خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۴:۴۲   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش هفتم



    گفت : وااااا ؟ لیلا جون ؟ می دونی که من خیلی کار دارم و نمی رسم بیام اینجا , خوب تو بیا ...
    گفتم : چشم , هر طور شما صلاح می دونین ... بعد از ساعت هفت که بچه ها می خوابن خوبه ؟ ...
    گفت : هفت و نیم حاضر باش میاد دنبالت ...
    وقتی اونا رفتن , تنها فکری که می کردم این بود که انیس خانم می خواست وانمود کنه این برنامه ریزی ها با اون بوده و من فقط مجری طرح های اون بودم ...
    همین طورم بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کردم که تو خونه شون چه کاری ممکن بود با من  داشته باشه ...
    لباس خوب و مناسبی نداشتم که بپوشم ...
    حتی فکر کردم برم خونه ولی اونجا هم لباسی نداشتم که اندازه م باشه ...
    همه کوچیک شده بود و من فرصت نمی کردم چند دست لباس برای خودم تهیه کنم ...
    زنگ زدم به خاله که باهاش مشورت کنم ...
    منظر گفت : رفتن قلهک پیش پسرشون ...

    این بود که همونی که داشتم رو شستم و اطو کردم و همون جا حموم کردم و آماده شدم ...
    زودتر از موقع , راننده در حیاط بود و آقا یدی منو خبر کرد ...
    زبیده در جریان بود ... به من کمک می کرد و یک طوری دستپاچه به نظر می رسید ... مدام از من تعریف می کرد و می خواست صداقت و وفاداریش رو به من ثابت کنه ... 

    بچه ها رو بهش سپرم و راه افتادم ولی استرس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
    یادم اومد وقتی از خاله پرسیده بودم که : چرا انیس الدوله دیگه پرورشگاه نمیاد ؟

    گفته بود : ولش کن , ترسیده ...
    گفتم : از چی ترسیده ؟
    خندید و گفت : از تو ...

    و دستشو گذاشت رو دماغ منو با خنده گفت : آخه باید از تو ترسید ... منم می ترسم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۴۴   ۱۳۹۷/۲/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هفتم

    بخش هشتم



    معنی حرف حاله رو نفهمیدم و اونم طفره رفت و حالا ذهنم خیلی درگیر شده بود ...
    خونه ی انیس الدوله از اون چیزی که من فکر می کردم خیلی بزرگ تر و با شکوه تر بود ...
    باورم نمی شد ... قصری بود بین یک باغ زیبا , تو دل تهران ...
    نهر آب از وسط باغ می گذشت و فضای دل انگیزی در اونجا حاکم بود که من دلم می خواست ساعت ها اونجا قدم بزنم ...
    مقداری از راه رو از کنار همین نهر پیاده رفتم ...

    در حالی که دهنم از شکوه و جلال اون خونه باز مونده بود , از پله های ایوون بزرگی رفتم بالا و راننده که همراهم میومد , در آلبالویی رنگ بسیار زیبایی رو کوبید ...
    یک خانمی درو باز کرد ...
    سالن بزرگ و مجللی رو جلوی روم دیدم که اون روبرو انیس الدوله روی یک مبل لم داده و پاشو رو هم انداخته بود ...

    و یک چلچراغ نورانی بالای سرش آویزان بود که اون شکوه و جلال رو بیشتر به رخ ببینده می کشید ...
    کنترل تپش قلب و لرزش بدنم , دست خودم نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و هشتم

  • ۱۷:۵۲   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    #گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    وارد شدم و رفتم جلو , در حالی که جو اون خونه منو گرفته بود و خودمو باخته بودم ...
    انیس خانم از جاش تکون نخورد تا من رسیدم جلوش ...

