گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و یکم
بخش دوم
علی عصبانی شد و داد و هوار کرد ... من و عشرت برای اینکه آرومش کنیم , پشتیش در اومدیم ...
ولی یکی اون گفت و یکی عزیز , تا بالاخره عزیز گفت اصلا عاقت می کنم , شیرمو حلالت نمی کنم ... پسر من نیستی اگر به حرفم گوش نکنی .... سوییچ ماشین رو هم بده ...
علی که می دونی جونش به اون ماشین بند بود , سوییچ رو پرت کرد تو راهرو ولی شروع کرد به زدن خودش ...
حالا میز عبدالله و من و شوکت هر کاری می کردیم نمی تونستم جلوشو بگیریم ...
از طرفی هم عزیز خودشو می زد و بعدم غش کرد ...
کم کم آروم شدن ولی علی مونده بود تا ماشین رو پس بگیره ولی عزیز نداد ...
ساعت یازده شب شده بود که عصبانی از خونه زد بیرون ولی چون نتونسته بود با زدن خودش هم عزیز رو راضی کنه ماشین رو پس بگیره , خیلی حالش خوب نبود ... برای همین میز عبدالله هم دنبالش رفت ...
خوب اگر داداشم از پیاده رو می رفت این اتفاق نمی افتاد ... اینکه ماشین زده به علی نه تقصیر تو بود , نه عزیزم ...
الانم منو فرستاده بگم برای چهلم علی بیای خونه ی ما ... نمی خواد مردم فکر کنن عروسمون تو مراسم نیست , بد می شه ...
گفتم : وای شوکت خانم , علیِ نازنین از دست رفت شماها هنوز دارین به حرف مردم گوش می کنین ؟
ولی من , مادر شما رو مقصر می دونم ... اون برای اینکه به یک عده آدم حرف مفت زن ثابت کنه قدرت داره و پسرش ازش حرف شنوی , زندگی علی رو نابود کرد و منو بیچاره ...
چرا من تو این سن کم باید بیوه بشم ؟ گناهم چی بود ؟ چون نموندم تا اون زن هر بلایی می خواد سرم بیاره ؟ اگر دوباره برگردم به عقب همین کارو می کردم ... من باید خودمو از چنگ اون زن مریض در میاوردم ...
ببین تا حدی که اگر علی زن می گرفت ولش می کردم ... نمی گذاشتم حتی یک بار رومو ببینه ...
من مثل زن هایی که عزیز خانم می شناسه نیستم ... اون خودش منو برای علی پسندید , پس این کاراش چی بود ؟ زندگی من بازیچه ی دست اون بود که امروز می خوام فردا نمی خوام ؟
نه شوکت خانم , من هرگز مادر شما رو نمی بخشم و روزی زهرمو بهش می ریزم ...
اگر می خوای اون روز , چهلم علی , باشه میام ... هیچ باکی هم ندارم چون چیزی برای از دست دادن ندارم ... دیگه ازش نمی ترسم ...
بهش بگو سر پل صراط دامنشو می گیرم و تا قیامت قیامت ازش نمی گذرم ...
ناهید گلکار