گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش اول
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟
اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...
اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...
راستش خودمو باخته بودم ...
اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟
خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...
لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...
حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
نبینم خودتو باختی ...
تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...
ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...
فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...
ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
ناهید گلکار