    دست های سفید و لاغرشو با یک انگشتر درخشان که جلب توجه می کرد رو بطرف من گرفت و چند بار تکون داد و با افاده گفت : هان ... اومدی لیلا ؟ خوش اومدی ... زیاد وقتت رو نمی گیرم ... می خوای بشینی ؟
    یا همینطور ایستاده بگم و بری ؟
    من باهوش بودم فورا متوجه شدم که قصد خوبی نداره ...
    از اینکه نتونسته بودم با خاله مشورت کنم دست و پامو گم کردم ...
    حالا باید خودم از پس خودم بر میومدم و وقتی براش تعریف می کردم که انیس الدوله با من چیکار کرد , خجالت زده نباشه ...
    سینه مو دادم جلو و سرمو گرفتم بالا و گفتم : اگر کار زیادی ندارین , همین طوری خوبه بفرمایید ... من باید زود برگردم ...
    کمی جابجا شد و گفت : آره منم کار دارم , می خوام  برم مهمونی باید آماده بشم ... هر چند تو از این چیزا سر در نمیاری ... ببین دختر جون , با اینکه تو دختر خواهر دوست منی و من نسبت به خاله ی تو احساس خوبی دارم و با هم دوست هستیم ولی نمی خوام تو زیادی از موقعیت خودت سوء استفاده کنی ... ببین ... چیزه ... چرا نمی شینی ؟
    گفتم : خوبه , راحتم ... اگر شما رک و پوست کنده بگین با من چیکار دارین زحمت رو کم می کنم ...
    شما هم می خوای برین مهمونی و منم سر از این کارا در نمیارم ...
    یک فکری کرد و جای پاشو که انداخته بود رو هم عوض کرد و گفت : تو خیلی حاضرجوابی ... باشه , منم می رم سر اصل مطلب چون می دونم حرف منو می فهمی ...
    ببین , من به تو اجازه نمی دم از حد خودت جلو تر بری ...

    ببین لیلا جون , تو بیوه ی پسر عزیز خانمی ... اینو یادت نره ...
    هر سنی می خوای داشته باش , من به این چیزا کار ندارم ... بیوه ای دختر جون ... بیوه می دونی چیه ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش دوم



    با لبخندی مسخره آمیز نگاهش کردم , همون نگاهی که دل عزیز خانم و هر کسی رو که می خواست بهم زور بگه رو آتیش می زد ...
    البته دست خودم نبود و خودم نمی دونستم این نگاه سرد و بی رحمانه ای که در وجود منه تا حالا چقدر زندگی منو تغییر داده بود ...
    ادامه داد : خلاصه ی کلام , پاتو از کفش پسر من بکش بیرون ... اونطوریم منو نگاه نکن , نمی تونی اونو به دام خودت بندازی ...
    تو دختر عاقلی هستی , موقعیت خودتو می شناسی ... روراست بگم , دیگه کاری با هاشم نداشته باش ...
    تنها فکری که نمی کردم همین بود ... با تعجب گفتم : پامو از کفش آقا هاشم بکشم بیرون ؟ چی می گین انیس خانم ؟ پای من تو کفش آقا هاشم نیست ... اصلا ... استغفرالله ...
    گفت : دروغ نگو دختر جون , یک چیزی می دونم که می گم ...
    گفتم : اولا چرا به خودتون اجازه می دین همچین حرفی که وجود نداره به من بزنین ؟ کی گفته ؟ شما می دونین که کفن شوهر من هنوز خشک نشده و من خیلی زیاد اونو دوست داشتم و دارم ... من چطور می تونم این کارو بکنم ؟ اونم با آقا هاشم ... من هنوز عزادارم , حرمت نگه دارین ...
    کی این حرفا رو به شما زده ؟

    دوما شما که اینقدر با خاطر جمعی می گین نمی تونی , پس چرا نگرانین ؟ ...
    گفت : خبرهاشو دارم , بیخودی که حرف نمی زنم ... من زن کوچه و خیابون نیستم که از خودم حرف در بیارم ... تو فکر می کنی من بیکارم بیام از تو بخوام پسر منو ول کنی ؟
    خبر دارم چه موقع میومد و چه موقع می رفت و چقدر با هم توی دفتر خلوت می کردین ...

    ببین لیلا , دختر جون , نمی خوام اذیتت کنم ولی می دونی که اگر بخوام خوب بلدم چیکار کنم ...
    گفتم : انیس خانم , به خدا , به پیر و پیغمبر , گزارش اشتباهی بهتون دادن ... من سر و سرّی با آقا هاشم ندارم , تو دفتر در مورد کار حرف می زدیم ...
    ایشون برای من فقط همین قدر مهمه که برای پرورشگاه به من کمک می کنه , همین و همین ...

    شما هم حق ندارین منو به خاطر کاری که نکردم متهم کنین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۵۹   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    از جاش بلند شد و جلوی من ایستاد ... احساس کردم دست هاش داره می لرزه و گفتن این حرفا برای اونم خوشایند نیست ...
    گفت : هر کاری کردین به گوش من رسیده , حاشا نکن ... من از دست تو فرستادمش یک جای دور , می خواستم آروم و بی صدا موضوع تموم بشه ...
    دلم نمی خواست با تو دهن به دهن بذارم ... حالا بازم با نامه با هم ارتباط دارین , آخه اینم شد وضع برای من درست کردی ؟ خودت می دونی با یک اشاره از اونجا میندازمت بیرون ...
    ولی من انسانم و می دونم به درد اون بچه ها می خوری , دلم نمی خواد این کارو بکنم ... اما اینو بدون  لیاقتت همینقدره , نگهداری از بچه های یتیم ... حد خودتو بدون ...
    گفتم : من نه نامه ای از آقا هاشم گرفتم , نه نامه ای نوشتم و نه هرگز در موردش همچین فکری که شما می گین , کردم ...

    دارین به من تهمت می زنین و رو حرف خودتون هم وایستادین ...
    دست کرد زیر رومیزی و سه تا نامه در آورد و پرت کرد روی میز جلوی من و گفت : اینا چیه ؟ یک ماه نشده سه تاش به دست من رسیده , حالا چند تا داده خدا عالمه ... و تو چی جواب دادی , بازم الله و اعلم ...
    گفتم : نمی دونم ... من از کجا بدونم ؟! دست شما بوده , از من می پرسین ؟ به ارواح خاک علی , نامه ای به دست من نرسیده ...
    با عصبانیت گفت : اینا نامه های هاشم برای تو بوده ... اگر کاری نکردی چرا برات نامه می نویسه ؟
    من چون خاطرم از خودم جمع بود و هرگز همچین فکری در مورد آقا هاشم نکرده بودم , با شجاعت جلوش در اومدم و صدامو بلند کردم که : واقعا ؟ آقا هاشم این نامه ها رو برای من نوشته ؟ پس شما چرا برداشتین ؟ اصلا از کجا معلوم حرف بدی توش نوشته باشه ؟ شاید کارم داشته ...

    شما خیلی کار بدی کردین نامه های منو ندادین , اونا رو باز کردین و خوندین ؟ توی اونا حرفی زده که من نظری بهش داشتم یا عمل بدی ازم سر زده ؟
    انیس خانم می دونم که اینطوری نیست , چون همچین چیزی وجود نداشته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش چهارم



    گفت : عهههه , بسه دیگه ... حتما یک کاری کردی که برات نامه نوشته ... من یک چیزی می دونم که می گم ...
    دارم می گم که این موضوع تموم بشه , اونم با زبون خوش ... تمومش کن بره دیگه ...
    اگر من آدم بدی بودم می تونستم خیلی کارا بکنم ولی نکردم و به خودت گفتم ... بد کاری کردم ؟ خواستم بی سر و صدا دست و پاتو جمع کنی ...
    دیگه بهش محل نذار , همین ...
    با سرعت نامه ها رو برداشتم و کردم تو کیفم ...

    از جاش پرید و گفت : بده به من اونا رو ...

    گفتم : ببین انیس خانم , منو از چیزی نترسونین ... ببین , در شان شما نیست ... من چیزی برای از دست دادن ندارم ...
    هر کاری از دستتون بر میاد در مورد من کوتاهی نکنین ...
    ببینین از این به بعد هم اگر پسرتون کاری کرد تقصیر کسی نندازین , به خدا اینطوری کوچیک می شین ... همینطور که از در می رفتم بیرون , بلند گفتم : منو نشناختین , مثل خاله م هستم ... بیدی نیستم که از این بادها بلرزم ...
    دنبالم اومد و گفت : نامه ها رو کجا می بری ؟  بده به من ... حق نداری اونا رو با خودت ببری ...
    لیلا گوش کن به حرفم , به نفع خودته ... نبر , بد می بینی ...
    گفتم : انیس خانم , اینا مال منه و باید بخونم تا بفهمم این تهمت ها برای چیه ... در ضمن ممکنه برای پسرتون نامه بنویسم و بهش بگم نامه های منو باز کردین ...
    جلوی در ایستادم و با صدای بلند گفتم : انیس خانم , حالا شما گوش کن ... من اگر می خواستم زیر بار حرف زور برم , الان علی زنده بود ...
    من خر ملام , به مرگ خودم و ضرر صاحبم راضیم ... تا حالا که با پسرت کاری نداشتم ولی اگر اقدامی برای من بکنی که به ضررم باشه , دیگه پامو می کنم تو کفش پسرت ...  زنش می شم , هیچ کاری هم از دستت بر نمیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش پنجم



    از در رفتم بیرون ... با سرعت و قدم های تند باغ رو طی کردم و زدم به خیابون ...
    می دونستم اوضاع رو خراب کردم و انیس خانم رو با خودم دشمن ...

    و این اصلا برای من خوب نبود ...
    همین طور با خودم حرف می زدم : احمقم مگه از گیر عزیز خانم خلاص بشم گیر تو بیفتم ؟ ... اصلا این حرفا چیه ؟ عجب زن نفهم و بی شعوریه ... چقدر هم ادعا داره ...
    من با پسر تو چیکار دارم ؟ ...

    وای , اگر هاشم بفهمه من چقدر خجالت می کشم ... اصلا چی می گفت این زن ؟ ...
    اونقدر به هم ریخته بودم و حالم بد بود که نمی خواستم برم پرورشگاه ...
    این بود که تاکسی گرفتم و رفتم خونه به امید اینکه خاله برگشته باشه ...
    منظر گفت : نه , خانم هنوز نیومدن ... فکر نکنم امشب بیان , همه اونجا جمع شدن ... چی شده لیلا جون ؟ به من بگو چرا حالت اینقدر بده ؟
    گفتم : نپرس منظر , نمی تونم تعریف کنم ...

    رفتم به اتاقم ... بغضم ترکید و خودمو دمَر انداختم رو پشتی و شروع کردم به گریه کردن ...
    چنان می گریستم که انگار می خواستم تمام دق دلیمو برای این سال هایی که  عذاب کشیده بودم رو یک جا خالی کنم ...
    نمی دونم دو ساعتی بی وقفه گریه کردم ... سرم درد گرفته بود ولی بازم اشکم بند نمیومد ...
    منظر برام چایی و شام آورد ولی من همچنان در حال گریه کردن بودم ...

    یک مرتبه یاد نامه ها افتادم و کیفم رو برداشتم و اونا رو در آوردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش ششم



    آدرسِ روی پاکت , پرورشگاه بود ...

    گیج شده بودم ... پس چطور به دست انیس خانم رسیده ؟ ...
    داشتم فکر می کردم ببین چقدر قدرت داره ...
    از روی تاریخ , نامه ی اول رو باز کردم ...
    لرزش محسوسی به دستم افتاده بود که نمی تونستم اونو صاف جلوی چشمم نگه دارم ...
    از چیزی که ممکن بود نوشته باشه و اینقدر انیس خانم رو ناراحت کرده بود , می ترسیدم ...


    نوشته بود :
    اول سلام لیلا خانم ...
    امیدوارم که حالتون خوب باشه .. اگر از احوال من خواسته باشید , ملالی ندارم به جز دوری از عزیزانم ...
    خدا رو شکر خوبم ...
    تازه اینجا رسیدم و هنوز کاری رو شروع نکردم ... به نظرم کار سختی در پیش رو دارم که دوری از تهران و کسانی که دوستشون دارم , کارم رو سخت تر می کنه ...
    ولی شاید مدتی که گذشت برام آسون تر بشه , شما نگران من نباش ...
    اگر کاری داشتین با نامه به من اطلاع بدین از همین جا کمکتون می کنم ...
    در پایان , امیدوارم همیشه موفق باشید و اینو بدونین که من در کنارتون هستم ...
    ارادتمند هاشم ..

    با عجله , نامه دوم رو باز کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هفتم



    سلام به بانوی عزیز و گرامی لیلا خانم
    ان شالله که حالتون خوب باشه ... با اینکه دیروز با شما حرف زدم بازم دلم خواست براتون نامه بنویسم ... آخه به ذوق برگشتن به تهران کارو شروع کردیم و من دارم با عجله اینجا رو سر و سامون می دم ...
    می گن بچه های یتیم این شهرستان وضعیت خوبی ندارن ,  یاد شما افتادم که البته همیشه یاد شما هستم ... با خودم گفتم اگر لیلا اینجا بود چقدر خوش به حال این بچه ها می شد ...
    براشون دف می زدی و اونا رو خوشحال می کردی ... شاید منم از اون گوشه و کنار لذتی رو که منو محروم کردی , می بردم ...
    اگر نامه ی اولم به دست شما رسیده , زود و فوری جواب بدین ... منتظرم
    ارادتمند هاشم


    نامه سوم رو باز کردم ...


    سلام لیلا بانو ...
    امیدوارم حالتون خوب باشه و دلیل ندادن جواب نامه ی من , گرفتاری و کار پرورشگاه باشه ...
    امروز می خواستم برم بهتون تلفن کنم ولی نشد ... خواهش می کنم جواب بدین ...
    حتی دو خط نامه از طرف شما منو دلگرم می کنه تا در این تنهایی و غربت طاقت بیارم ...
    سعی کنین با همون قدرتی که پیش می رفتین , برین جلو و از چیزی نترسین ... من همیشه مراقب شما خواهم بود و ازتون پشتیبانی می کنم ... تا آخر عمرم ...
    شب ها که اینجا تنها می شم یادم میفته که شما چقدر پرتلاش بودین و هیچ وقت نگفتین که خسته شدین و به این فکر می کنم که چه کارایی می تونستم برای شما انجام بدم که ندادم ...
    ولی قول می دم وقتی برگشتم جبران کنم ...

    یک چیزی بگم ؟ ولی قول بدین که از دستم ناراحت نشین ... لطفا فوری فوری فوری جواب نامه ی منو بدین ... نذارین تو این دلتنگی بمونم ...
    همیشه به یاد شما هستم

    هاشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۱۲   ۱۳۹۷/۲/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هشتم



    نامه ها روی پام بود و نمی دونستم چیکار کنم !
    حیرون مونده بودم ... خوب به نظرم من اشتباه کردم ... نکنه کاری کردم که اون به من امیدوار شده ؟
    نه , اینطور نبود ...

    از این نامه ها هم چیزی معلوم نمی شد ... خوب , ما با هم کار می کنیم و ... و ...

    ای خدا , چرا اینطوری شد ؟
    نمی خوام کسی در مورد من فکر بدی بکنه ...


    خاله ساعت یازده اومد خونه ... مثل اینکه منظر بهش گفته و سراسیمه خودشو رسوند به من ...
    درو باز کرد و یک نگاهی به من انداخت و نشست و گفت : عه , گندت بزنن با این کارات لیلا ... این چه وضعیه درست کردی برای خودت ؟ ...
    پاشو خودتو جمع و جور کن ... هر وقت دلت گرفت نماز بخون ... این کارا چیه ؟ ... زِر ... زِر ...
    بسه دیگه ...

    بگو چی شده ؟ ... ولی گریه نکن که می زنم دهنت رو پر از خون می کنم ...
    بدم میاد از اینایی که هر چیزی می شه گریه می کنن ... داری میشی مثل آبجیم ...
    گفتم : نه خاله , موضوع خیلی جدیه ... باور کن دیگه این بار موندم ...
    گفت : بگو ببینم , زود باش ... باز چه اتفاقی افتاده ؟


    اون خاله من بود و می شناختمش ... اون می دونست در هر موقعیتی باید چیکار کنه و اینجا هم منو به همین شکل آروم کرد ...
    یک نفس عمیق کشیدم و از اول همه چیز رو براش تعریف کردم ...
    اول رفت تو فکر و بعد خندید و پرسید : خوب می دونی جاسوس کیه ؟
    گفتم : منظورتون رو نمی فهمم ...
    گفت : واقعا که تو نفهمیدی این نامه ها چطوری به دست انیس رسیده ؟ خوب یکی تو پرورشگاه اونا رو گرفته و رسونده به اون , به همین راحتی ...
    گفتم : وا ؟ ... آره , شما راست میگی ... چرا به فکر خودم نرسید ؟! ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و نهم

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول



    خاله برخلاف تصور من عین خیالش نبود و خونسرد با یک لبخند رضایتمندانه نشسته بود روبروم و با همون حالت شوخی گفت : آخه تو چرا با انیس بد حرف زدی ؟ می خوای یک عزیز خانم دیگه برای خودت درست کنی ؟ ... حالام انتظار داری بهت بگم آفرین , باریکلا ؟ ...

    لیلا جان , پسرش از تو خوشش اومده ... اینطورم که کک تو پاچه ی انیس افتاده , خیلی هم جدیه ...
    حالا می مردی یکم کوتاه میومدی ؟ ...
    گفتم : ببین خاله , هر وقت کوتاه بیام میگی چرا کوتاه اومدی و حقت رو نگرفتی ؟ و هر وقت اعتراض می کنم میگی چرا ؟ من نمی دونم چیکار کنم ...

    ولی خیلی ناراحت شده بودم ... شما که نمی دونی با من چقدر بد حرف زد ...
    اصلا به من چه پسرش چیکار کرده ... به جون خاله , به ارواح خاک علی , من کاری نکردم که آقا هاشم این فکرا رو بکنه ...
    گفت : دم بریده , تو نبودی به من زنگ زدی و گفتی خاله چیکار کنم هاشم رفت ؟
    گفتم : نه بابا ... نه , اون حسابش جداست ... برای کار پرورشگاه گفتم ... چیز می شد ... می ترسیدم کارام لنگ بشه , فقط ... به خدا همین خاله ... راست می گم , باور کن ... اصلا تو رو خدا این فکر رو در مورد من نکن ... اِ اِ خاله ؟ منو نشناختی ؟ آخه من اهل این کارام ؟ ...
    پامو بکنم تو کفش آقا هاشم ؟
    خاله گفت : نه بابا , شوخی کردم ... ولی از قبل هم از رفتار هاشم متوجه شده بودم , به خصوص که انیس هم چند بار به من گوشه زده بود که من زن بیوه برای هاشم نمی گیرم ...
    گفتم : خوب نگیره به من چه ...
    به خدا خاله من هنوز به فکر علی هستم و نتونستم فراموشش کنم ... آخه مگه می شه علی رو یادم بره ؟ ...

    شما خودت با انیس خانم حرف بزن ,  خاطرشو جمع کن که این حرفا اصلا درست نیست ...
    گفت : باشه , حرفو که می زنم ... ولی به نظرم درد یک جای دیگه است ...
    انیس از هاشم خاطرش جمع نیست ... این نامه ها رو هم دیده , بیشتر ترسیده و فکر کرده اگر یکیش هم به دست تو رسیده باشه ممکنه کار دستش بده ... تو حرف منو قبول داری ؟
    اگر یک نصیحت بهت بکنم قول می دی انجامش بدی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم



    گفتم : معلومه خاله ... این چه حرفیه می زنین ؟ من همیشه به حرف شما گوش می کنم , احتیاج به قول نیست ...
    گفت : اولا , حالا تو می دونی که تو پرورشگاه انیس یک جاسوس داره ... نسا که نمی تونه باشه , اون اصلا بلد نیست حرف بزنه ... یدی رو هم بعید می دونم ...
    تهمت نباشه , زبیده براش خبر می بره ...

    ولی تو باید اصلا به روی خودت نیاری ... همین طوری وانمود کن نفهمیدی ... بیخودی برای خودت دشمن تراشی نکن وگرنه زبیده به پشتیبانی انیس دیگه راحتت نمی ذاره ...
    هر چی می تونی باهاش دوستی کن ولی حواست رو جمع کن ...

    دوم اینکه از هاشم فاصله بگیر , به درد تو نمی خوره ... اونا با ما فرق دارن ...

    من با انیس رفت و آمد کردم , دیدم که می گم ... بیخودی نذار هاشم امیدوار بشه , دردسرش برای تو بیشتر از اونه ...
    گفتم : ای داد بیداد , من چی میگم شما چی میگی ؟ مگه مرض دارم آخه خاله که یک عزیز خانم دیگه برای خودم دست و پا کنم ؟ ...
    گفت : آفرین , صد مرحبا به تو ... همینه ... تو دختر عاقلی هستی , درست از ته دل من گفتی ... پس ولش کن و انیس رو بذار به عهده ی من ... خودم می دونم چیکار کنم ...
    حالا تو فردا ساعت شش حاضر باش میام دنبالت می خوام ببرمت یک جایی ...
    اینو از من داشته باش ... هر وقت کسی خواست تو رو بشکنه و مانع کارت بشه , تو با خودت بگو من حالا باید سریع تر جلو برم تا به هدفم برسم ... مبادا تسلیم بشی ...
    حالا باید بگی می خوام کاری بکنم که انیس الدوله بهم التماس کنه زن پسر من شو و من قبول نمی کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش سوم



    گفتم : خاله  تو رو خدا ول کن این حرفا رو ... از شنیدنش هم چندشم می شه ...
    حالا اگر انیس خانم کاری کرد که از پرورشگاه بیرونم کنن , چی کار کنم ؟ ...
    گفت : هیچی ... به دَرَک , خیلی کار تحفه ای هم نیست ... ولی اینو بدون که چون تو برای خدا کار می کنی پس خودشم هواتو داره , اگر بیرونت کردن حتما تقدیرت جای دیگه ای بوده ...
    برای انیس هم نگران نباش اون الان از تو بیشتر ناراحته ..حق هم داره ..
    تو جلوش در اومدی و هر چی دلت خواسته بهش گفتی , حالا من باید برم از دلش در بیارم ...
    نگران نباش , برو بخواب ...
    گفتم : خاله , فردا با من میای بریم پارچه بخرم یکی دو دست لباس بدوزم ؟
    همه ی لباس هام برام تنگ و کوتاه شده ...
    گفت : ای وای خدا , دیگه فکر کنم امام زمان می خواد ظهور کنه ... لیلا به فکر لباس افتاده , چه عجب ؟ ...
    آخه این ریخته واسه خودت درست کردی ؟
    خاله تونست اون شب آرومم کنه ولی با فکر اینکه هر بار که هاشم اومده بوده پرورشگاه , یکی به انیس خانم گزارش داده ؛ اعصابم رو بهم می ریخت ...
    نامه های اونو تا کردم و گذاشتم تو کمدم ...
    صبح زود که از خواب بیدار شدم , دیدم خاله دو دست از لباس های خودشو گذاشته تو اتاقم و روی یک کاغذ نوشته بود : کله شقِ از خود راضی , فعلا اینا رو بپوش تا بدم برات بدوزن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم



    فورا متوجه شدم که زبیده باز از نبودن من سوءاستفاده کرده و بچه ها رو کتک زده ...

    و این بزرگترین نقطه ضعف من بود و نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...

    و این طور که معلوم بود همه ی بچه ها یک طورایی ترسیده بودن ...
    در یک لحظه چنان تغییر قیافه دادم که زبیده هراسون شد ولی انگار پشتش به جایی گرم بود ...

    بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سراغ محبوبه ...
    سودابه و یاسمن دنبالم اومدن ...
    روی تخت خوابیده بود و یک چادر نماز کهنه روش بود ...

    کنارش نشستم و آهسته پرسیدم : محبوبه جان , خوبی عزیزم ؟ ...

    حرکتی نکرد ...
    موهاشو نوازش کردم و دوباره پرسیدم : میشه بیدار بشی باهات حرف بزنم ؟ ...
    یک مرتبه از جاش پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن و التماس کردن که : منو از اینجا ببرین ... نمی خوام اینجا بمونم ...
    بچه رو گرفتم تو بغلم که آرومش کنم ... نگاه کردم روی دستش جای پنجه های زبیده کبود شده بود ... مثل دیوونه ها لباس های اونو از تنش در آوردم و دیدم که به طور وحشیانه ای کتک خورده ...
    فریاد زدم : سودابه تو کجا بودی ؟ چرا گذاشتی این بچه اینطور کتک بخوره ؟ زود بگو جریان چی بوده ؟
    سودابه در حالی که اشکش یک مرتبه صورتش رو خیس کرد , با ناراحتی گفت : لیلا جون , تقصیر محبوبه بود ... چند تا از بچه ها رو هم زد ... زبیده خانم اومد دعواش کنه , بهش فحش داد ...

    و اونم عصبانی شد و همه ی ما رو زد ... از همه بیشتر محبوبه رو ...
    آخه خودش خیلی بی تربیته ... حرفای بدی زد ...
    آمنه دامن منو گرفته بود و می گفت : مامان ... منو نزد ... ناراحت نباش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۳   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم



    به یاسمن گفتم : برو برای محبوبه ناشتایی بیار و حتما بهش بده بخوره ...
    محبوبه گفت : من نمی خورم ... می خوام از اینجا برم ...

    در حالی که بغض کرده بودم و از شدت عصبانیت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم , گفتم : عزیز دلم یکم به من فرصت بده , خودم درستش می کنم ...
    قسم می خورم نمی ذارم دیگه همچین اتفاقی برای تو بیفته ...

    محبوبه نگاهی به من کرد و آروم شد ...
    یاسمن یواش در گوشم گفت : لیلا جون , باز ما رو تهدید کرده که شما رو بیرون می کنه ...
    بچه ها برای همین ساکت شدن , ترسیدن شما برین دوباره ...
    گفتم : من جایی نمی رم و شماها رو تنها نمی ذارم ...


    از اتاق اومدم بیرون ... زبیده هنوز تو آشپزخونه بود ... یکم تو راهرو موندم تا آروم بشم ...
    بعد رفتم سراغش ولی از صورت آرومش شک کردم که نکنه این یک پاپوش باشه برای اینکه برای من پرونده ای بسازن ...
    با لحن آرومی گفتم : زبیده خانم میشه بیای تو دفتر حرف بزنیم ؟
     همین طور که هنوز لقمه دهنش می ذاشت و تند تند می جوید , گفت : شما برو من بعدا میام ...
    تو چشمش نگاه کردم و با حرص گفتم : الان میای ... همین الان ...

    و خودم رفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش ششم



    پشت سرم بود ...

    در اتاق رو بستم ...
    گفتم : بشین با هم حرف بزنیم ...
    با تعجب پرسید : منو نمی زنی ؟
    گفتم : نه , معلومه که نه ... شما جای مادر من هستی ...
    گفت : ولی اون بار زدی ...
    گفتم : نه , یادم نیست همچین کاری کرده باشم ... فقط دستت رو گرفتم ...

    ولی این بار کاری رو که باید بکنم , می کنم ... می خوام زنگ بزنم آقای مرادی از اداره بازرس بیاره و تکلیف تو رو روشن کنه , من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ...
    تو حق نداری دست روی این بچه های بی پدر و مادر که دلشون پر از غصه و غمه , بلند کنی ...
    آخه تو چقدر بی رحمی ؟ یک ذره انسانیت در وجودت نیست ؟ ...
    زبیده , واقعا من دیگه اجازه ی کار تو این پرورشگاه رو به تو نمی دم ... صلاحیت نگهداری از اونا رو نداری ...
    یک بار قبلا از شما خواسته بودم , گوش نکردی ... حالا هم بشین و تماشا کن ...
    گفت : لیلا جون , چیکار می کردم ؟ اون به من فحش داد ...
    گفتم : به منم می ده ولی من نمی زنمش ... تو حق نداشتی و نداری دست روی این بچه ها بلند کنی ...
    دیگه کارِت تمومه ...
    زنگ زدم به آقای مرادی و گفتم : من احتیاج به یک بازرس دارم ... می تونین همین الان این کارو برای من بکنین ؟ ...
    گفت : چی شده لیلا خانم ؟ برای چی بازرس ؟
    گفتم : به طور وحشیانه ای بچه ها کتک خوردن ... من از این موضوع نمی گذرم , همین الان باید رسیدگی بشه ...
    گفت : چشم , یک کاریش می کنم ... نمی دونم می تونم کسی رو امروز پیدا کنم ...

    گفتم : آقای مرادی , لطفا همین الان ...

    و گوشی رو گذاشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش هفتم



    زبیده گفت : شما دلت از جای دیگه پره ، سر من خالی می کنی ...
    و پرید گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت ...

    می دونستم داره به کی زنگ می زنه ولی گذاشتم کار خودشو بکنه ....
    دستش می لرزید ... پیدا بود که حالا ترسیده ...
    گفت : زبیده ام , با خانم کار دارم ...

    من همینطور نگاهش می کردم ... چند لحظه بعد گفت : سلام خانم , لیلا خانم می خواد منو از اینجا بیرون کنه ...

    و وانمود کرد داره گریه می کنه و ادامه داد : به دادم برسین ... نه خیر ... نه خیر ... اون طوری نشد ... بله , اینجاست ...
    اگر بیرونم کردن چیکار کنم ؟ الو ؟ الو ؟ خانم ؟ خانم ؟
    گفتم : زبیده خانم از اتاق بیرون نیا , همین جا بمون تا تکلیفت روشن بشه ... به هر کس هم دلت می خواد زنگ بزن ...
    گفت : الهی قربونت برم لیلا جون ... من جای مادرتم , بهم رحم کن ... تو رو خدا قصد بدی که نداشتم , می خواستم ادبشون کنم ...

    درو زدم به هم و از اتاق اومدم بیرون ...
    به سودابه و یاسمن گفتم : امروز ناهار با شماها , ببینم می تونین از عهده اش بر بیاین ؟ ...
    نسا ایستاده بود و با نگرانی به من نگاه می کرد و گفت : لیلا خانم , به خدا مامانم زن خوبیه ... تو رو خدا کاری نکنین براش دردسر بشه ...
    گفتم : شما هم دو تا از دخترا رو کمک بگیر و اینجاها رو خوب تمیز کنین , الان بازرس میاد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۲   ۱۳۹۷/۲/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    #گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و نهم

    بخش هشتم



    - گوش کن نسا , اونطوری که من می خوام تمیز بشه ...

    و خودم رفتم سراغ محبوبه ...
    با صدای بلند سرم داد زد : زنیکه , مگه نمی فهمی من نمی خوام اینجا بمونم ؟ ...
    گفتم : حق با توست , منم جای تو بودم همینو می خواستم ... یکم صبر کن ...
    به من فرصت بده همه چیز رو برات درست می کنم ... ببین , قول می دم ...

    تو فقط آروم باش ...
    کنارش نشستم و مدتی باهاش حرف زدم ... بچه ها دورم جمع شده بودن و هر کدوم از کارای زبیده یک چیزی می گفتن ...
    تا از پنجره مرادی رو دیدم که با یک مرد دیگه وارد حیاط شد ...

    رفتم به استقبالشون ...
    وسط حیاط که رسیدم و داشتم با اونا سلام و علیک می کردم , پستچی اومد ...
    گفتم : ببخشید ... شما بفرمایید تو , من الان میام ...
    رفتم و نامه ها رو گرفتم و گفتم : از این به بعد فقط به خودم تحویل بدین ...
    یک نگاهی به من کرد و گفت : چشم ...

    و رفت ...

    و من خیلی زود نامه ی هاشم رو بین اونا دیدم ...
    نمی دونم چرا با دیدن اون نامه قلبم شروع کرد به تند زدن و صورتم داغ شد ! ...
    با اینکه خیلی دلم می خواست بدونم تو نامه چی نوشته , بازش نکردم و اونو گذاشتم تو کیفم ...
    آقای مرادی و بازرس رو در جریان قرار دادم و اونا هم مشغول تحقیق شدن ...
    به تازگی پرورشگاه ما رفته بود زیر نظر بنیاد و اونا هم سعی می کردن کارشون رو خوب انجام بدن ...
    محبوبه رو دیدن و از بچه ها پرس و جو کردن ...
    مرادی از من بیشتر عصبانی شده بود و چیزی نمونده بود که زبیده رو بزنه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان