خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و یکم

  • ۰۰:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



    شوکت تا منو دید , با اون صدای مردونه اش که روز به روز کلفت تر می شد پرسید : اومدی لیلا جون ؟ کجا رفته بودی ؟ منظر می گفت رفتی سر کار , آره ؟
    گفتم : خوش اومدی ... هنوز معلوم نیست , این کارو دوست ندارم ولی چاره ای هم ندارم ...


    با هم روبوسی کردیم و نشستیم ...
    گفت : می دونم برا چی رفتی سر کار , حتما پول نداشتی ... خودت می دونی که منم دستم خالیه وگرنه نمی گذاشتم تو بی پول بمونی ...
    گفتم : نه بابا , من که از شما پول قبول نمی کردم ... وگرنه هم خانجانم هم داداشم بودن , نمی خوام از اونا پول بگیرم ...
    تازه خاله هم هست , حواسش به منه ...
    با چیزایی که امروز دیدم دیگه هیچی برام مهم نیست ... شما چطوری ؟
    گفت : چطور می خواستم باشم ؟ عزیزم خیلی حالش بده , از شب تا صبح و از صبح تا شب کارش اشک ریختنه ... یک دونه پسرش از دست رفت ...
    پرسیدم : شوکت خانم برای من تعریف می کنی اون روز چی شد که علی اونقدر عصبانی شده بود ؟
    گفت : نپرسی و ندونی بهتره ... ولش کن , دیگه گذشت و رفت و کاری که نباید می شد , شد ...
    گفتم : ولی می خوام بدونم ... برای من خیلی مهمه , همش فکرم رو در گیر می کنه ...
    گفت : عزیز می خواست علی رو وادار کنه و ببره خواستگاری ...
    اول بهش پول داد , بعدم باهاش حرف زد ... اولش حرف می زدن و علی با زبون خوش گفت : من لیلا رو دوست دارم , نمی خوام زن دیگه ای بگیرم ...
    ولی عزیز زیر بار نرفت و می گفت : تو چون تا حالا زن به خودت ندیده بودی لیلا به دهنت شیرین اومده , صبر کن یکی دیگه برات بگیرم اون وقت می فهمی با چه بی عقلی زندگی می کردی ...
    تو نمی فهمی اما همه ی مردم دارن همینو میگن ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    علی عصبانی شد و داد و هوار کرد ... من و عشرت برای اینکه آرومش کنیم , پشتیش در اومدیم ...

    ولی یکی اون گفت و یکی عزیز , تا بالاخره عزیز گفت اصلا عاقت می کنم , شیرمو حلالت نمی کنم ... پسر من نیستی اگر به حرفم گوش نکنی .... سوییچ ماشین رو هم بده ...
    علی که می دونی جونش به اون ماشین بند بود , سوییچ رو پرت کرد تو راهرو ولی شروع کرد به زدن خودش ...

    حالا میز عبدالله و من و شوکت هر کاری می کردیم نمی تونستم جلوشو بگیریم ...
    از طرفی هم عزیز خودشو می زد و بعدم غش کرد ...
    کم کم آروم شدن ولی علی مونده بود تا ماشین رو پس بگیره ولی عزیز نداد ...
    ساعت یازده شب شده بود که عصبانی از خونه زد بیرون ولی چون نتونسته بود با زدن خودش هم عزیز رو راضی کنه ماشین رو پس بگیره , خیلی حالش خوب نبود ... برای همین میز عبدالله هم دنبالش رفت ...
    خوب اگر داداشم از پیاده رو می رفت این اتفاق نمی افتاد ... اینکه ماشین زده به علی نه تقصیر تو بود , نه عزیزم ...

    الانم منو فرستاده بگم برای چهلم علی بیای خونه ی ما ... نمی خواد مردم فکر کنن عروسمون تو مراسم نیست , بد می شه ...
    گفتم : وای شوکت خانم , علیِ نازنین از دست رفت شماها هنوز دارین به حرف مردم گوش می کنین ؟
    ولی من , مادر شما رو مقصر می دونم ... اون برای اینکه به یک عده آدم حرف مفت زن ثابت کنه قدرت داره و پسرش ازش حرف شنوی , زندگی علی رو نابود کرد و منو بیچاره ...
    چرا من تو این سن کم باید بیوه بشم ؟ گناهم چی بود ؟ چون نموندم تا اون زن هر بلایی می خواد سرم بیاره ؟ اگر دوباره برگردم به عقب همین کارو می کردم ... من باید خودمو از چنگ اون زن مریض در میاوردم ...
    ببین تا حدی که اگر علی زن می گرفت ولش می کردم ... نمی گذاشتم حتی یک بار رومو ببینه ...

    من مثل زن هایی که عزیز خانم می شناسه نیستم ... اون خودش منو برای علی پسندید , پس این کاراش چی بود ؟ زندگی من بازیچه ی دست اون بود که امروز می خوام فردا نمی خوام ؟
    نه شوکت خانم , من هرگز مادر شما رو نمی بخشم و روزی زهرمو بهش می ریزم ...
    اگر می خوای اون روز , چهلم علی , باشه میام ... هیچ باکی هم ندارم چون چیزی برای از دست دادن ندارم ... دیگه ازش نمی ترسم ...

    بهش بگو سر پل صراط دامنشو می گیرم و تا قیامت قیامت ازش نمی گذرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    شوکت می خواست آرومم کنه , چون من حین گفتن این حرفا بدنم می لرزید و آشفته شده بودم ...
    اومد جلو و بغلم کرد و گفت : الهی من بمیرم برات ... راست میگی , حق با توست ... من و عشرت و اقدس می دونیم حق با توست ولی قبول کن که اون یک مادره و دلش نمی خواست کار به اینجا بکشه ...


    احساس کردم شوکت دوباره منو زیادی به خودش فشار می ده ...
    با سرعت خودمو کنار کشیدم و وانمود کردم با حرفش مخالفم ...

    ولی این حس مردونه ای که اون داشت , منو آزار می داد ... شایدم منظور بدی نداشت ولی من دوست نداشتم ...
    ازش خواستم بریم پیش خاله با هم حرف بزنیم ... حتی از تنها بودن با اون هم واهمه داشتم ...
    از همون اولی که زن علی شدم این حس در من به وجود اومده بود ...

    بدون اینکه بدونم , در واقع اون یک مرده که روزگار به طور بی رحمانه ای لباس زن به تنش کرده و این برای اون زمان ننگ بزرگی بود و همه به چشم حقارت و تحقیر بهش نگاه می کردن ... در حالی که اون رنج فراوانی می برد و دنیای تلخ و سیاهی رو تجربه می کرد ...
    و مجبور بود تمام احساس و عواطف طبیعی رو که خدا در وجودش گذاشته بود سرکوب کنه و بسوزه و بسازه ...
    کاش زمانی می رسید که آدم ها همدیگر همون طوری که خدا آفریده قبول می کردن و دست خدا رو تو وجود هم می دیدن ...


    شوکت رفت و من با یک دنیا غم تو اتاقم تنها موندم ...
    علی رو می خواستم تا نازم رو بکشه ... برام وقت و بی وقت شعر بخونه و بشکن بزنه و منو وادار کنه زندگی رو از دریچه ی لودگی و خوشگذرونی ببینم ...
    چون اون از دنیا چیزی جز این نمی دید ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم




    هر وقت می خواستم از زندگی گله کنم یا برای آینده نگران باشم , می گفت : ول کن این حرفا رو , دم غنیمته ... فردا رو کی دیده ؟ شاید معجزه ای شد و ما هم به جایی رسیدیم ... کی می دونه ؟

    الان رو خوش باش , تا فردا خدا بزرگه ...


    تمام شب رو فکر کردم به اینکه سر این کار برم یا نه ؟
    ولی می دونستم که فعلا چاره ای ندارم ...
    فردا صبح زود حاضر شدم و از در حیاط , از مسیری که همیشه علی رفت و آمد می کرد , رفتم بیرون و خودمو به یک درشکه که اون روزا از تاکسی ارزون تر بود رسوندم و رفتم یتیم خونه ...
    تو حیاط به طرف ساختمون می رفتم که دیدم سودابه جلوی در ایستاده ...
    با دیدنم , صورتش خندون شد ... وقتی رسیدم , دستشو گذاشت رو قلبش و گفت : خدا رو شکر اومدین , فکر کردیم پشیمون می شین و دیگه نمیاین ...
    پرسیدم : چرا این فکرو کردی ؟
    گفت : دیروز از چشماتون معلوم بود که از اینجا خوشتون نیومده ... تو رو خدا بیاین , دیشب همه ی بچه ها با هم دعا کردیم برگردین ... من قول می دم هر کاری از دستمون بر بیاد براتون انجام بدیم تا شما راحت باشین ...
    گفتم : قول می دی ؟
    گفت : هان به قرآن , هر کاری بگین می کنیم ...

    دیدم عده ی زیادی از دخترا از در سرک می کشیدن و مثل اینکه از دیدن من خوشحال شده بودن ...

    اونا اجازه نداشتن تا صداشون نکردن از اون در خارج بشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۷/۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم




    بی اختیار یک لبخند روی لبم نقش بست ...

    از اینکه کسانی هستن که منو بخوان , احساس خوبی به هم دست داد ...
    گفتم : من تا با زبیده ناشتایی حاضر می کنم , تو تمام دخترایی رو که می تونن کار کنن رو اسم بنویس ... سواد داری ؟
    گفت : یکم ... می خواین چیکار کنیم ؟
    گفتم : می خوام اول این جا رو تمیز کنیم و باید تمیز هم نگه داریم ... قبول ؟
    گفت : چشم ...

    و دوید طرف اتاقشون ...


    زبیده داشت نون ها رو باز با دست تیکه می کرد ... سلام کردم و فورا مشغول شدم ...

    این بار احساس بدی نداشتم ...
    یک نیروی عجیبی پیدا کرده بودم ...
    وقتی زبیده به عادت خودش داد زد : سودابه در رو باز کن , دخترای اتاق انگار همه پشت در بودن ...

    واقعا اون روز نگاه بچه ها تغییر کرده بود ... هر کدوم نونشون رو که می گرفتن به صورتم یک لبخند تلخ می زدن ...
    داشتم فکر می کردم : من این تلخی رو از وجودتون می گیرم , قول می دم ...
    آخرین اتاق جایی بود که بچه های سالکی رو یک جا جمع کرده بودن ...
    همه پژمرده و غمگین ...

    تعدادشون هم نه نفر بود و من سعی کردم با مهربونی بیشتری با اونا برخورد کنم ... دیگه ازشون نمی ترسیدم ...
    برام مهم نبود که اتفاقی برام بیفته ... وجودم رو یک حس همدردی شدید گرفته بود ...


    بعد از اینکه به آخرین نفر غازی خودشو گرفت , از زبیده پرسیدم : من دیدم سماور بزرگ دارین ... همه چیز هست , چرا به بچه ها چایی نمی دین ؟
    گفت : ای خانم , ول کنین مکافات داره ... حالا چایی نخورن چی می شه ؟ ...
    صدا زدم : آقا یدی می شه سماور رو روشن کنین ؟ می خوام بعد از کار به بچه ها چایی بدم ...
    از سودابه که گوش به فرمون من بود , پرسیدم : چند نفر می تونن به ما کمک کنن ؟
    گفت : هجده نفر ...
    گفتم : بگو بیان ...
    زبیده خانم هر چی دستمال تمیز و جارو داری بیار که کار داریم ...


    دخترا خوشحال بودن ... درست انگار اونا رو به یک مهمونی دعوت کرده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۷   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و دوم

  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    یک روسری بستم دور گردنم ، آستین هامو بالا کشیدم . با اینکه خودم تجربه ی زیادی , تو کار کردن  نداشتم ولی با تمام وجود دلم می خواست اونجا رو تمیز کنم ...
    زبیده چند تا جارو و مقداری پارچه ی کهنه آورد ... گفتم : هر چی پودر و صابون داری بیار , لازم داریم ...
    گفت : نمی شه خانم , این ها مال چند ماهه ... اگر تموم بشه دیگه بهمون نمی دن , شما خبر ندارین ...
    گفتم : تو بیار به من قرض بده , فردا همشو می خرم و میارم ... این طوری خوبه ؟
    با عجله رفت و مقدار زیادی مواد شوینده آورد و پرسید : کافیه ؟

    گفتم : ان شالله , تا ببینم چی میشه ...
    زبیده خانم بچه های کوچیک رو جمع کن تو یک اتاق تا ما بقیه رو تمیز کنیم ...
    به اولین اتاق که وارد شدم احساس کردم کار آسونی نیست و تمیز شدن اینجا محال ممکنه ...
    یکم نگاه کردم و با خودم گفتم : نترس لیلا ... شروع کن , خدا کمکت می کنه ...
    بلند و قاطع گفتم : بچه ها زود ملافه ها و روبالشی ها رو باز کنین , لباس های کثیفتون رو هم بریزین روی اونا ...
    سودابه , برو به آقا یدی بگو یک دیگ بزرگ آب جوش بذاره ...


    رخت های کثیف رو که جمع کردیم , گفتم : اتاق رو خالی کنین , هیچی اینجا نباشه ... زود باشین ...
    بچه ها تند تند فرش رو جمع کردن و توی سالن پهن کردن و رختخواب ها رو بردن اونجا ... بعد وسایلشون رو جمع کردن ...

    دست به دست آب میاوردن و می شستیم ... از در و دیوار گرفته تا پنجره ها و زمین ... همه جا رو برق انداختیم ...
    وقتی اونا کار می کردن , دلم برای دست های ضعیف و لاغرشون که توان نداشت می سوخت ... این بود که خودم بیشتر از اونا تلاش می کردم ...
    کار که تموم شد , رفتم سراغ لباس های اونا ... پشت آشپزخونه جایی بود که بچه ها حموم می کردن ولی به خاطر کمبود صابون خیلی دیر به دیر می تونستن از اونجا استفاده کنن ...
    رخت ها رو با آب داغی که آقا یدی حاضر کرده بود , خیس کردم و صابون رنده شده ریختم توش و همه با هم شروع کردیم به لگد کردن ...
    اون طفل معصوم ها خوشحال بودن و فکر می کردن داریم بازی می کنیم ...
    نمی دونم , خودشون می گفتن به خاطر موندن شما اینجا خوشحالیم ... و من خودم نمی فهمیدم برای چی از بودن من خوشحال هستن ...
    اما به من دلگرمی می دادن و قلبم رو که مدتی بود دچار یخ زدگی شده بود , گرم می کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم


    تمام اتاق ها تمیز شد ...

    ظهر بود ... برای ناهار از زبیده خانم خواستم ازشون نخواد تو صف بایستن ... سیب زمینی ها رو بیاره و دور هم بخوریم ...
    زبیده برای اینکه ظرف کثیف نشه , معمولا از بشقاب و قاشق ها استفاده نمی کرد مگر در مواقعی که چاره ای نداشت ... اون روز هم ما نون و سیب زمینی رو تو دست گرفتیم و خوردیم ...
    ولی این بار احساس کردم صورت بعضی از بچه ها تغییر کرده و همون روز با خودم عهد کردم کارم رو با جدیت ادامه بدم ...
    آقا یدی از انبار طناب آورد و تو سالن از این طرف به اون طرف کشید ... باید تا شب لباس ها و ملافه ها  خشک می شد ...
    گفتم : زبیده خانم , بخاری توی سالن رو روشن کن و تا می تونی زیادش کن ... پول اونم فردا من می دم ... اصلا هر چی بخوای سوخت می خرم ...


    پولی که علی پیش من گذاشته داشت برای کار خیر مصرف می شد و این بهترین خیرات برای خودش بود ...
    اون روز ما فقط تونستیم اتاق ها رو تمیز کنیم و غروب شد ...
    بقیه وقت رو به خشک کردن لباس و مرتب کردن اتاق ها صرف کردیم ...

    به بچه ها که شام دادم , از خستگی داشتم غش می کردم ...
    نشستم روی یک صندلی چوبی که کنار دیوار بود  ... چشمم رو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار ...
    احساس کردم دستی کوچیک دستم رو گرفت ... چشمم رو باز کردم و نگاه کردم یک دختر دو سه ساله و نحیف , با چشمانی عسلی و قشنگ داشت با محبت خاصی به من نگاه می کرد ...
    گفتم : جانم چی می خوای ؟
    گفت : شما مادر من میشی ؟

    مونده بودم بهش چی بگم ؟ هنوز آمادگی جوابگویی به اونا رو نداشتم ...

    گفتم :اسمت چیه خانم خوشگل ؟ ...
    گفت : آمنه ...

    دستشو تو دستم گرفتم و بوسیدم و گفتم : باشه عزیزم ... تو حالا برو , من میام پیشت ... الان زبیده خانم ناراحت می شه تو از اتاقت اومدی بیرون ...


    نگاه پر از امیدی به من کرد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۶   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    هر لحظه که می گذشت , با محبتی که اون بچه ها به من داشتن انگار بار مسئولیت من سنگین تر می شد ...
    وقتی می رفتم خونه احساس کردم زبیده خانم ناراحته و رفتارش با من فرق کرده ...
    شایدم حق داشت ... اون سر پرست یتیم خونه بود و من اون روز نظام اونجا رو به هم زده بودم ...

    به روی خودم نیاورم و رفتم ...
    شب پولایی رو که علی پیشم گذاشته بود رو برداشتم و بردم پیش خاله ... دو زانو نشستم و دستمال پول رو گذاشتم جلوش و لای اونو باز کردم ... گفتم : خاله جون , می خوام این پول رو خرج یتیم خونه کنم ... ببینین چیزایی رو که لازم دارم این اندازه می شه ؟ ...
    با حیرت به پولا نگاه کرد و گفت : این همه پول رو از کجا آوردی ؟

    گفتم : عزیز خانم داده بود به علی که راضیش کنه زن بگیره ...
    اونم امانت گذاشت دست من , قرار بود خرج نکنیم تا بعد از محرم بریم با هم بگردیم ... حالا علی نیست و برای شادی روح خودش خرج می کنم ...
    چون اون شادی رو دوست داشت و غم به دلش راه نمی داد ...
    خاله دستمال رو انداخت روی پول ها و گفت : بردار دختر , این حق توست ... بیخودی لوطی بازی در نیار , تو حالا به این پول احتیاج داری ...
    گفتم : نه , دلم رضا نمی شه دست به این پول بزنم ... در عین حال دلمم نمی خواد به عزیز خانم پس بدم ... این بهترین کاره , تازه چهلم علی هم هست این طوری روحش شاد می شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۱۰   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    خاله گفت : دختر جون , لیلا جان , اقلا یک مقداریشو بردار ... حرف منِ گردن شکسته رو گوش کن ...
    گفتم : این لیست منه , ببینین با این پول می شه همه رو خرید ؟
    نگاهی به لیست کرد و گفت : این همه صابون و پودر می خوای چیکار ؟ سفره ؟
    ول کن دختر جان ... همونو بشور بنداز , خوبه حالا ...
    گفتم : خاله , تو رو خدا هر کاری می گم بکنین ...
    گفت : برنج و مرغ ؟ می خوای غذا بدی ؟
    گفتم : برای چهلم علی دیگه ... یک وعده غذای درست و حسابی بخورن , خاله اون بچه ها گرسنه هستن ... آخه صبح نون و پنیر , ناهار سیب زمینی و شام نون و خرما ...
    به خدا گناه دارن ...
    گفت : الهی قربونت برم ... فدای اون قلب مهربونت بشم ولی قرار نشد تو خودتو درگیر مشکلات اون بچه ها بکنی ... برو کارت رو انجام بده ولی زیاده روی نکن ...
    گفتم : امروز اتاق ها رو تمیز کردیم , فردا آشپزخونه و انباری و سالن رو تمیز می کنیم و بعدم بچه ها رو می برم حموم ... بعدم باید یک فکری برای شپش های اونا بکنیم ...
    گفت : ما دِدِتِ خریدیم , بزن به موهاشون ... بعد با یک دستمال ببند و یک ساعت بعد بشورن ...
    زبیده رو چیکار کردی خاله ؟ اون سرپرست اونجاست , حرفی بهت نزد ؟
    گفتم : راستش نه , ولی وقتی میومدم خونه اوقاتش تلخ بود ...
    گفت : عزیزم هوای اونو داشته باش , بیخودی برای خودت دشمن تراشی نکن ... اون اگر امروز بهت حرف نزده به خاطر ما بوده , فردا با هم دشمن نشین ... حواست باشه اون الان اختیار داره نه تو ...
    باشه , این لیست رو من فردا تهیه می کنم و میارم ... کم بود خودم می ذارم ...
    با تردید گفتم : خیلی کمه ؟
    خندید و گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۳   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    فردا اولین کاری که کردم , این بود که با زبیده خانم رابطه ی بهتری پیدا کنم ...
    نمی خواستم باز با بچگی و بی توجهی و لجبازی کاری کنم یکی مثل عزیز خانم برای خودم درست کنم ...
    برای همین وارد که شدم , زبیده رو بغل کردم و گفتم : اونقدر دیشب از شما برای خالم تعریف کردم که نگو و نپرس ...

    خندید و گفت : واقعا ؟ چی گفتین ؟
    گفتم : از خوبی و خانمی شما گفتم , از اینکه چقدر با من همکاری کردین ... شما واقعا دارین بهشت رو برای خودتون می خرین ...
    عجب زن با گذشت و مهربونی هستین , دلم می خواد یک روز مثل شما باشم ... این همه بچه رو هر روز نگهداری داری می کنین , کم نیست به خدا ...


    خلاصه بعد از تعریف های من , زبیده دو کیلو دیگه چاق شد ...
    متعجب بودم اون همه بچه ی لاغر و ضعیف اونجا بود و زبیده خانم از چاقی نمی تونست راه بره ...
    حتی آقا یدی هم به طور وحشتناکی لاغر بود ...
    اون روز بچه ها از دیدن من چنان به وجد اومده بودن که در اتاق هاشونو باز کرده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا منو ببینن ...
    حالا حتی بچه های کوچیکترم می خواستن کمک کنن و من مدام باید هوای زبیده رو می داشتم که یک وقت کارشکنی نکنه ...


    آشپزخونه و انباری و سالن هم تمیز شد ... همه چیز به شدت برق می زد ...
    نوبت حموم کردن بچه ها بود ... خودم و سودابه و دخترای بزرگتر به سر بچه ها دِدِتِ می زدیم و روش پلاستیک می کشیدیم ... لباس های بچه ها رو تو آب جوش جوشوندم و دور تا دور اتاق ها رو دِدِتِ هایی که به مقدار فراوان اونجا بود , زدم ...

    دخترای بزرگتر رو من و زبیده زدیم ...
    وقتی خاله رسید , من تو حموم بودم داشتم بچه ها رو می شستم ...
    اومد جلوی در و گفت : وای , لیلا چیکار می کنی ؟ این بچه ها رو فردا کارگر میاد می شوره ...

    گفتم : شما برو دستور غذا رو بده ... من دیگه داره کارم تموم می شه , الان میام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم



    بچه ها همه تمیز شده بودن ... با ذوق و شوق موهاشونو شونه کردن و لباس مرتب پوشیدن ...
    خاله از دیدن اون محیط تمیز به وجد اومده بود ... خواست از من تشکر کنه که اشاره کردم به زبیده ...
    اونم فورا متوجه شد که من منظورم چیه ... به زبیده گفت : می دونستم اگر کمک داشته باشه اینجا سر و سامون می گیره , دست هر دوی شما درد نکنه ...
    خاله خودشم موندگار شد ... دست بالا زد و مرغ ها رو با زبیده و آقا یدی پاک کردن ... برنج خیس کردیم و مرغ ها رو بار گذاشتیم ...
    من یکم خستگی در کردم و باز به کمک سه تا از دخترا بشقاب ها و قاشق رو روی میز گذاشتیم و اون شب بچه ها پلو مرغ خوردن ...


    لذتی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت ... لذتی که با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کردم ...
    برای چهلم صبح خیلی زود با خاله رفتیم سر خاک ... با علی حرف زدم ... گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده و براش تعریف کردم که چقدر از کار کردن تو یتیم خونه راضیم ...
    وقتی برگشتیم , خانجانم با برادرام و زن هاشون اومدن ... ولی من خیلی از حسین و حسن دلگیر بودم ... حتی از خانجان که تو این چهل روز سراغی از من نگرفته بودن .. .
    خاله بعد از ظهر برای علی یک مراسم کوچیک گرفته بود ... روضه خون دعوت کرد و حلوا و خرما آماده بود  ...
    در صورتی که خانجانم دست خالی اومده بود و حتی از من نپرسید تو چیکار می کنی ...
    فقط مرتب گریه می کرد و دلسوزی که : الهی برات بمیرم که تو این سن بیوه شدی ... تو که تو بخت و اقبال دست منم از پشت بستی , مادرت بمیره الهی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۷   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و دوم

    بخش هفتم



    شاید باورکردنی نباشه ولی من با همون چند روزی که رفته بودم یتیم خونه , دیگه اون لیلای سابق نبودم ...
    طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم ... چقدر این حرفا به نظرم مسخره میومد ...
    حتی حرفای عزیز خانم برام کوچیک و بی ارزش شده بود ...

    و از اینکه چرا من اینقدر به اون حرفا اهمیت می دادم و روزگارم رو بی سبب سیاه کرده بودم , پشیمون بودم ...
    خانجان همون شب با حسین رفت و در میون ناباوری من اصلا از من نپرسید حالا که شوهرت نیست تو می خوای چیکار کنی ؟ ...
    اول دلم خیلی شکست ولی به زودی به خودم اومدم و فکر کردم حتما معذوریتی داره وگرنه اون مادر منه ... نمی خوام دیگه برای حرفای پیش پا افتاده خودمو ناراحت کنم , ولش کن ...


    ده روزی بود که من تو یتیم خونه کار می کردم ... شکل اونجا عوض شده بود ؛ تمیز و مرتب ...

    بچه ها خوشحال بودن ... تقریبا شپش از بین رفته بود و من مرتب لباس و سر بچه ها چک می کردم و اگر موردی بود , سریع برای رفعش اقدام می کردم ...
    شاید باورکردنی نباشه که من ظرف ده روز به اندازه ی ده سال بزرگ شده بودم ...
    اون روز بعد از ناشتایی همه ی بچه ها رو تو یک اتاق جمع کردم و داشتم ناخن های بچه های کوچیک تر رو می گرفتم و آهسته براشون شعر می خوندم ...
    همه دورم نشسته بودن و محو خوندن من شده بودن که در باز شد و هاشم پسر انیس خانم اومد تو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۸   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت سی و سوم

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    از جام پریدم و سلام کردم ... تو دلم گفتم خدا کنه صدای منو نشنیده باشه ...
    گفت : سلام , خسته نباشین .. لیلا خانم چقدر اینجا تغییر کرده , باورکردنی نیست ... می شه تو دفتر ,شما رو ببینم ؟
    گفتم : شما برو , من الان میام ...

    به سودابه که حالا دست راست من بود , گفتم : تو مسئولی , وقتی برگشتم کسی نباید ناخن داشته باشه ...
    هاشم از در رفت بیرون و شروع کرد به بازدید از اونجا .. همه جا رو گشت و من زودتر از اون رسیدم تو دفتر ...
    زبیده دنبالش می دوید و طوری براش توضیح می داد که انگار همه ی کارا رو اون کرده ... می گفت : آقا خیلی زحمت کشیدم تا اینجا تمیز شد , پدرمون در اومد ... من که دیگه نای حرکت ندارم ...
    ولی فکر کنم حالا تونستم باب میل شما اینجا رو درست کنم ...
    هاشم گفت : آره جون خودت ... بس کن زبیده , منو نفهم فرض کردی ؟ سه ساله دارم بهت التماس می کنم , گفتی نمی شه ... گفتی این بچه ها لایق نیستن ... دیدی شد ؟ ... دیدی لیلا خانم تونست ؟ ... حالا حقت نیست بیرونت کنم ؟ تا تو باشی این قدر از کار نزنی ...
    نسا کجاست ؟ بازم که نیست ... تو داری به فامیلت باج می دی ...

    گفت : به دوازده امام معصوم قسم می خورم مریضه آقا ... فکر کنم فردا بیاد آقا , امروز حالشو پرسیدم گفت بهترم ...
    شما در مورد من اشتباه می کنین , به خدا من کمک نداشتم ... الان لیلا خانم کمک می کنه , خوب کردم دیگه ...
    هاشم اومد تو دفتر و درو رو زبیده بست و گفت : واقعا بهتون آفرین می گم , خیلی عالی شده ... یکی از غصه های من , کثیفی اینجا بود ... گند همه جا رو برداشته بود ... امروز می دادیم تمیز می کردن , فردا میومدیم همین طور بود ...
    واقعا اولِ کاری محشر کردین , باید پاداش بگیرین ... من اینو گزارش می کنم ...
    گفتم : واقعا بهم پاداش می دین ؟
    خنده ش گرفت و گفت : چی می خواین ؟ راستی راستی پاداش می خواین ؟
    خجالت کشیدم ... دستم رو گذاشتم گوشه ی میز و سرمو خم کردم و گفتم : بله , می خوام ...
    گفت : چه جالب , چی می خواین ؟
    گفتم : اختیار بیشتر و رختخواب برای بچه ها ... بعضی هاشون رو پتو می خوابن , گناه دارن به خدا ... این بچه ها از همه چیز محروم شدن , حداقل شب رو راحت بخوابن ...
    در مورد اختیاری که می خوام ... نه اینکه زبیده خانم کاری کرده باشه , دستم بسته است و همش باید ازش اجازه بگیرم ...
    گفت : برای چی اجازه بگیرین ؟ شما به عنوان مسئول اومدین اینجا , حرفی زد و نافرمونی کرد زود به من زنگ بزن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۷   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    بعد یک قلم و کاغذ برداشت ... چیزی روش نوشت و داد دست من و گفت : این شماره اداره ی منه و اینم شماره ی خونه , هر چیزی شد با من تماس بگیرین ... اگر زیبده هم باهاتون همکاری نکرد به من زنگ بزنین ...
    گفتم : نه , ایشون خیلی همکاری کرد ... خدایی ش خیلی زحمت کشید , اگر این طور نبود که نمی تونستم در این مدت کم , کاری از پیش ببرم ...
    آقا هاشم , زبیده زن خوبیه ... خیلی هم مهربونه ... اون راست می گفت , واقعا تلاش خودش رو کرد ولی من می خوام دستم باز باشه , همین ...
    یک فکری کرد و گفت : می خوای برای بچه ها تخت بگیرم ؟
    از خوشحالی نمی دونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : وای , خدا خیرتون بده ... نمی دونین چه ثواب بزرگی می کنین آقا هاشم ... واقعا میشه تخت بگیرین ؟ ...
    صورتش حالت خاصی پیدا کرده بود ... خوشحال بود یا راضی , نمی فهمیدم !! برای من مهم این بود که بچه ها روی تخت می خوابیدن ...
    هاشم دستگیره ی درو گرفت و گفت : البته ... هر چی شما بخواین من براتون تهیه می کنم ...
    گفتین بچه ها چند نفرن ؟
    با عجله و خوشحالی گفتم : پنجاه و شش نفر ...
    دستشو به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدا نگهدار , بانوی تلاشگر و مهربون ...
    تا درو باز کرد , زبیده که خودشو چسبونده بود به در , با اون سینه به سینه شد و دستپاچه گفت : می خواستم بپرسم چایی میل دارین ؟ ...
    هاشم با بی میلی گفت : نه خیر ... ببین لیلا خانم هر چی گفت انجام می دی , رو حرفش حرف نمی زنی ... به جای اینکه فامیلات رو دور خودت جمع کنی و اونام ول بگردن , کار کن ...
    گفت : نه بابا , چیزه آقا هاشم ...

    ولی اون با عجله رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    زبیده مثل یخ وا رفته بود ...
    با درموندگی بهش نگاه کردم و گفتم : زبیده جان , به خدا من حرفی نزدم ... تو رو جون هر کس دوست داری از چشم من نبینی ...
    حرف آقا هاشم رو به دل نگیر ...

    چشم هاش پر از اشک شد و گفت : می دونم , از وقتی آقا هاشم اومده با من لج کرده ... چشم دیدن منو نداره ...

    پرسیدم : نسا کیه ؟
    گفت : دخترمه , طفلک حصبه گرفته بود ... ترسیدم بیاد اینجا و بچه ها ازش بگیرن ...
    آقا هاشم فکر می کنه چون دختر منه بهش چیزی نمی گم ...
    گفتم : اون کارگری که گفتین , همین نسا بود ؟

    گفت : آره ...
    گفتم : آقا یدی هم فامیل توست ؟
    گفت : به روح رسول الله خودشون استخدامش کردن , من فقط معرفی کردم ... درسته داداش منه ولی من اصرار نکردم ... مثل اینکه الان خاله تون شما رو آورده اینجا ...
    گفتم : آره خوب , چه فرقی می کنه ... آقا یدی مرد خوبیه و با دل و جون کار می کنه ...
    گفت : می شه شما به آقا هاشم بگی که ما خوب کار می کنیم ؟ ...
    گفتم : امشب باید برای بچه ها یک آش خوشمزه درست کنیم , حاضری ؟ دیگه نزدیک عیده , باید یک فکری برای غذاشون بکنیم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۲   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    درست کردن غذا هم کار مشکلی بود و تمام وقت ما رو می گرفت ...
    ولی من به کمک بچه ها سعی می کردم اونجا رو بگردونم و تمیز نگه دارم ...
    حالا صبح ها حتما با ناشتایی چای می خوردن و ناهار و شام , غذای پختنی داشتن ...

    خاله از قصابی ها , قلم گاو و گوسفند جمع می کرد و ما براشون آش مقوی درست می کردیم ...
    ولی نتونستم غمی رو که تو دل و نگاه اون بچه ها بود , از بین ببرم ... هر وقت به اونا نگاه می کردم بغض گلومو می گرفت و نمی تونستم نفس بکشم ...
    بعضی از بچه ها خودشونو به من نزدیک می کردن و حرف می زدن مثل آمنه و سودابه ... ولی بیشتر اونا گوشه گیر و افسرده بودن , انگار نای زندگی کردن رو نداشتن ...
    شبی که فرداش سال نو می شد , در میون بی صبری من برای تخت ها , از آقا هاشم خبری نبود ...
    هنوز بچه ها روی زمین های سرد و با یک لا پتو می خوابیدن و این منو آزار می داد ... باید برای عید اونا کاری می کردم که خوشحال بشن ...

    با اینکه خودم کوهی از غم بودم ...
    علی مرده بود ما با هم عیدی نداشتیم ... حتی فرصت نشد یک بار سر سفره ی هفت سین بشینیم ...
    برادرای من اهمیتی بهم نمی دادن تا نکنه یک وقت خرج من گردن اونا بیفته و خانجانم جز آه و افسوس کاری از دستش بر نمی اومد و من نمی دونستم خاله با وضعی که من دارم دلش می خواد پیشش بمونم یا نه ...
    ولی در مقابل درد اون بچه ها , همه ی اینا رو فراموش می کردم ...
    اون شب من با خاله تو خونه , سفره ی هفت سین برای بچه ها تدارک دیدیم و قرار شد صبح با خاله ببریم ...
    وقتی اونا رو می بستم , یک فکری به خاطرم رسید و دف رو هم گذاشتم دم دست که با خودم ببرم ... شاید اینطوری می تونستم اونا رو خوشحال کنم ...
    خاله منو گذاشت دم در و گفت : بگو یدی بیاد وسایل رو ببره ... من جایی کار دارم , برمی گردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ...

    تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ...
    همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ...
    فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ...
    یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ...

    چشمم پر از اشک شده بود ...
    فورا دست به کار شدم ...

    متوجه شدم شش تا تخت کمه ...
    ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ...
    پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ...
    شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ...
    فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ...
    به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟
    گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ... زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ...

    فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ...
    بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ...

    و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان