفته فرانسه پیش برادر و مادرش. چطور رفت و چطوری پاسپورت و ویزا گرفت، نفمیدم. ولی رفت. 
    - رفت؟! 
    - آره پسر جان، رفت. تو هم برو. شانس آوری باهاش ازدواج نكردی. اون فقط دنبالِ یه ضامن می‌گشت واسه تضمین رفتنش. 
    - اون بدون من نمی‌رفت. 
    - حالا كه رفته. خوش آمدی. 
    اینو گفت و رفت. 
    سرمو انداختم پایین و مثل سگی كه صاحبش مرده، توی جاده راه افتادم. تمام وجودم داشت آتیش می‌گرفت. سرم داشت منفجر می‌شد و دوست داشتم با یه ژِ3 تیر خلاص بزنم به خودم. از بی‌عرضگی خودم خجالت می‌كشیدم و نمی‌خواستم باور كنم كه فرنگیس رفته. قلبم داشت وامی‌ستاد. بد بودن فرنگیس برام قابل باور نبود. به نگاه زیبا و دل مهربونش نمی‌یومد كه این‌طوری لجن‌مالم كنه. فقط كاش به من می‌گفت و می‌رفت. 
    با همون سر و وضع توی خیابون‌های تهرون پلاس بودم و خودم رو تو كوچه پس‌كوچه‌های خلوت گم می‌كردم و هی زار می‌زدم، زار می‌زدم، زار می‌زدم. وقتی به خودم اومدم، جلوی خونه‌ی فرنگیس بودم. یكی دو ساعت روبه‌روی در وایستاده بودم كه یهو با لگد كوبیدم به در خونه و چفتش رو شكستم. آروم رفتم تو. كاغذ یادداشت‌هام هنوز پشت در بود. پوتین‌هام روی فرش‌های خوش‌رنگ فرنگیس غریبی می‌كرد. خونه هنوز عطر فرنگیس رو با خودش داشت. به هم ریخته بود و درب و داغون‌تر از قبل. عروسك ملیحه وسط هال بود و كیف فرنگیس هم روی یكی از مبل‌ها. 

    رفتم یه گوشه نشستم و تا می‌تونستم، گریه كردم و 
    كمی خالی شدم. اونجا بود که فهمیدم آدم‌ها چقدر با هم توفیر دارن. من داشتم تقاص اعتماد به كسی رو می‌دادم كه برای من نبود، وصله‌ی تن من نبود. انگار دل آدم‌ها نسبت به محل زندگی‌شون كوچیك و بزرگ می‌شه. من هیچ‌وقت دلم نمی‌یومد فرنگیس رو به این روز بندازم. چرا؟ نمی‌فهمیدم! 
    قبل از اینكه كسی سر برسه، اومدم بیرون و رفتم. از همون‌جا رفتم پادگان و تا حدود ده ماه برنگشتم. 
    اونجا افتادم تو امور اداری و دفتردار یكی از سرگردها شدم كه تو بازرسی بود. بعدازظهرها از پادگان می‌زدم بیرون و تو محله‌ی عیدگاه یه درمونگاه بود كه واسشون نظافت می‌كردم و گاهی هم وقت مریض‌ها رو می‌نوشتم. 
    حسابی سرم رو شلوغ كرده بودم و از این اتفاق بدم هم نمی‌یومد. صبح تو پادگان بیشتر مطالعه می‌كردم و بعدازظهر هم سر كار بودم تا آخر شب. بعضی وقتا تا صبح تو خیابون‌های مشهد و دور حرم می‌چرخیدم و قبل از صبح‌گاه می‌رفتم پادگان. با دو نفر رفیق شده بودم که بیشتر وقت‌ها بعد از ساعت کارم تو درمونگاه، خونه‌ی یكی‌شون بودم. 
    كلاً بهم خوش می‌گذشت. ماهی صد تومن از درمونگاه می‌گرفتم و خیلی اوضاعم خوب بود. چند باری هم به نگار نامه زدم ولی تا جایی كه می‌شه، نمی‌خواستم برگردم شادآباد. 
    دل نگار طاقت نیاورد و یه بار به بهونه‌ی زیارت اومد دیدنم. توی حرم و بازار رضا چرخوندمش و یه عكس با هم انداختیم و نگار كه جلوی عكاس سرشو گذاشت رو شونه‌م، انگار تمام دنیا رو بهم دادن. كلی اصرار كرد كه باهاش برم. اولش قبول نكردم ولی اون‌قدر پاپیچم شد که مرخصی گرفتم و رفتیم ایستگاه راه آهن و منتظر شدیم تا وقت حرکت قطار برسه. پرسیدم: 
    - كار و كاسبی خوبه؟ 
    خدا رو شكر، خوبه. 
    - تنها كسی كه واقعاً دلم براش تنگ می‌شه، تویی. 
    - ببین من چی می‌كشم حاج آقا. 
    - نوكرتم. 
    - آقایی شما، فقط این دفعه نیای، باز خودم می‌یام با پادگانتون یه جا می‌برمت! 
    - موی كوتاه هم بهت می‌یاد نگار، بامزه‌تر می‌شی. 
    - كچلی‌ام به تو می‌یاد. 
    ... 
    تو قطار هر چی حرف و درددل از گذشته و بچگی‌مون داشتیم، ریختیم رو دایره و تا خود تهران كیف دنیا رو كردیم از این حرف‌ها. حالم خوب بود، فقط بغض و داغ فرنگیس مونده بود تو گلوم و نمی‌تونستم هوار بكشم. 
    ... 
    سر كوچه‌مون یه چینی‌فروشی باز كرده بودن و یه چرخ‌دستی عطاری هم كنارش كاسبی می‌كرد. دیگه چیز خاصی عوض نشده بود. خونه كه رسیدیم، آقام كلی خوشحال شد و یه عالمه بغلم كرد و تلافی بچگی‌هام رو درآورد. پوری هم دیگه یواش یواش صورتش داشت عین تریاك قهوه‌ای می‌شد. اومد و با اینكه بوی سیگار زرش رو نمی‌شد تحمل كرد، دو تا ماچش كردم. دست آخر هم آقام به سفارش نگار ورم داشت و برد حموم سر خیابون. به قول خودش نمی‌شد هر روز از حموم لادن‌اینا كه طبقه‌ی بالا بود، استفاده كرد. بعد از كلی لیف و كیسه و سنگ‌پا و دو تا نوشابه‌ی تگری، برگشتیم خونه و من تو حیاط لادنو دیدم كه كلی باد كرده بود و شیكمش اومده بود جلو. تا منو دید، كلی ذوق كرد و گفتیم و خندیدیم. فاطی خانم هم داشت به گلدوناش آب می‌داد و طبق معمول آروم و باوقار بود. كمی كه گذشت، جلیل با یكی دو تا مرغ و سر و وضع رنگی اومد تو. یه عالمه تو حیاط سر كارم گذاشت و سر جریان فرنگیس هم كلی مسخره‌ام كرد و دوری من از اون رو بهترین كار می‌دونست. سر حال بودیم تا وقتی كه در خرپشته‌ی خونه‌ی روبه‌رویی باز شد و اسی با یه آستین ركابی و شلوار لی اومد رو پشت‌بوم و شروع كرد به آب و دون دادن به كفترا. چند تا قفس دیگه رو پشت‌بوم زده بود و انگار تولیدی وا كرده بود. جلیل تا دیدش، كفری شد و گفت: 
    - نگفتم مگه جمع كن سله‌های كفتراتو؟ 
    - كارمه، شغلمه. 
    - كارت كه چیز دیگه بود. 
    - بازارش خرابه. دست زیاد شده. تا مادر شما هست، كار واسه ما نیست 

    بی‌شرف رو ببین ها! 
    - بد می‌گم مگه؟ ببین آقا جلیل، مهر دیوسی خورده رو پیشونی ما، ازش ترسی هم ندارم. شما مراقب خودت باش. 
    - می‌ری یا نه؟ 
    - ملكه خانم برنامه داره واست، من هم مأمورم و معذور. 
    - تو رو سنه نه؟ 
    - حالا می‌بینی. ببینم تو خیال می‌كنی لادن زنت شده، قله‌ی دماوند رو فتح كردی؟ نه داداشم، كار شاقی نكردی. یه مدت كنارش بودم. مالی نیست. 
    جلیل كه دیگه صبرش تموم شده بود، یكی از گلدونای كوچیك توی حیاط رو پرت كرد طرفش و اون هم كشید كنار و گلدون خورد به قفس كفترا و همه‌شون تو قفس پریدن این‌ور و اون‌ور. 
    - ببین جلیل، من نون‌خور مادرتم، تا راضی‌ش نكنی، همین آش و همین كاسه است. بزنی، فحش بدی، داغ كنی، هر كاری بكنی، من كارمو می‌كنم. 
    اسی اینو گفت و رفت تو خونه و جلیل هم رفت سمت در كه بره سراغش، ولی لادن نذاشت. جلیل هم یه نگاه به شیكم لادن كرد و برگشت. كمی به من نگاه كرد و گفت: 
    - همه مادر دارن، من هم مادر دارم. می‌ترسم یه روز رو زنم اسید بپاشه. می‌ترسم یه بار خودمو خفت كنه. كاش این نمی‌زایید ما رو. 
    - حالا كه كاری نداره. 
    - نداره؟ بدبختمون كرده. اسی رو ندیدی؟ سر و قیافه‌ی منو نمی‌بینی كه به چه روزی افتادم واسه اینكه نون زنمو دربیارم؟ نقاشی می‌كنم، قیرگونی می‌كنم، كارگری می‌كنم. 
    - حالا آروم باش. 
    - من می‌رم پیش مادرم. 
    - دیر وقته، الان نرو جلیل جان. 
    - تو خونه‌ای، خیالم راحته. می‌رم و تا دوازده-یك برمی‌گردم. باید تمومش كنم این زندگی با ترس و لرزو. 
    ... 
    شب، از داروخونه نگارو ورداشتم و رفتیم خونه‌ی لادن‌اینا. فاطی خانم قیمه‌ی خوشمزه‌ای پخته بود و من هم كه هوس غذای خونه كرده بودم، كلی خوردم. وقتی غیبت‌ها و شوخی‌های زنونه‌ی نگار و لادن شروع شد، رفتم پایین و جلوی تلویزیون كه داشت شوی رنگارنگ نشون می‌داد، دراز كشیدم و وسط یكی از آهنگ‌های منوچهر، از خستگی راه دیروز خوابم برد. طبق عادت اول صبح قبل از آفتاب با دیدن خواب فرنگیس از جام پریدم و پا شدم و جلیل رو دیدم که كمی اون‌ورتر از من دراز كشیده و خرو پف می‌كنه. لباس‌هاش خاك و خلی بود و چند تا هم ته سیگار تو لیوان بالای سرش بود. آروم بلند شدم که برم یكی دو تا بربری بگیرم. وقتی رفتم تو حیاط، دیدم در خرپشته‌ی اسی‌اینا بازه ولی خبری از خودش نیست. 
    زدم بیرون و بعد از یك ساعت صف تو سرمای دم صبح و بی حالی اذیت كننده‌ی آدم‌های توی صف، دو تا نون گرفتم و برگشتم. در خونه رو كه پیش كرده بودم، آروم باز كردم كه یه دفعه صدای جیغ زنونه‌ای از خونه بلند شد. دست و پام رو گم كردم و دویدم تو حیاط. جلیل هم با من رسید دم پله‌ها و بدو رفت بالا. تا اومدم برم، چشمم افتاد به اسی که از روی پشت‌بوم لادن‌اینا اومد رو دیوار و خودشو كشید رو بوم خودشون و بدو رفت توخونه‌شون. 
    چند بار صداش كردم ولی جوابی نداد. از پله‌ها رفتم بالا. نگار رسید جلوم و گفت: 
    - بالا نرو، برو ماشین رو روشن كن. 
    - چرا؟ 
    - لادن داره می‌زاد. 
    اینو كه گفت، رفتم ماشینو روشن كردم و بعد از دو سه دقیقه جلیل در حالی كه لادنو بغل كرده بود، اومد اونو رو صندلی عقب خوابوند. سر و صورت و موهای لادن خیس بود. پرسیدم: 
    - چی شده؟ 
    - برو حالااااا، برو بیمارستان، فقط برو محمد. 
    - توی راه لادن فقط آخ و ناله می‌كرد و صدا به صدا نمی‌رسید. جلوی بیمارستان بابك وایستادیم و جلیل با برانكارد بردش تو. 
    توی بیمارستان لادن نفسش بالا نمی‌یومد. لب و زیر چشماش كبود شده بود و فقط بعضی وقت‌ها آروم ناله می‌كرد. دو نفر با برانكارد بردنش واسه عمل. جلوی در اتاق دست جلیل رو گرفت و گفت: 
    - بچه‌م نَمی‌ره جلیل جان. 
    - نه عزیزم، نه خانمم، نمی‌میره. 
    اینو كه شنید، چشماشو بست و رفت. جلیل هم دو سه تا محكم با كف دستش زد تو سر خودش و كفری برگشت سمت من و گفت: 
    - به ولای علی می‌كشمش. 
    - چی شده؟ 
    - خاك بر سر من، ااااای خاك بر سر من. 
    - آروم باش بابا. 
    - آروم باشم؟ می‌دونی اون اسی حروم‌زاده چی‌كار كرده؟ زن باردار من تو حموم بوده، رفته از روشنایی پشت‌بوم كله‌شو كرده تو. وای كه چقدر كثافته اين حيوون. دیروز زدم كاسه كوزه‌ی مادرمو شیكستم، امروز هم گردن اسی رو می‌شكنم. فقط دعا كن بچه‌م نَمی‌ره. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۰/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و هفتم 



    بعد چند مدت يكي از خانم پرستارا كه حدودا جوون و يه كم هم جدي بود اومد بيرون و جليل هم رفت دنبالش. 
    -خانم اين زائو كه زود تَر از موعد ميخواد بزاد مشكلي نداره كه؟ 
    _نداره ؟چرا انقد دير آوردين 
    -از شاد آباد مياريمش 
    -خوب نيست. نه خودش نه بچه.كتكش زدي؟ 
    -نه به جان ما...نه به خدا من كاريش نكردم،ترسيده 

    پرستاره يه چند تا كاغذ ورداشت و برگشت رفت تو.جليل كه از نگراني رنگ و روش پريده بود،هي قدم رو ميزد و يكي از دستاش و مشت كرده بود و هي ميزد به كف اونيكي دستش. بعد از يكي دو ديقه اومد و پيش من نشست و گفت:: 
    -تا آخر عمرمون اسي دست از سر ما ور نميداره 
    -درست ميشه 
    -چي چيش درست ميشه،اون ديوونه است. يه جا يه جوري زهرش و ميريزه 
    -مقصر مادرته! ناراحت نشي ها اون نبود اسي دم در نمياورد. 
    -مادر... دقت كردي هميشه هم بهشت زير پاي مادرا نيست ها،بعضي وقتها جاشون بغل شيطونه 
    -مادر تو كه... 
    -چي؟ 
    -هر كسي كه بچه داره كه مادر نيست. 
    -ميدوني باس چيكار كنم؟ 

    جليل بلند شد و اوركتش و در آورد و گرفت تو دستش و گفت: 
    -ميزنم اسي رو ميكشم 
    -يالله 
    -والله،راش همينه،اينطوري نشه تا قيام قيامت من با اون آشغال برنامه دارم، 
    -ميگيرن چوپوقت و چاق ميكنن 
    -اين همه وقت چرا يكي چوپوق اونا رو چاق نكرد 
    -اونا آدم دارن،پول خرج ميكنن،من و تو چي؟دست از پا خطا كني،تيكه بزرگت گوشِتِه. 
    -راه من همونه كه گفتم،ميرم سر كار به فكر لادنم،وقت خواب به فكر لادنم،بيرون ميرم فكرشم،صبح فكرشم ظهر فكرشم،بابا اينطوري كه نميشه. ديشب رفتم و تمام دكون ملكه رو زدم داغون كردم،چند تا از دختراي بازاريش رو هم كه ازش فراري شدن و ميفرستم روش شكايت كنن تا يا بگيرنش يا كمي از من دور شه. 

    باز شروع كرد به راه رفتن و حرص خوردن كه باز همون پرستاره اومد بيرون و تا جليل و ديد روش و برگردوند و رفت.جليل با عجله خودش رسوند بهش و گفت: 
    -تو رو جان مادرت بگو چيزي شده؟ 
    -چرا قسم ميخوري؟شانس آوردي،بچه هفت ماهه اينجوري بعد يكي دو ساعت بي آب موندن تو كيسه سالم مونده.عجيبه.خوبن جفتشون خوبن.ديگه زنت و نزني آ 
    -بابا نزدم،محمد من زدم؟ 

    بعد از اينكه از حال لادن و بچشون كه كلا اندازه 
    ي بچه كلاغ بود خيالم راحت شد زدم از بيمارستان بيرون،توي مولوي قبل از پارچه فروش ها يه يارو بود چو دستي گردو درست ميكرد واسه شوفراي ماشين سنگين.رفتم و يكيش و گرفتم.خوش تراش و براق بود.جلوي خونه اسي كه رسيدم با همون يكي زدم به در خونشون و گرفتمش پشتم تا ديده نشه. بعد چند ديقه از پنجره كلش و داد بيرون و گفت: 
    -چته كچل ؟چي ميخواي ؟ 
    -مياي پايين 
    -بيام كه چي بشه؟ 
    -بيا اسي كارت دارم 

    كمي گذشت و اومد جلوي در. يه زنجير هسته خرما گردنش بود ،پيرهن تنش نبود و همينطور كه پشم رو سينه اش و با دست مشت ميكرد گفت: 
    -بنال 
    -ببين اسي،يه بار ديگه دور و بر جليل و لادن بپلكي كلامون ميره تو هم 
    -زر نزن بابا،اون لادن قرار بود زن من بشه،قرار نبود؟بود.چرا نشد ؟بخاطر اون جليل بي همه كس.در ثاني مادرش من و مامور جهنمه اون دو تا كرده.كارمه. شغلمه 
    -گوش كن،دور و برشون خط بكش،كم مونده بود بچشون بميره 
    -نمرد؟اكهي شانس،حيف شد كه،پس توله ي جليل دنيا اومد؟ 
    -بله 
    -حالا بزار بچه شون بياد ،شبونه عقرب ميندازم روش؟ 
    -پس تو مريضي؟ 
    -آره من مريضم،من خرم،من بي پدر مادرم،من ديوسم،قوزبيتم.من هر كي جلوم باشه رو جر ميدم،دوست باشه،زن باشه. مرد باشه. بچه باشه،مادر ،خواهر،هر كي باشه. 
    تو هم برو سرت به كار خودت باشه، 

    كمي بهش نگاه كردم،چشماش و كمي تنگ كرده بود و پلك نميزد.دستش و از بالاي نافش آروم كشيد رو موهايي كه ميرسيد تا زير گردنش و كمي چونه خودش و خاروند و من كه دوست داشتم بيشتر عصبيم كنه گفتم: 
    -اگه سرم به كار خودم نباشه چي ميشه؟ 

    خيلي آروم خم شد تو گوشم و گفت: 
    -يه بارم ميام خواهر شما رو تو حموم نگام ميكنم 
    ... 


    خوب،آدم در چند حالت كنترل خودش رو از دست ميده،و ديگه عقل و منطق جايي در تصميم گيريش ندارن.يكي از اون موارد براي من اسم نگار بود. 

    دستم و گذاشتم رو سينه اش و هلش دادم عقب .هلش دادم تو،چوب دستي رو از محكم مشت كردم و 
    ... 

    وقتي رسيدم جلوي خونه ،يه چند ديقه اي وايستادم تا كمي خودم و مرتب كنم كه كسي با ديدن سر و وضعم تعجب نكنه.زياد بهم ريخته نبودم ،چون مهلت درگير شدن با اسي رو نداشتم،چند تا كه چوب خورد فقط افتاده بود رو زمين جيغ ميزد.نميمرد ولي كمِ كم اونقد بايد واسه تن و بدن شيكسته آس تو بيمارستان ميموند كه ديگه لازم نشه جليل بره سر وقتش. 

    وقتي رفتم تو خونه ،نگار از نگراني لادن داشت تو حياط قدم ميزد و بعد اينكه فهميد بچه سالمه كمي آروم گرفت.فرداش رفتيم ملاقات لادن و وقتي بر ميگشتيم به اصرار نگار رفتيم جلوي خوابگاه دانشجو ها كه مهلقا رو ببينيم.نگار رفت تو خوابگاه و منم پياده شدم و بغل ماشين وايستادم تا بيان.كمي گذشت و يه دفعه نگار و مهلقا اومدن بيرون.مهلقا تا من و ديد از ذوق 
    چشماش پر شد و اومد نزديك من و بي اختيار بغلم كرد .بعد خودش و ازم جدا كرد و زل زد به چشام .نوك دماغش سرخ شده بود.زنخدونه كوچيكه روي لُپش چال افتاده بود و يكم مدل ابروهاش عوض شده بود.احساس ميكردم كه واقعا دوستم داره. خيلي بيشتر از اوني كه من ميخواستمش 

    سه تايي رفتيم كمي تو پارك ساعي نشستيم و نفري يه يخ در بهشت خورديم و بعدش نگار به بهونه ور وسايل خريدم واسه من ،مدتي ازمون جدا شد و من و مهلقا رو تنها گذاشت.مهلقا كه يه پيرهن يقه اسكي مشكي تنش بود و با شلوار كرمي كه داشت جلوه خانومانه تري گرفته بود كمي سرش و خم كرد و بعد از اينكه بدون هيچ خجالتي خوب به چشمام نگاه كرد گفت: 
    -همه به كنار تو نميتونستي تو اين چند ماه يه سر به من بزني 
    -خوب... 
    -خوب تو ميدوني من عاشقتم؟ 
    -خوب... 
    -خوب ميدوني تو تمام دنياي مني 
    -مرسي 
    -مرسي و درد،مرسي؟تو واقعا انتظارت از يه دختر چيه؟من چيكار بكنم كه اين يخ شما آب بشه؟ 
    -من خيلي هم راحتم 
    من كه ميدونم تو دل تو چه خبره 
    -چه خبره؟ 
    -خبراي خوب 
    -راستش و بخواي خيلي عوض شدي 
    -خوب يا بد؟ 
    -خوب!كلا تغيير كردي،خيلي بهتر شدي 
    -خوب بودم شما نميديدي؟ 
    -احتمالا 
    -تو دانشگاه همه عاشق زنخدون رو لُپم شدن،تو نشدي؟ 
    -چرا اينبار به نظرم جالب اومد 

    آروم دست م و بردم و كشيدم به صورتش . وقتي كه خوب زنخدونه زيباي روي لُپش رو احساس كردم،دستم و كشيدم و مهلقا هم يه نگاه به دستم كرد و بعد سر شو عقب كشيدن و تكيه داد به نيمكت .طوري كه به درختا نگاه ميكرد يه نفس عميق كشيد و گفت: 
    -شما برو خدمتت و بيا،خيالت راحت كسي حق نداره دستش و به اين زنخدون بزنه 
    ... 

    بعد اينكه مهلقا رو رسونديم خوابگاه ، راه افتاديم سمت شاد آباد و مستقيم رفتيم داروخونه و تا آخر شب اونجا مونديم . بعد اينكه پنج شيش سيخ كوبيده از كبابي گرفتيم رفتيم خونه،جلوي در دو سه تا ماشين پارك بود و در خونه هم چهارطاق باز بود. من و نگار هم بدو رفتيم تو حياط. 
    ملكه رو پله نشسته بود و يه دختر جوون كه آرايش غليظي داشت با موهاش ور ميرفت. 
    چهار تا مرد هم دور و برش وايستادن و آقام هم با پوري كنج حياط بودن و از ترسشون كاري نميكردن.ملكه تا من و ديد بلند شد و گفت: 
    -نو زدي اسي رو لت و پار كردي؟ 

    نگار كه ديد من جوابي به ملكه نميدم،اومد جلوي من وايستاد و بعد اينكه سعي كرد خودش و كاملا جدي نشون بده گفت: 
    -شما همه جا همينجوري قوشون ميكشي؟ 
    -بيا برو رد كارت،خونه پسرمه ،خوب نگفتي آقا پسر، اسي رو شما زدي؟ 
    -گفتم با من حرف بزن 
    -بيا برو ،برو بگو شوهرت بياد حرف بزنه،تو مال حرف زدن با ملكه نيستي 
    -شوهرم مرده 
    -اي بابا،تو كشتيش؟ 
    -آره 
    -زن بيوه انقد پررو نميشه 
    -حالا شده 
    -بيا برو دختر،سرت به تنت زيادي نكنه،اين برادرت آدم منو زده،بايد بخوره 

    نگار دستم و گرفت و كشيد يه كنار ,طوري كه كسي نشنوه دهنش و گذاشت دم گوشم و گفت: 
    -تو زديش؟ 
    سرم و به نشونه تأييد حرفش تكون دادم و نگار هم بد اينكه كمي بهم نگاه كرد رفت سمت ملكه. 
    -خوب،گيريم كه زده، 
    -خوب نباس ميزد 

    يكي از آدمهاي ملكه آروم اومد سمت من و قبل اينكه بهم برسه گفتم: 
    -بخاطر جليل زدمش 
    -خوده جليل و بايد زد 
    -بخاطر بچه جليل 
    ... 
    ملكه آروم اومد سمت من و وايستاد روبروم 
    -بچه جليل؟ 
    -بعله،اون اسي حرومزاده كم مونده بود بچه جليل و بكشه،كلش و كرده بود تو حموم و زن جليل هم بچه رو داشت مي انداخت . 
    -مُرد؟ 
    -نمرد 
    -هيچ كس حق نداره بلايي سر بچه جليل بياره،هيچكس 

    يه باره كمي سر حالتر شد و خنديد.رفت سمت كيفش و از توش يه چند تا پنج تؤمنّي در آورد و داد به مردايي كه دور و ورش بودن و گفت: 
    -راه بيافتين،ببينم پسر، كدوم بيمارستانه؟ 
    -نميدونم، 
    -پيداش ميكنم،نوه ي ملكه دنيا اومده،بايد گاو بزنم زمين.حساب اسي رو خودم بهتر ميرسم 
    اينو گفت و رفت. 

    شب نگار سر اسي كلي باهام بحث كرد و دست آخر يه عالمه تو بغلم گريه كرد و كمي هم بهونه يوسف و گرفت و حسابي خودشو خالي كرد و شروع كرد به بستن خرت و پرت ها و آجيل و خرمايي كه واسم خريده بود تا با خودم ببرم پادگان. 
    صبح كله سحر بدون اينكه كسي از خواب پاشه بلند شدم و از خونه رفتم بيرون.دم پله ها نگار داشت كفشام و واكس ميزد و تا رسيدم گذاشت جلوي پام. 
    تا دم در باهام اومد و جلوي در يكم ديگه بغلم كرد و بعدش راه افتادم . 
    توي راه بيشتر غصه ي نگار رو داشتم و كمي هم حال و هواي فرنگيس ورم داشت و آهنگايي هم كه شوفر اتوبوس گذاشته بود تا خوده مشهد صد بار گريوندم و چند بارم خنديدم . 
    تو پادگان تا چند روز هواي خونه رو داشتم تا كم كم برام عادي شد و حال و هواي درمونگاه و كار و بارم هم منجرب شد تا كمي از خونه فاصله بگيرم. 
    ديگه نظافت نميكردم و همش پشت ميز شماره ميشستم .مثل حموم محلمون نمره ميدادم به مردم،روزي دويست سي صد نَفَر مشتري داشتيم كه بيشتر واسه قيمّت پايين معاينه تو درمونگاهي كه كار ميكردم و وضع خراب خودشون ميومدن. 
    انقد سرم شلوغ ميشد كه فقط اسم مشتري رو تو دفتر مينوشتم و يه شماره بهش ميدادم تا آدم بعدي. 
    يه روز يه مشتري دو تومن گذاشت رو ميز گفت: 
    -سرما خورده 
    -اسمتون 
    -اسم من يا پسرم 
    -پسرت 
    -يوسف... 
    سرمو از رو دفتر بالا آوردم يه پسر ده يازده ساله رو ديدم كه روبروم وايستاده بود.كمي نگاهم رو بردم بالاتر كه ديدم يه زن پشت سر پسره وايستاده. 
    با اشرف مو نميزد. 




    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۵/۱۰/۲۹
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 

    شادآباد

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    زیباکده

    داستانش خیلی قشنگه و از اون بهتر این عکس هاست! خیلی حال و هوای خوبی می ده به آدم وقتی چند قسمت خوندی و این عکسا رو می بینی ، آفرین نازمین جون و ممنون از این انتخاب خوبت.8

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۵/۱۰/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    مهرنوش جون

  • ۲۳:۵۲   ۱۳۹۵/۱۱/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁 

    قسمت شصت و هشتم 



    آروم از روی صندلی‌ام بلند شدم و خوب نگاهش كردم. آدم‌هایی كه پشت سرش وایستاده بودن با تعجب نگاه منو دنبال می‌كردن. برای اینكه مطمئن بشم، گفتم: 
    - اسم شما چیه؟ 
    - اسم منو می‌خوای چی‌كار؟ پسرم مریضه. 
    - اسم خودت چیه؟ 
    - وااا! چته؟! برو دختر همسن خودت رو تور كن، من همسن مادرتم. 
    یه پیرزن كه پشتش وایستاده بود، اومد روبه‌روش و گفت: 
    - وقتی پر و پاچه‌ات رو این‌جوری می‌ندازی بیرون، همین‌طور می‌شه. تقصیر این پسر نیست، من هم دلم می‌ره واست. 
    نمی‌دونستم چی باید بگم و چی‌كار بكنم. به پسری كه جلوی اشرف واستاده بود، خوب نگاه كردم. یوسف بود، شباهت صورت مردونه‌اش به آقام رو كاملاً احساس كردم. یه گرمكن سرمه‌ای تنش و بود و یه جفت كتونی سفید پاش كرده بود. كناره‌های دماغش رو اون‌قدر پاك كرده بود که زخم شده بود. چشماش هم قرمز بود. سرمو بالا گرفتم و گفتم: 
    - اسمت اشرفه؟ 
    - فكر كن باشه. 
    - من محمدم، پسر باقر. 
    اشرف كه اینو شنید، مثل تیری كه از چله دراومده باشه، دست یوسفو گرفت و دوید سمت در درمونگاه. سریع خودمو از پشت میز كشیدم بیرون و بعد از رد شدن از بین آدم‌هایی كه تو صف بودن، رسیدم جلوی درمونگاه. این‌ور و اون‌ور زو نگاه كردم، نبودن. 
    تند رفتم تا شاید بتونم پیداشون كنم. پیاده‌رو پر جمعیت بود. خیلی از زائرها داشتن از مغازه‌ها سوغاتی می‌خریدن. خودمو از پیاده رو كشیدم تو خیابون و كمی تندتر رفتم. چند متر جلوتر چشمم خورد به اشرف. سریع‌تر رفتم سمتش و خواستم بگیرمش كه یه عده مسافر از مسافرخونه اومدن بیرون و از جلوم رد شدن و باز اشرفو گم كردم. 
    تندتند سرمو این‌ور و اون‌ور می‌چرخوندم که پیداش كنم. نبودن. خواستم برگردم و یه طرف دیگه رو بگردم كه یهو چشمم خورد به كوچه‌ی تنگ و طولانی كنار مسافرخونه، وسطاش دو پای زنونه و دو تا پا كه كفشای كتونی سفید پاش بود و سعی میكرد به سختی پشت تیر برق قایم بشه رو دیدم. 
    آروم و بدون صدا رفتم تو كوچه. یكی دو متر قبل از تیر وایستادم و هیچی نگفتم. اشرف واسه وارسی سرش رو از پشت تیر كشید بیرون كه باهام چشم تو چشم شد. 
    - چی می‌گی؟ چی می‌خوای از جونم؟ 
    - من محمدم، نشناختی؟ 
    - برو مادرتو مسخره كن انتر، برای یكی دیگه بلند كن حیوون، برو ده. 
    همین‌طور فحش و دری وری می‌داد و وقتی دید من پس نمی‌كشم، شروع كرد به داد و هوار زدن كه دو سه نفر از تو خیابون پیچیدن تو كوچه و با من درگیر شدن. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم نه اشرف هست نه یوسف. با بدبختی از كوچه دراومدم و دویدم دنبالشون. نبودن. همه جا رو گشتم. پیداشون نبود. تا نزدیكی حرم هم رفتم و تو بازار رو هم گشتم. پیداشون نبود. انگار آب شده بودن تو اون شلوغی. 
    تا آخر شب پی‌شون بودم و دست آخر جلو یكی از مغازه‌ها با یه نفر تنه به تنه شدم و افتادم رو تپه‌ی زدچوبه و كل سر و هیكلم زرد شد. صاحب مغازه یه مرد میان‌سال بود. اومد بلندم كرد و با آرامش كامل سرمو كرد تو بقیه‌ی زدچوبه‌ها و بعد از اینكه بهش بیست تومن خسارت دادم، ولم كرد. 
    تو پادگان هر چقد سرمو می‌شستم، زردیش نمی‌رفت و مثل خروس لاری رنگی رنگی می‌زدم. 
    دو سه روز گذشت تا یه روز رفتم درمونگاه. دكتر گفت دیگه نمی‌ذاره كار كنم ولی بعد از اینکه ماجرا رو تعریف كردم، بالاخره كمی آروم شد. 
    فكر و خیال یوسف تو سرم بود. همش به خودم اطمینان می‌دادم كسی رو كه دیدم، اشرف بود. 
    تو پادگان پشت میز نشسته بودم و نامه‌ای رو پاكنویس میكردم كه یهو یكی از دژبان‌ها اومد تو اتاق و گفت: 
    ملاقاتی داری، یه خانومه. 

    وقتی رفتم جلوی در پادگان، مهلقا رو دیدم كه یه كیف رو دوششع و داره به من می‌خنده. 
    - سركار، احترام بذار، مهلقا اومده. 
    - سلااام، خوبی؟ چه عجب؟ 
    - اومدم مهمون تو دیگه. 
    - تو پادگان؟ 
    - آره دیگه، برو با فرماندهی هماهنگ كن جهت پیشواز! 
    - خوبی؟ 
    - نترس بابا، اومدم خودتو ببینم. از طرف دانشگاه اومدیم، بیست سی نفریم. 
    - آهان، خیلی خوب، حالا چه خبرا؟ 
    - دلتنگی. 
    - پس بذار به دژبان بگم، یه کم با هم قدم بزنیم. 
    - باریكلا! چه عجب تو یاد گرفتی! 
    رفتیم با هم تو خیابون قدم زدیم. وقتی از جلوی هتل‌ها رد می‌شدیم، مسافرهایی كه از هر تیر و طایفه‌ای بودن رو ورانداز می‌كردیم و درباره‌شون صحبت می‌كردیم. 
    یه آب‌میوه‌فروشی می‌شناختم كه آب هویج‌های خوبی داشت. با هم رفتیم و دو تا لیوان گنده سفارش دادیم. مهلقا یه لباس یاسی خوش‌رنگ پوشیده بود و ابروهاش كه به خاطر كشیده شدن موهای دم‌اسبی‌اش بالا رفته بود، جذابیت خاصی بهش داده بود. 
    دو ساعت با هم بودیم و از همصحبتی با هم آروم می‌شدیم. یه جورهایی همرنگ من بود، مثل من بود. چرا تا حالا این احساس رو بهش نداشتم ؟ نمی‌تونستم بفهمم. شاید فاصله‌ای كه فرنگیس برام با آدم‌های هم‌اندازه‌ی خودم إیجاد كرده بود، دلیل اصلی بود. سادگی و شیطنت مهلقا برام تازگی داشت و قد و بالای كشیده و خوبی‌هایی رو كه داشت، بدون هیچ التماسی نشون می‌داد و هر چی در دلش بود، می‌فهمیدم. دخترانگی‌های مهلقا چیزی كمتر از مهربانی‌های فرنگیس نداشت. ترشی‌های رفتارش برخی مواقع از شیرینی‌ها و شیك بودن فرنگیس كم می‌كرد ولی نمی‌تونستم رنگ عشق تندی رو كه با فرنگیس فهمیده بودم، فراموش كنم. 
    یواش یواش داشت شب می‌شد كه رسیدیم جلوی درمونگاه. مهلقا تا چند دقیقه بدون حرف خاصی بهم نگاه می‌كرد و بعضی وقت‌ها هم كه خجالت می‌كشید، چشمشو می‌دوخت به زمین. گفتم: 
    - خیلی خوشحال شدم. 
    - من هم محمد جان. 
    - مراقب خودت باش. 
    - می‌ری محمد؟ 
    - نرم؟ 
    - آخه مشكلی هست. اتوبوس دانشگاه صبح رفته، من نرفتم. 
    - چرا؟ 
    - چون نمی‌ذاشتن بیام اینجا، من هم پیچوندمشون. 
    - وا! الان می‌خوای چی‌كار كنی؟ 
    - می‌رم، امشب می‌مونم، فردا می‌رم، خیالت تخت. 
    من كه نمی‌دونستم چی‌كار باید بكنم و جایی هم واسه نگه داشتنش نداشتم، گفتم: 
    - بریم ترمینال بفرستمت. 
    - نمی‌شه، چون می‌خوام بمونم. 
    - كجا بموننننننی؟ 
    - این همه هتل، تو یكیش می‌مونیم. 
    - دوتامونو كه نمی‌ذارن، هتله، شهر نو نیست كه. 
    - بی ادب! این چه وضع حرف زدنه؟ خیال كردی نمی‌فهمم چی می‌گی؟ تو فكر كردی من از اونام؟ آره؟ نه عزیزم، من نیستم. درسته دور و ور شما شاید زیاد باشه ولی من نیستم. من فقط گفتم كه امشبو می‌مونم، تنها هم می‌مونم... بهت نمی‌یومد هیز باشی، چرا بد نگاه می‌كنی؟ 
    - خیلی خوب، حالا توام! 
    - واقعا می‌گم ها، تنهایی بهت فشار آورده. یه طوری شدی. 
    - گیر دادی ها! یواش بابا! ببین مردم چطوری نگاه می‌كنن. 
    - چششششم! 

    كمی دیگه تو خیابون‌ها چرخیدیم تا : 
    - بده شناسنامه‌ت رو، برات اتاق بگیریم. 
    - مونده پیش مدیر سرویس دانشگاه؟ 
    - ای بابا! 
    - والله، جون تو موند پیش اون، نتونستم بگیرم، یعنی اون‌قدر تو فكر تو بودم كه به كل یادم رفت. 
    كاری نمی‌شد كرد. یا باید جایی واسه موندن اون پیدا می‌كردم، یا تا صبح پیشش می‌موندم. راه دوم راحت‌تر بود و همون رو انتخاب كردم. 
    حدود سی دفعه رفتیم تو حرم و اومدیم بیرون، بیشتر مهر و تسبیح فروش‌هایی رو كه شب‌ها كار می‌كنن، بالا پایین كردیم و سه دفعه هم آب‌میوه خوردیم تا بالاخره آفتاب زد. 
    چند تا اتوبوس صبح زود راه نیفتادن ولی با هزار مصیبت از تعاونی یك یه بلیط برگشتی پیدا كردم و مهلقا رو سوار یه اتوبوس بنز قرمز و سفید نو كردم. مهلقا كه انگار خیلی از این با هم بودن ذوق كرده بود. ازم خداحافظی كرد و اتوبوس راه افتاد. از پشت شیشه نگاهش میكردم كه یك‌دفعه شناسنامه‌شو از كیفش در آورد و بهم نشون داد. سر جام خشکم زد و مهلقا با سرعت گرفتن اتوبوس ازم دور شد. 
    ... 
    كارش بامزه بود. هر كاری كردم، نتونستم ازش ناراحت بشم. از در ترمینال كه اومدم بیرون، دیدم چند تا پسر و دختر دارن به مسافرا مسقطی و بامیه‌ی داغ می‌فروشن. كمی كه بیشتر نگاه كردم، یوسف رو دیدم كه با سطلی پر از بامیه و یه چنگال بین مردم می‌چرخید. 
    تا نزدیكی‌های ظهر دم یه دكه وایستادم و یواشكی نگاهش كردم. وقتی بامیه‌هاش تموم شد، راه افتاد و رفت. افتادم دنبالش. از چند تا خیابون رد شد و جلوی یه بقالی وایستاد و یه دوغ آبعلی خورد و دوباره راه افتاد. توی راه هم دو سه بار پول‌های جیبش رو گشت تا تا پیچید تو یه كوچه‌ی بن‌بست و گود كه چند تا خونه توش بود. كش بغل در یکی از خونه‌ها رو كشید و چفت در وا شد و رفت تو. قبل از اینكه درو ببنده، رفتم جلو و پامو گذاشتم لای در. یوسف آروم درو وا كرد و اول خوب بهم نگاه كرد و گفت: 
    مامانم خونه نیست. 

    سرمو چرخوندم سمت در خونه كه چشمم افتاد به اشرف كه دم در كهنه و چوبی خونه وایستاده بود و یه آرنجش رو تكیه داده بود به دیوار. پیراهن كوتاه و تنگی تنش بود. گفت: 
    - یوسف جان بذار بیاد. 
    بعد رو به من گفت: 
    - می‌دونی چرا گفت مادرم خونه نیست؟ 
    - نه، نمی‌دونم. 
    - چون بعضی وقت‌ها كه خیلی خسته می‌شم، در خونه رو می‌بندم و به یوسف می‌گم به غریبه‌ها بگه خونه نیستم. 
    - می‌دونی چند ساله داریم تو آتیش می‌سوزیم؟ 
    - چند بار خواستم برش گردونم، ترسیدم تحویلم بدید به آژان. 
    - چی‌كار می‌كنی؟ 
    - ختنه، بادكش، بعضی وقت‌ها هم كه بی‌كارم، واسه خودم می‌خونم، همون شعرهایی كه وقتی فرش می‌بافتیم، می‌خوندم. 
    - بذار ببرمش. 
    - اون‌وقت منِ بی‌پدر چی‌كار كنم؟ اون‌وقت منِ بی‌كس چی‌كار كنم؟ این هم كه نباشه، من می‌مونم و كتك و لقد و فحش از یه سری قلدر. 
    - بذار ببرمش. 
    - من هم مادرم محمد جان، من كه جز این آدمی ندارم. شما چند نفرید، من فقط خودمم و یوسف. اون هست كه من هم هستم. بذار بمونه، تو هم بمون. اینجا خونه‌ی خودته، من هم مادرتم، مگه نه؟ 
    - یوسف باید بره پیش نگار. 
    - وایسا كم‌كم دل بكنم. چند روز بمونه، بعد. من حالم خوب نیست، بدفرم مریضم.چند روز دیگه تو ببرش. بذار اون هم اینجا پیش من حیف نشه. 

    دروغ نمی‌گفت، معلوم بود كه خیلی خسته‌ست و نمی‌دونه چی‌كار باید بكنه. 
    ... 
    چند روز بعد بیشتر پولی كه داشتم رو دادم به اشرف و یوسف رو ازش گرفتم. وقتی پول رو گرفت، یوسف رو بغل كرد و گفت: 
    - مادر جان، نفروختمت ها، اینا واست بهتر از منن، برو دنبال زندگی‌ت، مرد كه شدی، برگرد مادرتو پیدا كن. یادت نره ها. برگرد و ماشینی رو كه بهم قول دادی، برام بخر. 
    اینو گفت و رفت. 
    ... 
    یه مدت به هر مصیبتی بود، یوسف رو نگه داشتم و بعد بردمش شادآباد. خونه كه رسیدیم، پوری و آقام با دیدین یوسف همون‌جا سر جاشون خشكشون زد و از زور گریه نشستن رو زمین. پوری اون‌قدر یوسف رو ماچ كرد كه از حال رفت. من هم رفتم تا نگارو از داروخونه وردارم. 
    نمی‌دونستم چطوری خبرش كنم، نمی‌دونستم چی بهش بگم. تو همین فكرها بودم كه رسیدم دم در داروخونه. نگار داشت یه سری دارو تو نایلون می‌ذاشت و تا منو دید، خواست از پشت دخل بیاد بیرون كه خواهرهای اكبر كه لباس مشكی تنشون بود، با دوست پسرهاشون اومدن تو. یكی‌شون رفت جلو نگار وایستاد و گفت: 
    - بالاخره آقام مرد. حالا دیگه هری بیرون. 



    بابك لطفی خواجه پاشا 
    آذر نود و پنج 


  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان