خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟
    حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ...
    ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟
    اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ...

    یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم ..
    نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ...
    دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ...

    برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ...
    از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ...
    از لباسش فهمیدم که زهراست ...

    دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ...
    چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ...
    مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟
    گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ...
    گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟
    گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ...
    می خوام برم خونه ی خودمون ...
    گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ...
    گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ...
    گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ...

    به زور همراهم اومد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    جلوی پرورشگاه که رسیدم , از همون دم در آقا یدی رو صدا کردم ...

    تا چشمش به من افتاد دوید طرفم و گفت : وای لیلا خانم شما پیداش کردین ؟ کجا بود ؟ چطوری ؟ ما همه جا رو گشتیم ...
    گفتم : نه , خودش اومد ... بیا دستت امانت , ببرش ...
    گفت : نمیاین تو ؟
    گفتم : نه ... بچه رو ببر اونا از نگرانی در بیان ...

    زهرا نمی خواست از من جدا بشه ... با گریه رفت و من آشفته تر از قبل تو پیاده رو بی هدف راه افتادم ...
    دلم پیش بچه ها بود ... می خواستم ببینمشون ...
    ولی غرورم نذاشت این کارو بکنم ....
    فکرم خیلی مشغول بود ... اگر زهرا از پدرش کتک خورده و مادرش رو جلوی چشمش کشته چرا اون می خواست بره پیشش ؟
    اون بچه دنبال پدرش رفته بود و می گفت دوستش داره , پس باید جریان چیز دیگه ای باشه ...

    تو فکر بودم مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم که صدای بوق ماشین منو به خودم آورد ...

    خاله بود ... فورا سوار شدم ...
    بلند خندید و گفت : واقعا که باریکلا به تو ... دختر , تو چطوری زهرا رو پیدا کردی ؟ انیس انگشت به دهن مونده بود ... خوشم اومد , خیلی جُربزه داری والله ...

    از شهرداری هم اومده بودن ... از تغییراتی که تو پرورشگاه شده بود متعجب شدن و پرسیدن کار کیه ؟ ... و انیس مجبور شد جلوی من بگه تو کردی ...
    سراغت رو گرفتن می خواستن تو رو ببینن ...
    حالا بگو زهرا رو از کجا پیدا کردی ؟
    گفتم : من نکردم خاله , خودش برگشت ... اگر منم اونجا نبودم , میومد ...
    گفت : راست میگی ؟
    گفتم : آره به خدا ... وایستاده بودم ببینم چی میشه , دیدم داره از دور میاد ... رفتم و آوردمش ...

    با دو دست زد رو فرمون ماشین و گفت : شانس داری دختر ... همه از چشم تو دیدن و فکر می کنن تو پیداش کردی ... خوب شد ... این طوری بهتر شد ...
    گفتم : نه بابا , از زهرا بپرسن خودش میگه ...
    گفت : والله پرسیدیم , زهرا گفت لیلا جون پیدا کرده ...
    گفتم : آخه اون نمی دونست که نزدیک پرورشگاه شده ... همون راهی که رفته بود رو برگشته بود ... حالش بهتر بود وقتی شما اومدین ؟
    گفت : خوب میشه ... ذلیل مرده زبیده به هوای اینکه تو هر شب درو قفل می کردی یادش رفته درو ببنده  ...
    گفتم : خاله خیلی نگران اون بچه ها هستم , یک کاری بکن تو رو خدا ...
    گفت : صبر داشته باش , آدم های عجول همیشه یک جای کارشون می لنگه ... تازه راه پیشترفتت تو زندگی این نیست که برگردی اونجا ... من که صلاح نمی دونم ...
    اونم با وضعی که پیش اومده و من حس می کنم به یک دلیلی انیس نمی خواد تو اونجا باشی ...
    حالا اون چیه ؟ , نمی دونم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم



    بقیه ی اون روز رو من خوابیدم و هیچ خبری نشد ... و روز بعد در حالی که خاله مرتب تو گوشم می خوند که دیگه پرورشگاه رو فراموش کنم , من ثانیه شماری می کردم که یکی با من تماس بگیره ...
    چند روزی که گذشت , نا امیدی اومد سراغم ...
    بیشتر از همه چیز متعجب بودم که چرا از آقا هاشم خبری نیست ... اون تنها کسی بود که ازم حمایت می کرد ...
    یک روز صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شدم ... دلم نمی خواست کاری بکنم , حتی درس هم نمی خوندم ...

    این بود که فکر کردم چند روزی برم پیش خانجانم ... با اینکه قصد کرده بودم دیگه پامو چیذر نذارم , ولی دلم خیلی براشون تنگ شده بود ... هر چند اونا سراغی از من نمی گرفتن ...
    یکم وسیله برداشتم و آماده شدم ... کیفم رو دستم گرفتم و رفتم از خاله خداحافظی کنم و برم ...
    خاله گفت : وا ؟ امروز می خوای بری ؟
    می خواستم ببرمت یک جا پیش یک استاد موسیقی تا کاری رو که دوست داری انجام بدی ؟
    گفتم : واقعا ؟ خوب بله , خیلی دلم می خواد ولی باید اول به فکر یک کار باشم ...
    نمی تونم بار زندگیم رو روی شونه های شما بندازم ... تا کی خاله می خوای ازم حمایت کنی ؟ دیگه خجالت می کشم ...
    صدای زنگ در بلند شد ... منظر رفت درو باز کنه ...
    خاله گفت : فکر کنم ملیزمان اومده ... تو هم نمی خواد امروز بری ... باش , خودم می برمت ... با هم می ریم و برمی گردیم ... از اینجا تا چیذر خیلی راهه ...
    منظر اومد و گفت : خانم , پسر انیس الدوله , آقا هاشم اومده ...

    بدون اختیار قلبم شروع کرد به تند زدن ...
    با خودم گفتم : می دونستم ... من می دونستم میاد سراغم ... حالا می تونم بچه ها رو ببینم ...
    خاله گفت : بگو تشریف بیارن تو ...

    و رو کرد به منو گفت : ببین چی میگم , اگر کوتاه بیای با من طرفی ... عجله نکن , بذارش به عهده ی من ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۶   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و دوم

    بخش پنجم



    آقا هاشم با همون کت و شلوار اطو کشیده و کراوات و کلاه پهلوی اومد تو ...
    با یک لبخند سلام کرد ...
    خاله گفت : سلام , خوش اومدین ... این طرفا ؟
    گفت : والله اگر نمی اومدم جای تعجب داشت ... من باید بفهمم برای چی لیلا خانم کار شون رو ول کردن ؟ ببخشید اون همه علاقه ای که گفتین به بچه ها دارین یک مرتبه تموم شد ؟
    اون همه بچه رو به خودتون علاقمند کردین و الفرار ؟ به قول خودتون , گناه نداشتن ؟
    گفتم : شما نمی دونین برای چی اومدم بیرون ؟
    خاله گفت : سر پا نمی شه , بفرمایید بشینین ... حتما انیس جون برات تعریف کرده که چی شده ؟
    نشست و کلاهشو برداشت و گذاشت رو پاش و گفت : آخه چه فرقی می کنه کی چیکار کرده یا چی گفته ؟ شما چرا اون بچه ها رو که اینقدر دوست داشتین ول کردین و رفتین ؟
    گفتم : مادرتون ازم ناراحت شدن ... گفتن حق ندارم درس بدم ... باید زیر دست زبیده کار کنم ... من بهتون گفته بودم اینطوری نمی تونم ...
    گفت : ای بابا لیلا خانم , من چی می گم شما چی می گی ...
    پرورشگاه زیر نظر من اداره می شه , من و شما برای شهرداری کار می کنیم ... مگه من نگفتم چیزایی که از من خواستین رو انجام می دم چون به نفع بچه هاست ؟ ...
    خوب شما یکم صبر می کردین تا من برگردم ... برای ابد که نرفته بودم ...
    نه اینکه با بی مسئولیتی ول کنین و اون بچه ها رو که سنگشون رو به سینه می زدین , این طور عذاب بدین ... الان برین ببینن چه حال و روزی دارن ... خوبه این طور اشک بریزن به خاطر شما ؟
    اونجا همه شون عزادار شدن ... مدام گریه می کنن و شما رو می خوان ...
    گفتم : چطوری برگردم ؟ باید به حرفای زبیده گوش کنم ؟
    گفت : نه ... من که هر کاری گفتین , کردم ...
    سودابه و یاسمن رو فعلا نگه داشتم ... زبیده به عنوان آشپز کار می کنه , یعنی ما بهش اینطوری می گیم ... چون سن شما کمه قبول نمی کنن سرپرست اونجا باشین ...
    یکم طاقت بیارین دیگه ... من از شما انتظار بیشتری داشتم ...
    اومدم ببرمتون ... همین الان ...

    به خاله نگاه کردم ...
    گفت : آقا هاشم خودتون می دونین که لیلا چه وضعی داره ... اومده بود کار کنه تا درد خودشو فراموش کنه , الان هزار تا درد رو دلش تلنبار شده ... اگر بهم قول می دی هواشو داشته باشی , اجازه می دم ...
    از جاش بلند شد و گفت : لیلا خانم , تا حالا نکردم ؟ هر کاری گفتی فورا انجام ندادم ؟ بعد از اینم همینطور خواهد بود ...
    بریم ؟

    با اشتیاق مثل اینکه بال در آورده بودم , گفتم : بریم , من حاضرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و سوم

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    خاله گفت : لیلا جان , عزیزم , زود تصمیم نگیر ... ما داشتیم کجا می رفتیم ؟
    گفتم : پیش خانجانم ...
    گفت : نه خیر , داشتیم می رفتیم اسمت رو تو کلاس موسیقی بنویسم ... باهاشون حرف زدم , منتظرمون هستن ...
    گفتم : خاله , تو رو خدا بذار برم ... دلم پیش بچه هاس , دیگه طاقت ندارم ...

    و با سرعت رفتم به اتاقم و وسایلی رو که از پرورشگاه با خودم آورده بودم و هنوز کنار اتاق بود و بازشون نکرده بودم رو برداشتم و راه افتادم ...
    هاشم همینطور که کلاهشو می ذاشت سرش , جلوی خاله دولا شد و گفت : من مراقبشون هستم ...
    ولی شما نمی دونین چه دختر خواهر بی نظیری دارین , من که شخصا تحسینشون می کنم ...
    خاله بلند گفت : لیلا شب بیا خونه , اونجا نمونی ... دارم بهت میگم , منو نکشونی تا اونجا که برت گردونم ...
    همینطور که از پله ها پایین می رفتم , گفتم :خاله امشب نمیام , منتظرم نباش ...
    طوری از خونه بیرون می رفتم که می ترسیدم یکی جلومو بگیره و من به بچه ها نرسم ... در واقع هاشم دنبالم می دوید ...
    در ماشین رو باز کرد و با ادب گفت : بفرمایید بانوی گرامی ...
    من سوار شدم و اونم فورا رفت پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد ...
    با تعجب گفتم : هندل نزدین ؟
    گفت : این ماشین های جدید هندل نمی خواد ... ببین به این میگن استارت , کار همون هندل رو می کنه ...
    و راه افتاد ...

    دل تو دلم نبود ... خدایا اون راه چقدر به نظرم طولانی میومد ...
    هاشم گفت : به خدا داشتم ازتون مایوس می شدم , فکر می کردم در مورد شما اشتباه کردم ... آخه چرا گذاشتی رفتی ؟
    گفتم : میشه تندتر برین ؟
    گفت : بله , دیگه نمی خوای در مورد اشتباهی که کردی حرف بزنیم ...
    گفتم : آخه شما که نمی دونین جریان چیه ... راستش از خانم انیس الدوله انتظار اون برخورد بد رو اونم جلوی بچه ها نداشتم ... کوچیکم کرد ... چون واقعا من کار بدی نمی کردم , داشتم درس می دادم ...
    گفت : من مادر خودمو می شناسم , می دونم چطوری می تونه با زبونش آدم ها رو تخریب کنه ...
    ولی شما لیلایی , فرق می کنی ... با شخصیتی که در شما سراغ دارم فکر می کردم در هر حالتی بچه ها رو ول نمی کنین ...
    وقتی شنیدم درس دادن رو به بچه ها شروع کردین , از ته دلم بهتون آفرین گفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم



    گفتم : فکر می کنم شما از من توقع زیادی دارین ...
    من اون طوری نیستم که شما می گین , خیلی زود بهم برمی خوره ...
    حتی مواقعی که یکی غیرمستقیم به من توهین می کنه , می فهمم و ناراحت می شم ... اصلا آدم قوی و محکمی نیستم ...

    ولی راستش رو بخوان این بچه ها دنیای منو عوض کردن ... خیلی چیزا که قبلا برام مهم بود , دیگه نیست ... درد اونا در مقابل این دنیا با تمام غم هاش پوچ به نظرم میاد ...
    می خوام پیششون باشم , فقط همین ...
    گفت : واقعا هم بهت احتیاج دارن ...


    وقتی رسیدیم در پرورشگاه , با عجله پیاده شدم و درو باز کردم ... نگاهی به اون ساختمون و حیاط انداختم ...
    حالا اینجا برای من همه چیز بود ...

    پشت سر هم و تند تند قدم بر می داشتم و هاشم پشت سرم میومد ...
    چیزی که در همون لحظه ی اول دلم رو به درد آورد صورت آمنه بود که به شیشه چسبونده بود و وقتی ناباورانه منو دید , چشم هاش گرد شد و سرشو تکون می داد ... با دست کوچولوش درو باز کرد و فریاد زد : مامان ... مامانم اومده ...
    و دوید به طرفم ...

    اونو بغل کردم و گفتم : قربونت برم عزیز دلم , آره اومدم ...
    گفت : چرا رفتی ؟ ... من گریه کردم برای تو ...
    گفتم : اومدم دیگه که تو گریه نکنی ... می دونی که خیلی دوستت دارم ... نفهمیدم چی شد ؟
    یک مرتبه تمام بچه ها ی پرورشگاه رو دور خودم دیدم ...
    مامان مامان می کردن ... اونا واقعا منو مامان خودشون می دونستن ؟ ای خدای بزرگ , من چطور نفهمیدم اینقدر اون بچه ها به من علاقه دارن ...
    حتی زبیده و نسا و آقا یدی هم خوشحال بودن ...
    نمی تونستم جوابگوی محبت اونا باشم ... و یک چیز به ذهنم  رسید ...

    خوشبختی ... به معنای واقعی کلمه برای من در اون لحظه , جلوه گر شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۲   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم



    کمی بعد تو یکی از اتاق ها همه دور هم جمع شده بودیم ... براشون حرف زدم و عذرخواهی کردم و گفتم که تا اونجا که بتونم دیگه تنهاشون نمی ذارم ...
    و اونا از دلتنگی هاشون برای رفتن من گفتن و این که چقدر اذیت شدن ...
    در تمام این مدت , هاشم با نگاهی زیرکانه و شوخ , کناری ایستاده بود و تماشا می کرد ...
    کمی بعد , با صدای بلند گفت : لیلا خانم با زبیده و سودابه و یاسمن و نسا بیاین دفتر ...

    و خودش رفت ...
    آمنه از بغلم پایین نمی اومد ... غیر از اون , تمام بچه ها ی کوچیک تر می ترسیدن منو رها کنن و به تقلید از آمنه به من می گفتن : مامان , نرو ...
    اون روز آقا هاشم وظایف همه رو گفت و از همه خواست زیر نظر من کار کنن ...
    و این طوری کار من دوباره شروع شد ...
    ولی چیزی که از اون روز تو پرورشگاه باب شد , این بود که من شدم مامان اون همه بچه ...

    و اشتیاق فراوانی که تو قلب و روح من برای موندن پیش اون بچه ها پیدا شد ...
    از خوشحالی سودابه و یاسمن لذت می بردم و از اینکه دوباره برگشته بودم پیش اونا , روی پاهام بند نبودم ...
    اون شب بین بچه ها خوابیدم و از فردا با انرژی و جسارت زیادی شروع به کار کردیم ...
    فردا بعد از ناشتایی دوباره کلاس رو تشکیل دادم و فقط خدا می دونه بچه ها با چه ذوق و شوقی درس ها رو یاد می گرفتن ...
    بعد از ظهر تو دفتر داشتم حساب و کتاب می کردم که زهرا اومد پیشم ...
    خوشحال شدم چون خودمم می خواستم باهاش حرف بزنم ...
    گفتم : بیا تو عزیزم ... چی می خوای ؟ ...
    گفت : مرسی که منو پیدا کردین ...
    گفتم : بیا اینجا تو بغلم ... ببینم , یادت نیست خودت داشتی برمی گشتی ؟ نزدیک همین جا بودی که من تو رو دیدم ...
    گفت : ولی اگر شما نبودین من می خواستم دوباره برگردم , نمی دونستم دارم می رسم ... ترسیده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۶   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    گفتم : زهرا جون , می شه بگی چرا می خواستی بابات رو ببینی ؟ ...
    گفت : خوب بابامه ... بیاد ما رو ببره خونه ی خودمون ...
    گفتم : بابات ؟ ... یعنی اون زخم ها که روی بدنت بود , می دونم بابات نکرده ولی بهم بگو کی تو رو می زد ؟
    گفت : مامانم ... اون ما رو می زد ... معتاد بود , چیز می کشید ...
    یک آقایی هم میومد پیشش , عصبانی می شد ما رو می زد و با سیگارش ما رو می سوزند و می گفت حق ندارین به بابات بگین ...
    بابام وقتی دید بازم منو و زهره رو زده , باهاش دعوا کرد ... اون آقاهه رو هم پیدا کرد ... نمی دونم چرا یک مرتبه دیوونه شد و اونا رو زد ...
    مرده فرار کرد ولی بابام مامانم رو زد ...


    اینجا زهرا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و خودشو انداخت تو آغوش من ...
    گفتم : نمی خواد دیگه چیزی بگی ... فراموش کن ... بعدا در موردش مفصل با هم درددل می کنیم ...
    من فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... یک حادثه بوده , پدرت گناهی نداشته ... مادرت هم بد شماها رو نمی خواسته چون اون دوستون داشته ... حتما داشته ...
    حالا تو داری بزرگ میشی , خانم میشی ... از خواهرت مواظبت می کنی ...
    پرسید : لیلا جون بابام نمیاد ؟
    گفتم : چرا , عزیزم ... فدات بشم , تو حالا به این چیزا فکر نکن ... مدرسه رفتی ؟
    گفت : بله , کلاس دوم بودم ...
    گفتم : چه خوب ... می تونی به من کمک کنی به بچه ها خوندن و نوشتن یاد بدم ؟

    گفت : بله ...
    گفتم : حالا من و تو باید دست به دست هم بدیم تا بچه ها رو با سواد کنیم ...
    یک مرتبه چشم هاش برق زد ...
    گفت : چشم لیلا جون ...
    گفتم : خیلی خوب , حالا برو پیش خواهرت ... من بعدا باهات حرف می زنم ...

    اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟
    خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ...
    تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ...
    این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها  همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ...
    تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ...
    زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم



    خندیدم و رفتم با عجله گوشی رو برداشتم ...

    خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
    خنده روی لبم ماسید ... گفتم : خاله , تو رو خدا امشب هم بهم اجازه بده ... فردا شب قول میدم بیام ...
    گفت : نمی شه , زود بیا ... حسین و خانجانت با شوکت خانم و عزیز خانم اومدن , فکر می کنن من تو رو سر به نیست کردم یا شوهرت دادم ...
    بیا , هوا خیلی پسه ...
    گوشی رو گذاشتم ... اولش کمی ترسیده بودم ... دلشوره ای عجیب وجودم رو گرفته بود ولی بعد فکر کردم ای دختره ی بی شعور , از چی می ترسی ؟ ولشون کن ... برای کدوم یکیشون من مهم بودم ؟
    باشه , به خاطر خاله می رم ... ولی تا کارم رو انجام ندم , منتظرم باشن ...
    دف توی کمد دفتر بود ... برداشتم , بین دستم گرفتم و گفتم : خدایا فقط از تو یاری می خوام ... می دونی قصدم چیه , پس کمک کن تا منو غمگین نبینن ...
    می خوام آهنگی رو که علی برام می خوند رو براشون بخونم ...

    و از همون جا شروع کردم به زدن و رفتم به اتاقشون ...


    یک یاری دارم خیلی قشنگه ...
    مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...


    اونا بچه بودن و خیلی زود , گولزنک های دنیا اونا رو تحت تاثیر قرار می داد ...
    دست می زدن و می رقصیدن ...
    بعضی هاشون چنان قشنگ قر می دادن که انگار کسی به اونا آموزش داده بود ...
    و این همون موهبت های الهی ست که در وجود همه ی ما انسان ها هست ...
    نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت ... زدیم و رقصیدیم ...

    علی رو کنارم احساس می کردم ... این آهنگ رو بارها و بارها برای من خونده بود ...
    همینطور که روی دف می کوبیدم , فکر می کردم وقتی علی نیست من پیش این بچه ها از همه ی جای دنیا خوشحال ترم ...
    بعد زبیده خانم رو صدا کردم و گفتم : درا رو قفل کن ... من می رم خونه , صبح زود برمی گردم ... مراقب بچه ها باش ...
    گفت : زود بیاین ... آقا هاشم فردا می خواد خواربار بیاره , خودتون باید تحویل بگیرین ...

    گفتم : حتما میام ...
    یک ربعی هم طول کشید و من تاکسی پیدا نکردم و بالاخره سوار یک درشکه شدم و رفتم به طرف خونه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و چهارم

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول



    در حالی که می دونستم اونجا چی در انتظارمه ...
    دلم نمی خواست کسی بدونه که تو پرورشگاه کار می کنم ... می دونستم که همه ی اونایی که منو به حال خودم رها کرده بودن , مخالف کار کردن من هستن ...
    اونا ترجیح می دادن من سر بار خاله باشم تا از خونه برم بیرون ...
    زنگ خونه رو زدم تا یکراست وارد خونه ی خاله بشم ...

    منظر در و باز کرد و گفت : سلام لیلا جون , تنت رو  چرب کردی ؟
     فقط خدا به دادت برسه , حتی خانم هم حریفشون نشد ...
    که خانجان اومد جلو و سرشو تکون داد و زد تو صورتش و گفت : تا این وقت شب کجا بودی مادر ؟
    خاک بر سر من کنن که عرضه نداشتم تو رو جمع و جور کنم ...
    گفتم : سلام خانجان , من حالم خوبه ... ممنونم که نگرانم شدی ...
    گفت : زبونم که در آوردی , خوشم باشه ... ازت پرسیدم کجا بودی تا این وقت شب ؟
    جوابشو ندادم و از کنارش گذشتم ... با اینکه دلم خیلی براش تنگ شده بود , از برخوردی که باهام کرده بود به شدت دلم آزرده شد ...
    حسین هم از جاش بلند شده بود که بیاد سراغم ... خاله داشت اصرار می کرد که بشینه ...
     سلام کردم ...
    خاله گفت : لیلا جون بیا اینجا پیش من بشین ... من حرفی نزدم , خودت هر چی صلاح می دونی بگو ...
    شوکت گفت : لیلا جون راست بگو کجا می ری ؟ به خدا ما نگران خودت شدیم , هر وقت اومدم سرت بزنم نبودی ...
    عزیز خانم گفت : برای همین کارا بچه ی منو کُشتی ؟ ...
    حسین گفت : حرف بزن , تو که حیثیت برای ما نذاشتی ... چند ماه از فوت علی گذشته ؟ هنوز کفنش خشک نشده این همه حرف سخن باید پشت سرت باشه ؟ بی آبرو ...
    می خوای آبروی ما رو ببری چون نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ؟
    چرا سر جات نمی شینی ؟ حرف بزن کجا می ری تا این وقت شب ؟  دِ حرف بزن تا اون روی من بالا نیومده و کاری رو که تا حالا باهات نکردم بکنم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    وقتی این حرف رو می زد , دستشو بلند کرد و طرف منو بُراق شد ...
    خاله از جاش بلند شد و داد زد : بشین سر جات حسین , حرف دهنت رو هم بفهم ... دستت رو می شکنم بی شعور ... مگه می تونه کسی به لیلا آسیب بزنه ؟ پدر صاحبشو در میارم ...

    چه غلط های زیادی ... گردن کلفت شدی برای من ؟ ...
    الاغ , اگر فهم داشتی پشتی خواهرت در میومدی نه اینکه دست روش دراز کنی ...
    حسین در حالی که از روی حرص دندون هاشو به من نشون می داد , گفت : حرف بزن لا کردار ببینم کجا بودی ؟ وگرنه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره ...
    عزیز خانم گفت : نیگا کن تو رو خدا چطوری به ما نگاه می کنه , مثل شتری که به نعل بندش نگاه می کنه ... حرف بزن چشم سفید ... همین کارا رو کردی که الان زندگیت اینطوریه , توبه نکردی ؟
    به خدا از اولش هم همین طور چشم سفید بود , خیره خیره به من نگاه می کرد انگار جد و آبادشو کشتم ....
    حسین گفت : خاله به خدا شما که هیچی , خدا هم بیاد پایین اگر بفهمم دست از پا خطا کرده می کشمش ... این لکه ی تنگ رو از رو زمین برمی دارم ... به خدا می کشمش ...
    گفتم : بشین سر جات حسین , اونی که تو می تونی بکشی شپشه ...
    تو به گردن من چه حقی داری ؟ تو چه برادری در حقم کردی که حالا اومدی شاخ و شونه می کشی ؟  اصلا همه ی شما که اینجا هستین چه حقی به گردن من دارین ؟
    جز نسبتی که با شما دارم چیکار برای من کردین که حالا مدعی من شدین ؟ ...
    حسین آقا به قول خودت چند ماهه علی مرده و من عزادارم , تو برادر من بودی ؟ اومدی بپرسی آبجی چی لازم داری ؟
    حالا که شوهرت نیست پول می خوای یا نه ؟ بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟
    چرا راستی یادم نبود یک کار برای من کردی و اون این بود که چشم خانجانم رو ترسوندی که حتی جرات نمی کرد به من تعارف کنه دو روز پیشش بمونم ...
    شما عزیز خانم فقط بگو چی از جون می خواین ؟
    علی رو ازم گرفتی , نذاشتی همون مدت کمی که با هم بودیم آب خوش از گلوم بره پایین ....
    حالا از جونم چی می خواین ؟ همین الان تو جمع بگین و خلاصم کنین ... مگه نمی خواستین برای علی زن بگیرن و طلاقم بدین ؟ ...
    حالا چی شده من شدم ناموس شما ؟ اون وقت که علی رو تحت فشار می ذاشتین من ناموس شما نبودم ؟ ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    از همه تون گله داشتم .... باورش برام سخت شده بود ... ولی حالا گله ای نیست چون اول خدا و دوم خاله ی مهربونم هوای منو دارن ...
    شاید شما وسیله بودین که من راهم رو تو زندگی پیدا کنم ... به جایی برم که مثل شما به زندگی نگاه نکنم ...
    اگر عزیز خانم , بعد از فوت علی میومدی و ابراز پشیمونی می کردی شاید جای من پیش شما بود ولی خدا رو شکر نکردی ...
    اگر حسین منو با آغوش باز پذیرا می شد شاید الان داشتم ظرفای زنش رو می شستم ...
    ولی خدا نخواست و هوای منو داشت ...

    من الان جایی هستم که شماها در نظرم هیچی نیستین ...
    خاله گفت : بهشون بگو خاله و تمومش کن ... من دیگه حوصله ی اینا رو ندارم ...
    گفتم : تو پرورشگاه از بچه های یتیم مراقبت می کنم ... اونجا من هستم و شصت تا دختر بچه معصوم ...
    نه کینه ای , نه بغضی , نه قضاوت های بیجا و تهمت های ناروا ...
    با همه ی شما هستم ... محبتتون رو به من ثابت کردین ، به فکرم بودین , ممنونم ... حالا دیگه خاطرتون جمع شد که من کار بدی نمی کنم ...
    نه گم شدم , نه سراغ مرد دیگه ای رفتم ... برین با خیال راحت به کارتون برسین و از اینکه حمایتم نکردین ازتون ممنونم ...

    و اینو بدونین گله ای از هیچکدوم ندارم , حلالتون کردم ...
    خانجان شروع کرد به گریه کردن که : الهی بمیرم , خاک برای علی خبر نبره ...

    تو رفتی تو یتیم خونه کار می کنی ؟ برای چی مادر ؟ برای یه لقمه نون , گند و کثافت های بچه های مردم رو می شوری ؟ من اجازه نمی دم , با خودم می برمت ...
    یک لقمه نون همون جا هست که بخوری و سیر بشی ...
    عزیز خانم گفت : نه خیر , لازم نکرده ... من خودم می برمش تا جمع و جورش کنم , این طوری زیر نظر خودمه و می دونم چیکار کنم ...
    خاله دستشو به حالت تنفر تکون داد و گفت : سر جد پدرتون ولمون کنین ...
    لیلا عقلش از همه ی شما بیشتره , احتیاجی به بزرگتر نداره ... پاشین برین خونه هاتون , لیلا هیچ کجا نمیاد ... خودتون هم می دونین ...

    حالا برای چی این حرفا رو می زنین , من نمی فهمم ؟ ... می خواهین اعصاب منو خرد کنین ؟
    لیلا برو تو اتاقت ... بهت گفتم برو دیگه ...

    من راه افتادم ولی می شنیدم که خاله می گفت : شماهام زحمت رو کم کنین , حالا فهمیدین لیلا چیکار می کنه ...
    من خودم هواشو دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم



    عزیز خانم گفت : از کجا معلوم راست گفته باشین و گندش فردا در نیاد ؟ ...
    خاله گفت : پاشو عزیز خانم ... پاشو برو خونه ات , کافر همه را به کیش خود پندارد ...
    ما دروغگو نیستیم , مثلا می خواد چیکار کنه ؟ تو که گفتی شوهرش دادم ...
    حالا که می بینی ندادم , برو پی کارت دیگه ... بیشتر از اینم منو عصبانی نکن که دیگه اختیارم از دستم خارج میشه و بد می بینی ...
    تو هم حسین برای این بی احترامی که به من کردی دیگه حق نداری پاتو تو خونه ی من بذاری ...
    این بود جواب محبت های من ؟ به من اعتماد نداشتین که از لیلا خوب مراقبت کنم ؟ذحرف این زن رو باور کردین و برای من قشون کشی کردین ؟
    ولی به همتون بگم که لیلا خیلی از تو مردتره , احتیاجی به مراقبت کسی نداره ...
    خودش یک شیرزنه ... الان داره یک پرورشگاه رو اداره می کنه , در حالی که همه از قدرت فکر اون تعجب کردن ...
    دو ماه نگذشته , شده سرپرست اونجا ... شماها برین برای خودتون نگران باشین ... من بهش افتخار می کنم ...
    کاش لیلا رو من زاییده بودم , اون وقت بهتون می گفتم اون به کجا ها می رسه ... تو هم آبجی دیگه دست از سر لیلا بردار ...
    اگر اون موقع که گذاشته بودمش دبیرستان از اینجا نمی بردیش , الان یکی مثل عزیز خانم پشت سر بچه ات لیچار نمی گفت و بهش تهمت نمی زد ...


    در اتاقم رو بستم و پشت به در ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم و دیگه نمی خواستم صدای اونا رو بشنوم و بدونم بین اونا چی می گذره ...
    اما صدای خاله و عزیز خانم میومد که جر و بحث می کردن ...
    تا همه چیز آروم شد ... فکر کردم همه رفتن که یکی دستگیره ی درو فشار داد و اونو باز کرد ...
    حسین جلو و خانجانم پشت سرش بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    حسین خواست بغلم کنه ولی من خودمو کشیدم کنار ...
    گفت : آبجی جون من که بد تو رو نمی خوام ... من داداشتم , چیکار می کردم ؟
    عزیز خانم که با شوکت اومده بودن و شیون می کردن که تو از جاهای بدی سر در آوردی , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
    گفتم : حسین تو برادر منی , خیلی هم دوستت دارم ولی خدا رو شکر که جای تو نیستم و طینت تو رو ندارم ...
    بازم اون حسن چند بار به من تعارف کرد که برم خونه ی اون , ولی تو چی ؟
    نمی خوام گله کنم چون چیزی تو دلم نیست ... ولی تو رو خدا اینو نگو که به فکر منی ...
    شماها الانم که اومدین به فکر آبروتون بودین ...
    گفت : به جون آبجی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب گرفتارم ... الانم که بچه تو راه دارم ... راستی تو می خواهی عمه بشی , کسی بهت نگفته ؟

    باز آهی از ته دلم کشیدم و سرمو پایین انداختم چون جر و بحث کردن با اونا رو بی فایده می دونستم ...
    خانجان بازم گریه می کرد و می گفت : چیکار کنم مادر ؟ نتونستم بهت سر بزنم ...
    زن حسین توان درست و حسابی نداره , من باید گاوها رو رسیدگی کنم ... نباشم نمی شه , تو هم که نمیای پیش من ...
    گفتم : می دونم خانجان حق با شماست , راست می گین ... منم می رم سر کار و وقتم گرفته شده ...
    گفت : نمی خواد بری اونجا , یتیم خونه کار کردن برای تو سخته ...
    گفتم : خانجان ماهی چند بهم می دین تا اموراتم رو بگذرونم ؟ منم دیوونه نیستم که , من فقط نمی خوام سر بار خاله باشم ... قبول دارین ؟
    خانجان با کلی گریه و زبون ریختن برای من که نمی تونه پیشم بمونه با حسین رفت ... در حالی که من خیلی احساس بدی داشتم ...
    رفتار و کردار اونا برای من قابل هضم نبود ... نمی فهمیدم چطور با این سن و سال هنوز خوب و بد رو تشخیص نمی دن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم



    فردا اول وقت خودمو رسوندن پرورشگاه تا قبل از اینکه خواربار برسه , اونجا باشم ...
    ولی آقا هاشم درست موقعی که به بچه ها ناهار می دادیم , از راه رسید و رفت تو دفتر ...

    مجبور بودم کارمو ول کنم و برم سراغش ...
    تا چشمش به من افتاد , گفت : باز که اخم های شما تو همه ... فکر می کردم امروز خوشحال می بینمت ...

    با بی حوصلگی گفتم : چیزی نیست ... من می رم تو انبار , شما جنس ها رو بفرستین اونجا , من تحویل می گیرم ...
    در حالی که قیافه ی عبوسی به خودش گرفته بود , گفت :قند و شکر , چای , حبوبات و روغن آوردم ... دو سه روز بعد هم برنج و بقیه چیزا که خواستین ...
    من باید برم , شما تحویل بگیر ... امضا کن , بده راننده بیاره برای من ...
    لحنش تند شده بود ... پرسیدم : آقا هاشم شما چرا اوقاتت تلخ شد ؟
    گفت : نه , چیزی نیست ... احساس کردم از من دلخورین ...
    گفتم : چه حرفیه ؟ چرا باید از شما دلخور باشم ؟ جز محبت کاری نکردین ؟
    خودم یکم به هم ریختم ... به خاطر دیشب ...
    گفت : دیشب چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
     فتم : راستش برای اینکه به دل نگیرین , میگم ... فکر کنین مادر و برادر من به تحریک مادرشوهرم اومده بودن منو باز خواست می کردن و فکر کرده بودن من کار بدی می کنم خدای نکرده ... از اینکه اونا منو اینطوری شناختن خیلی دلم گرفته ...
    گفت : خدا رو شکر ...
    گفتم : بله ؟؟ برای چی ؟
    گفت : نه , نه ... منظورم این بود که خدا رو شکر از دست من ناراحت نیستین ... من نمی تونم تحمل کنم شما غمگین باشین ...
    گفتم : می دونم , شما خیلی به من لطف دارین ... ولی اینو بدونین من بی چشم و رو نیستم , تو رو خدا شما دیگه در مورد من اشتباه قضاوت نکنین ...
    باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : چشم , بانو ... بریم خواربارها رو خالی کنیم ؟ ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۲/۱۳۹۷   ۱۳:۱۷
  • ۱۳:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۷/۲/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول



    روزها از پس هم می گذشتن و من با تمام قوا کار می کردم و اینکه این کار سخت منو خسته نمی کرد , باعث تعجم می شد ...
    بچه ها عشق من شده بودن ... از اینکه به من مامان می گفتن , احساس خوبی داشتم و فکر می کردم روز به روز بزرگ تر می شم ...
    حتی هیکلم هم بطور عجیبی رشد کرده بود ... لباس هام برام کوچیک شده بودن و احتیاج به لباس های جدید داشتم ...
    اوایل اردیبهشت بود که رفتم پیش آقای مدیر تا ببینم برای بچه ها چه کاری می تونم انجام بدم ...

    با دیدن من از جاش بلند شد , سلام و تعارف کردیم و نشستیم ...
    گفتم : مزاحم شدم برای اینکه یک زحمت براتون دارم ... اولا یک مقدار دیگه دفتر نیاز داریم , می خواستم بدونم می تونین کمکم کنین ؟ ...
    دوما آیا می تونم تعدادی از بچه ها رو برای امتحان بیارم ؟ می شه اسمشون رو بنویسم ؟ ...
    چند تایی آماده شدن ولی کوچیکترها هنوز درست خوندن و نوشتن رو یاد نگرفتن ...
    گفت : دیر شده ولی نگران نباشین , من ترتیبش رو می دم ... چند نفرن ؟
    گفتم : اونایی که امید دارم آماده بشن تا امتحان , شش نفر ... ولی بقیه رو می تونم تا شهریور برسونم ...
    گفت : اینطوری نمی شه , باید اسم همه رو بنویسی اینجا ... برای نام نویسی باید هم مبلغی پرداخت بشه , دارین ؟
    گفتم : تمام تلاشم می کنم تا تهیه کنم , اشکالی نداره ...
    گفت : بذارین همه امتحان بدن , اگر قبول نشن می تونن شهریور دوباره شرکت کنن ولی اگر الان امتحان ندن دیگه شهریور هم نمی تونن ...
    پس اسم همه رو بنویسین ... من کارت ورودشون رو آماده می کنم و خودم میارم پرورشگاه ...
    برای دفترچه هم به روی چشمم , یک کاری می کنم ... ولی برای ثبت نام باید خودتون اقدام کنین ...


    هزینه رو روی کاغذ نوشت و قرار شد من این مبلغ رو با سجل بچه ها آماده کنم تا فردا ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان