خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاهم

  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش اول



    داد می زد : آخه تو زن با کدوم عقلت این بچه رو به این حال و روز انداختی ؟ ...
    با ترس گفت : به خدا من بد جوری نزدمش , نمی دونم چرا بدنش کبود شده ...

    مرادی گفت : روزگارت رو سیاه می کنم زنیکه , فکر کردی هر کی هر کیه ؟ هر کاری دلت خواست بکنی و کسی بهت چیزی نگه ؟ ...
    ولی زبیده شروع کرد به گریه کردن که : منظور بدی نداشتم , تو رو خدا منو ببخشید ... قول می دم تکرار نشه , دیگه نمی زنم ...
    آقا تو رو جون بچه هات از من بگذر ... لیلا جون تو یک چیزی بگو , نذار بدبخت بشم ...
    مرادی دیگه از شدت عصبانیت وقتی حرف می زد آب دهنش می پرید بیرون ... با فریاد گفت : نه تو رو خدا , بازم این بچه های طفل معصوم رو بزن ... چه غلطای زیادی ...
    تو به پشتیبانی کی این قدر پررو شدی ؟ 
    کور خوندی , من اینجام و پدرتو در میارم ...
    زبیده چنان گریه ی سوزناکی سر داده بود که دلم به حالش سوخت ... نمی خواستم اون اینطور با گریه التماس کنه ...
    تحمل این منظره رو نداشتم ...

    از اینکه باعث بشم اون از نون خوردن بیفته از خودم بدم میومد ... با اینکه می دونستم در حقم بدی کرده ولی نمی خواستم بعدا پیش خودم شرمنده باشم ...
    احساس می کردم اونم بازیچه دست انیس خانم  شده ...
    این بود که به خواست من ازش تعهد گرفتن و موقتا اونو بخشیدن ...
    البته مرادی می گفت بیست ساله سابقه کار داره و به این راحتی نمی شه بیرونش کرد ...

    ولی به زبیده این طور وانمود کرد که به خاطر من اونو بخشیده و سر و ته قضیه رو جمع کردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم



    غروب قرار بود خاله بیاد دنبالم ...
    با اینکه دلم نمی خواست دوباره بچه ها رو با زبیده تنها بذارم ولی مجبور بودم برم و باهاش حرف بزنم ...
    برای همین رفتم سراغش ...

    تا اون موقع با هم حرف نزده بودیم ... گوشه ی آشپزخونه , غمگین کِز کرده بود ...
    گفتم : زبیده خانم , من یکی دو ساعت می رم و برمی گردم ... مراقب بچه ها باشین ... محبوبه ممکنه بخواد فرار کنه , حتما درا قفل باشن تا من برگردم ...
    راستی این نامه ی آقا هاشم امروز رسیده , اینم بهشون بده بگو بازش نکردم ... مال خودشون باشه ...
    هراسون شد و پرسید : به کی بدم ؟ به دوازده امام , به اون امام رضا که قفلشو گرفتم نامه های قبلی رو من ندادم ...
    گفتم : مگه قبلا نامه اومده بود ؟ ...
    و با یک لبخند معنی دار گفتم : بگیر زبیده خانم , اینم بده ... عزیزم من مثل مادرم روی تو حساب کرده بودم , فکر می کردم پشت منی ...

    آخه مادر با بچه اش این کارو می کنه ؟ تو واقعا فکر کردی بودی من کاری کردم که آقا هاشم به خاطر من بیاد اینجا ؟
    خودتم می دونی که اینطور نبود ... نمی دونم اگر بهت بدی کردم و به خاطر اون این کارا رو می کنی , بهم بگو ... ولی بدون ناخواسته بوده و تلاش من فقط به خاطر بچه هاست ...
    نه می خوام زن کسی بشم , نه می خوام شغل کسی رو ازش بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش سوم



    با افسوس با گوشه ی چادرش صورتش که خیس عرق بود رو پاک کرد و گفت : ببخش دخترم , فکر می کردم دارم وظیفه ام رو انجام می دم ...

    من نون و نمک انیس خانم رو خوردم , نمی تونم رو حرفش حرف بزنم ... تو این سال ها خیلی به من کمک کرده ... اصلا اون منو اینجا آورده , چطوری وقتی ازم چیزی می خواد انجامش ندم ؟
    اونم بیچاره چیز بدی نمی خواست , فقط ازم خواسته بود هر وقت آقا هاشم میاد بهش خبر بدم ... نمی دونستم برای چی می خواد , به جون بچه هام نمی دونستم ...
    گفتم : ولش کن , نمی خواد توضیح بدی ... فقط خواهش می کنم دیگه حرف اینجا رو بیرون نبر , باشه ؟ قول می دی ؟
    با سر تایید کرد ...
    گفتم : پس مشکلی نیست ... خاله ام اومد , من باید برم ولی زود برمی گردم ... وقتی برگشتم بازم با هم حرف می زنیم ...

    زبیده خانم , جون تو و جون بچه ها ...


    خاله دم در منتظرم بود ...
    نمی دونستم می خواد منو کجا ببره ... فقط تند تند جریان اون روز رو براش تعریف کردم ...

    اونم گوش داد و بعد با ژست خاصی دنده رو عوض کرد و گفت : وقتی زبیده زنگ زد من پیش انیس بودم ...
    از دهنش پرید و پرسید : تو رو زد ؟ این نشون می ده که می خواستن تو رو عصبانی کنن ... حالا چه منظوری داشتن ؟ خدا عالمه ...
    ولی اصلا مهم نیست , ما کار خودمون رو می کنیم ...
    گفتم : بهش گفتی که من با پسرش کاری ندارم ؟ ...
    گفت : دیگه حرفشو نزن , آخه  تو چقدر ساده ای دختر ... اصلا زبیده کیه ؟ انیس کیه ؟ چرا تو باید اینقدر روی اینطور آدما حساب کنی ؟ لیلا , تو زندگی هر کس آدمای زیادی میان و می رن ... اگر بخوای برای هر کدوم مغزت رو خسته کنی , زندگیت رو باختی ...
    خودت می دونی اخلاق منو , هر چی لازم بود به انیس گفتم ... طوری که دو هفته باید بشینه فکر کنه منظورم چی بوده ...
    ولی از اونجا که اومدم بیرون فراموشش کردم چون کارای مهم تری از فکر کردن به اونا دارم ...
    به خریت انیس و سادگی اون زبیده ی بیچاره بخند ... اینو بدون که همیشه چاه کن تهِ چاهه ...
    حالا بگو نمی خوای بدونی کجا می برمت ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۳   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش چهارم



    من نمی دونستم اون روز خاله داره منو به سوی آرزوهام می بره ...
    گفتم : نه , راستی داریم کجا می ریم ؟ ...
    فقط خندید ...

    تا جلوی یک خونه ایستاد و گفت : اینجا خونه ی خانم امیرسالاری هست , یکی از شاگردان ابوالحسن صبا و از دوستان خواننده بنان ... تو یک مهمونی باهاش تو قهلک آشنا شدم ...
    وقتی دیدم ویولن می زنه یاد تو افتادم و ازش خواستم بهت درس بده ...
    عفت خانم کلاس موسیقی داره اما هر کسی رو تو خونه اش راه نمی ده ولی تو رو قبول کرد ...

    حالا تو می تونی اینجا درس موسیقی بگیری و ویولن بزنی ... 

    برو ببینم چیکار می کنی ... خودتو نشون بده ...
    گفتم : وای خاله , الهی قربونت برم ... ببین موهای تنم سیخ شد ... تو چطوری می تونی اینقدر خوب باشی ؟
    تو بی نظیری , باورم نمی شه ... ولی پولش چی ؟
    گفت : به جای اینکه پولاتو تو پرورشگاه خرج کنی بده برای کلاست ...
    استادت هم زنه و دیگه کسی نمی تونه ازت ایراد بگیره ...
    خندیدم و گفتم : ولی اگر خانجان بفهمه همه با هم می ریم جهنم ...
    گفت : پیاده شو منتظره ... چیکار داری به خانجانت بگی ؟


    عفت خانم امیرسالاری , زن جوونی بود با موهای فرفری کوتاه ... قد متوسطی داشت و خوش چهره بود ...
    شوهر و دو تا بچه داشت و زنی بود بسیار با احساس ...

    از همون اول که به هم معرفی شدیم , احساس خوبی نسبت بهش داشتم و قرار شد روزهای پنجشنبه هر هفته دو ساعت برم پیشش و مشق موسیقی بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش پنجم



    وقتی برگشتم پرورشگاه , بچه ها هنور بیدار بودن ...

    از خوشحالی ای که خودم داشتم , همه رو جمع کردم تو اتاقی که فرش داشت و همه دورم هم  نشستیم ...

    به محبوبه گفتم : بیا کنارم بشین ...
    یک طرفم که همیشه آمنه بود , اونم کنارم نشست ... حالا رفتار بهتری با من داشت ...
    براشون قصه گفتم ... آواز  خوندم ...

    یک آهنگی از بنان بود که اون روزا سر زبون ها افتاده بود و بیشتر مردم بلد بودن چون هر روز از رادیو پخش می شد ...
    باز ای الهه ی ناز ...
    با دل من بساز ...
    کین غم جان گداز , برود ز برم ...

    همین طور که به بچه ها با محبت نگاه می کردم و می خوندم , چشمم افتاد به زهرا ...

    اونم این شعر رو بلد بود و با من می خوند ...

    یک لحظه بچگی خودم رو تو صورتش دیدم ...
    به هم نگاه کردیم و با خنده , هم صدا شدیم ...

    و بچه ها هم سر شوق اومدن و درست و غلط با ما می خوندن ...
    همینطور به صورت های اونا نگاه می کردم و از اینکه تونسته بودم به همین سادگی اونا رو خوشحال کنم , لذت می بردم و باز دنیا و پلیدی های اون در نظرم کوچیک و حقیر شدن ...

    خدایا چقدر من این دخترا رو دوست داشتم ...


    روزها از پی هم می گذشتن و من هر بار که پستچی میومد بی اختیار از جا می پریدم تا بین اون نامه ها , نامه ای از هاشم داشته باشم ...
    اون روزا با تمام گرفتاری هایی که داشتم و فرصت زیادی نبود که به خودم فکر کنم ... اما احساس تنهایی می کردم ...

    یک جایی تو قلبم خالی مونده بود ... دنبال چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه و شاید برای همین بود که بدون اینکه بدونم چرا , انتظار می کشیدم ...
    ولی خبری برای من نبود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۵۴   ۱۳۹۷/۲/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاهم

    بخش ششم



    نتیجه ی امتحانات اومد و آقای مدیر تلفن کرد و گفت : خبر خوش براتون دارم , ده تا از بچه ها کلاس اول و زهرا کلاس دوم یک ضرب قبول شدن و بقیه هم تجدید آوردن ...
    بیاین تا کارنامه ی اونا رو بهتون بدم ...


    این برای من خبر خوبی بود ... حالا می تونستم اونا رو برای شهریور آماده کنم ...
    خودم هم قبول شده بودم و باید برای سال دوم درس می خوندم ...
    آخرای تیر ماه بود ...
    حالا بیشتر کارای پرورشگاه رو خود بچه ها انجام می دادن ... هر کدومشون  رو مسئول یک کاری کرده بودم و برای اینکه محبوبه رو از اون حال و هوای تهاجمی در بیارم , مسئول باغچه ها و جمع آوری محصول اون کرده بودم که کار آسونی هم نبود ...
    هر روز مقدار زیادی بادمجون و کدو و گوجه و خیار می رسید که تو پرورشگاه ازش استفاده می کردیم ...
    اون روز نزدیک غروب منم با ده دوازده تا از بچه ها لای بوته های بادمجون و گوجه مشغول جمع کردن بودیم ...
    همیشه این موقع درِ حیاط قفل بود و دیگه کسی رفت و آمد نمی کرد ... که یکی به در کوبید ...
    و دوباره و دوباره ضربات محکم به در خورد ...
    آقا یدی با عجله رفت پشت در و از همون جا صدا زد : کیه ؟ با کی کار دارین ؟ ...
    و بعد از دور دیدم که کلید انداخت و درو باز کرد ...

    از لای بوته ها سرک کشیدم و هاشم رو دیدم که وارد شد ...
    در یک لحظه خشکم زد ... نمی دونستم چطوری با اون روبرو بشم و چی بگم ؟
    اما ته دلم از اومدنش راضی بودم ... از اینکه برگشته بود باز احساس امنیت بهم دست داد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۰   ۱۳۹۷/۲/۱۴
    avatar
    topoloo
    کاربر جديد|60 |66 پست
    سلام لطفا بقیه اش رو بزار
  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    زیباکده
    topoloo : 
    سلام لطفا بقیه اش رو بزار
    زیباکده

    سلام عزیزم . خوش اومدی

    هر روز یک قسمت چند بخشی داریم .

  • ۱۷:۵۱   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و یکم

  • leftPublish
  • ۱۷:۵۵   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    صورتم قرمز شده بود و دلم نمی خواست باهاش روبرو بشم ...

    چون احساسم و این که تو دلم چی می گذره , همیشه تو صورتم نمایون بود و نمی تونستم پنهونش کنم ...
    برای همین به همون حالت خم شده که داشتم گوجه فرنگی می کندم , موندم ...

    تا اینکه حس  کردم اومده جلوی باغچه ایستاده ...
    به روی خودم نمیاوردم ... اونقدر قلبم تند می زد و صورتم داغ شده بود که می ترسیدم متوجه تغییر حالت من بشه ...
    آمنه دوید به طرفش و با خوشحالی پرید بغلش ...
    در حالی که اونو بغل می کرد , بلند گفت : سلام ...
    سرمو بلند کردم و گفتم : سلام آقا هاشم , شما برگشتین ؟
    گفت : اینطوری به نظر نمیاد ؟
    گفتم : خوش اومدین ...
    گفت : به به , چه محصول خوبی شده ... آفرین به شما ...
    دستم رو گذاشتم روی شونه های محبوبه و گفتم : باید از این دخترمون تشکر کنیم که حواسش به اینا هست ... هر روز میاد و آبشون می ده و علف باغچه ها رو می گیره ...
    هاشم نگاهی به اون کرد و گفت : چه دختر قشنگی هم هست ... تازه اومدی ؟
    محبوبه گفت : نیومدم , به زور منو آوردن ...
    گفت : آه , پس که اینطور ... عجب آدم های بی رحمی هستن ...
    ولی فکر کنم دیگه دلت نمی خواد بری چون این لیلا خانم ما مهره ی مار داره , هر کس بیاد اینجا پاگیرش می شه ...
    چیزایی که کنده بودیم تو چند تا سبد بود ... گفتم : بچه ها همین قدر بسه , کمک کنین همه رو ببرین بدین به زبیده خانم و آماده بشین برای شام ... یادتون نره اول نماز بخونین ...
    از باغچه اومدم بیرون و گفتم : بفرمایید تو آقا هاشم ...
    گفت : چرا ؟ ...

    با تعجب پرسیدم : چی چرا ؟!! 

    گفت : چرا جواب نامه های منو ندادین ؟ ... من که تلفن کردم بهتون و قرار بود جواب بدین ... خودتون گفتین , پس چرا منو منتظر گذاشتین ؟ ...
    رومو کردم به جهت دیگه ... می خواستم صورتم رو نبینه ...
    گفتم : من از شما نامه ای دریافت نکردم ...
    گفت : من پنج تا نامه نوشتم , چطور به شما نرسیده ؟
    البته من هر شب یک نامه برات می نوشتم ولی همه رو نفرستادم ... لیلا می دونم آدم دروغگویی نیستی , واقعا به دستت نرسیده ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۶   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    topoloo
    کاربر جديد|60 |66 پست
    زیباکده
    *** نازمیـــن *** : 
    زیباکده
    topoloo : 
    سلام لطفا بقیه اش رو بزار
    زیباکده

    سلام عزیزم . خوش اومدی

    هر روز یک قسمت چند بخشی داریم .

    زیباکده

    مرسی گلم رمان جذابیه بی صبرانه منتظر قسمت هایی بعدی هستم

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    گفتم : آقا هاشم , ول کنین ... شاید آدرس رو اشتباه نوشتین ...
    گفت : امکان نداره , مگه همچین چیزی ممکنه ؟ پس مادر من از کجا می دونه ؟
    شاید زبیده یا آقا یدی اونا رو گرفتن ... آره , صبر کن بپرسم ... من باید ته و توی این کارو در بیارم ...
    گفتم : تو رو خدا این کارو نکنین ... اگر به اونا بگین , در مورد من و شما چه فکری می کنن ؟ ...
    با تعجب گفت : چه فکری ؟ خوب هر فکری دوست دارن بکنن ! من از کسی پنهون نکردم ...
    بعدم من باید بدونم نامه های من کجا رفته ؟ تو مطمئنی به دست تو نرسیده ؟ ...
    گفتم : آقا هاشم , خواهش می کنم پیگیر نشین ...
    همینطور که راه افتاده بود به طرف ساختمون , گفت : پس یک چیزی هست , من باید سر در بیارم ...

    منم دنبالش راه افتادم ...
    اومدم حرفی بزنم که یک مرتبه برگشت و انگشتش رو گرفت طرف من و گفت : لیلا , یک بار دیگه ازت می پرسم ... نامه های منو تو نگرفتی ؟

    از شدت هیجان و ناراحتی صورتم رو با دو دست گرفتم ...

    نمی دونستم چطوری آرومش کنم و چطوری خودمو آروم کنم ... و اصلا چی باید بگم ...

    تنها فکری که نمی کردم این نوع عکس العملی بود که هاشم از خودش نشون می داد ...
    گفتم : آخه یعنی چی ؟ تو رو خدا آروم باشین , چرا اینطوری می کنین ؟ اینجا بده ...

    حالا نرسیده که نرسیده باشه ... یک جایی هست دیگه , پیداش می کنیم ... چیز مهمی توش نوشته بودین ؟ خوب اگر اینطوره حالا که اومدین خودتون بهم بگین ...
    ولی تو رو خدا پای زبیده و بقیه رو وسط نکشین ...
    گفت : شما نمی دونی لیلا ... صبر کن ...
    و با سرعت رفت تو ساختمون ...
    زبیده داشت دیگ عدسی رو به کمک سودابه از روی اجاق می ذاشت زمین ...
    هاشم وارد آشپزخونه شد و گفت : زبیده , من برای لیلا خانم نامه نوشتم ؛ تو ندیدی ؟ ...
    زودتر از اون من گفتم : ای بابا آقا هاشم , از کجا دیده باشه ؟ اگر دیده بود که خوب حتما به من می گفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۱   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم



    هاشم رفت جلوتر و دوباره پرسید : زود بگو دیدی یا نه ؟ اگر راستشو بگی کاریت ندارم ...
    زبیده گفت : نه به دوازده امام ... به جون بچه هام ندیدم ...
    من تا اون موقع هاشم رو اینطور ناراحت و عصبی ندیده بودم ... گفت : سودابه , برو یدی رو صدا کن ... تو چی نسا ؟ تو ندیدی ؟
    نسا که هم مظلوم بود و هم ترسو , رنگ از روش پریده بود و گفت : من خبر ندارم آقا , به کار کسی هم کار ندارم ...
    دیدم نمی تونم جلوی هاشم رو بگیرم ... خودمو رسوندم به دفتر زنگ زدم به خاله و گفتم : خاله چیکار کنم ؟
    آقا هاشم مثل اینکه از ماجرا خبر داره ، اومده ثابت کنه ...
    گفت : خوب بذار ثابت کنه , به تو چه ؟
    گفتم : خاله داره آبروی منو می بره جلوی همه ...
    گفت : خوف نکن دختر ... از چی می ترسی ؟ تو که کاری نکردی ... خودتو بکش کنار , بذار هر کاری دلش می خواد بکنه ...
    بهت نگفتم چاه کَن خودش ته چاهه ؟ ... تو خونسرد باش و حرفی نزن ...
    از پنجره دیدم که آقا یدی با اون پاهای پرانتزیش , تند تند داره با سودابه میاد ...
    گفتم : خاله من برم , بهتون زنگ می زنم ...

    گوشی رو گذاشتم و خودمو رسوندم به بچه ها داد زدم : دخترا , همه تو اتاق ...
    زود باشین ... کسی اینجا نمونه ... یاسمن در اتاق رو هم ببند ...

    و رفتم  به آشپزخونه و گفتم : آقا هاشم , اگر آروم شدین این موضوع رو تمومش کنین ... جلوی این بچه ها خوب نیست , خواهش می کنم ... من دارم ناراحت میشم , درست نیست اینجا این حرفا زده بشه ...
    گفت : لیلا , شما کار نداشته باش ... من تا این نامه ها رو پیدا نکنم دست بردار نیستم ...
    گفتم : حالا فکر کنین پیش منه ... من بعدا با شما حرف می زنم لطفا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم



    یدی قسم می خورد که من فقط اونا رو از پست چی می گرفتم و نگاه نمی کردم و می ذاشتم تو دفتر ...
    زبیده هم خیلی مظلومانه می گفت : منم که تو دفتر نمی رم , اونجا کاری ندارم ...
    هاشم عصبانی تر شده بود و گفت : باشه , نگید ...
    ولی اینو بدونین که وقتی از قضیه سر در آوردم , حساب کسی رو که این کارو با من کرده می رسم ...
    و به من گفت : میشه با من بیاین ؟

    و رفت به طرف دفتر ...
    دنبالش رفتم ولی با ترس و لرز ... نمی خواستم دوباره حرفی پشت سرم باشه ...
    درو بست و گفت : لیلا , یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست ...
    می دونی یکی به مادر من گفته من برای شما نامه نوشتم ...
    حالا من که نمی خواستم پنهون کنم , ولی چرا این حرف به گوش مادرم رسیده که من از راه نرسیده تو خونه ی ما قیامت بشه ؟ اعصابم به هم ریخته ...
    گفتم : پس شما می دونستی نامه ها به دست من نرسیده ؟
    گفت : نه , از کجا بدونم ؟ ... اول که فکر کردم تو به خاله ات گفتی ایشون هم به مادرم ...
    این تنها فکری بود که کردم ولی تعجب کرده بودم , آخه تو اهل این کارا نیستی ...
    باشه , شما دیگه فکرشو نکن ... ولی من تا از قضیه سر در نیارم دست بردار نیستم ...

    خیلی توهین آمیزه که یکی نامه ی خصوصی آدم رو برداره و بخونه ...
    گفتم : شما ناراحت نباشین , اصلا مهم نیست ... به نظر من ول کنین , شاید پیداش کردیم و همین جاها باشه ...
    من تا فردا می گردم پیداش می کنم ... مادرتون رو هم بیخودی ناراحت نکنین ...
    گفت : چرا متوجه نیستی ؟ کی به مادر من خبر داده ؟ من اینو می خوام بفهمم ...
    گفتم : آقا هاشم , تا شما بخوای اینو بفهمی هزار تا حرف برامون درست می شه ... فکر می کنن من و شما ... یعنی ... نمی خوام کسی فکر بدی بکنه ...
    گفت : لیلا , من با مادرم حرف زدم ... منتظرم تا فرصت مناسب ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم



    منظورشو فهمیدم ولی باید جلوی این کارو می گرفتم و حرفم رو غیرمستقیم بهش می زدم ...
    گفتم : یک خواهش ازتون دارم ... حالا که با مادرتون حرف می زنین , بهشون بگین این نامه ها فقط دوستانه بوده و مربوط به کاره که یک وقت در مورد من فکر اشتباهی نکنن ... چون من هنوز به فکر علی هستم ...
    اصلا به این طور چیزا فکر نمی کنم ... شما هم جای برادر من هستین ...
    دیگه هم نمی خوام از این حرفا بشنوم ...

    شما مشکلتون رو با انیس الدوله حل کنین لطفا ...
    هاشم حالش خیلی خراب بود ... گفت : باشه ... من بعدا سر فرصت با شما حرف می زنم , الان نمی شه ...

    و خداحافظی سردی کرد و رفت ...


    فورا برگشتم تا شام بچه ها رو بدیم ...

    زبیده ترسیده بود و از من پرسید : آقا چیزی نفهمید ؟

    گفتم : چی بهت بگم زبیده ؟ ببین چیکار کردی ... من می دونم که آقا هاشم تا نفهمه نامه ها کجاست , آروم نمی شه ...
    بعد از اینکه بچه ها خوابیدن , رفتم تو دفتر ... پشت میز نشستم و سرمو بین دو دست گرفتم ...

    احساس بدی داشتم ...
    انگار توی منگنه قرار گرفته بودم ... نمی تونستم پیش بینی کنم که آخر این ماجرا چی می شه ...

    داشتم با خودم فکر می کردم ؛ اصلا آقا هاشم برای چی این کارا رو می کنه؟ معنی نداره برای من نامه بنویسه و حالا یک چیزیم طلبکاره ...
    اوایل که من اومده بودم اینجا , خیلی متین تر و با ادب تر بود ... داره پررو می شه ...
    واقعا با مادرش در مورد من حرف زده ؟ یعنی چی گفته ؟ پس غوغایی راه افتاده ... نه , من که دلم نمی خواد ... وای , نه اصلا ... اصلا ...

    خوب , پس چرا هر وقت اسمش میاد قلبم تند می زنه ؟ ...
    چرا امروز وقتی دیدمش اینقدر داغ شده بودم ؟
    خوب داغ بشم ... معلومه , برای همین کارای انیس خانمه دیگه ... من که منظوری نداشتم ...

    که یکی زد به در و سرشو کرد تو اتاق ...
    سودابه بود ...
    گفت : نخوابیدین ؟ بیام تو ؟



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۹۷   ۱۸:۱۲
  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش ششم



    گفتم : چیزی شده ؟ بچه ها خوبن ؟
    گفت : بله , همه خوابیدن ... فکر کردم شما الان ناراحتی , نگرانتون شدم ...
    گفتم : آره , هستم ... ببین بیخودی برای آدم چه طوری حرف درست می کنن ...
    گفت : لیلا جون , فکر نکنین من حرف نمی زنم نمی فهمم ... می دونم زبیده این کارو کرده ... الانم نامه ها دست خودشه ...
    ازش بگیرین ببینین آقا هاشم براتون چی نوشته ؟
    گفتم : نه , نیست ... تو نگران نباش , برو بخواب ... هر چی نوشته در مورد کار بوده ...
    گفت : یک چیزی بگم ناراحت نمی شین ؟
    گفتم : بگو ببینم چی می خوای بگی ؟
    گفت : لیلا جون , همه می دونن که آقا هاشم خاطر شما رو می خواد ...
    گفتم : حرف زیادی نزن , این حرفا چیه ؟ ... تو نمی دونی که من عزادارم و شوهرمم تازه فوت شده ؟ خجالت بکش ... برو بخواب ...
    ببینم سودابه منظورت از همه , کیا هستن ؟
    گفت : اینجا همه می دونن , جز خودتون ...
    گفتم : سودابه , دیگه نبینم از این حرفا بزنی که از دستت عصبانی می شم ... از تو توقع نداشتم ...


    این حرف سودابه منو بیشتر به فکر فرو برد و هر کاری می کردم خوابم نمی برد ...
    فردا پنجشنبه بود و باید می رفتم کلاس موسیقی ...
    تا بعد از ظهر حال خودم رو نمی فهمیدم ... بیشتر دور خودم می چرخیدم تا کار کنم ... تمام حواسم به در بود و به تلفن ...
    منتظر بودم و می ترسیدم از اینکه این ماجرا ادامه داشته باشه ...
    ولی خبری نشد ...

    دیگه آماده شدم برم کلاس ... باز به سودابه و زبیده سفارش های لازم رو کردم ...
    دل آمنه رو به دست آوردم تا بهم اجازه بده برم ...
    توی کلاس موسیقی من هنوز نت کار می کردم و اون روز قرار بود عفت خانم ویولن دستم بده ...
    آرزوی بزرگ من زدن این ساز بود ...

    کیفم رو برداشتم تا از دفتر برم بیرون که تلفن زنگ زد ...
    گوشی رو برداشتم ... خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
    گفتم : خاله کلاس دارم , یادتون نیست ؟ چیزی شده ؟
    گفت : نه , چیزی که نشده ... خیلی خوب , برو کلاس و از اونجا بیا ... دیر نمی شه ولی حتما بیا کارِت دارم ...
    گفتم : خاله , نگران شدم ... اگر چیزی شده الان بهم بگو , خوب کلاس نمی رم ...
    گفت : ای بابا , تو چرا مهره ی هولی ؟ اگر شده بود که بهت می گفتم ... بعد از کلاس بیا خونه , خودت می فهمی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و دوم

  • ۱۸:۱۶   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول



    گفتم : خاله , تو رو خدا بگو وگرنه تا برگردم همش فکرم اونجاست ...
    گفت : همین قدر بگم که خبرِ خوبیه ... اما الان نمی گم , بیخودی اصرار نکن ...
    باز موقعی که از در می رفتم بیرون , صدای آمنه رو شنیدم که داشت گریه می کرد ...

    دلم طاقت نیاورد به همون حال رهاش کنم ... مجبور شدم دوباره برم سراغش ... چنان هق هق می زد که انگار یک بلای آسمونی نازل شده ...
    گفتم : ببین حالا چیکار می کنی ؟ خودت می دونی که وقتی گریه می کنی منم گریه ام می گیره ... مگه قول ندادی تا من برگردم آروم باشی ؟ ...
    چسبید به پام که : نرو مامان , نرو ... می ترسم برنگردی ...
    هر چی باهاش حرف زدم و بهش قول دادم ولی اون به همون حال زار می زد و دامن منو ول نمی کرد ...
    طوری که بیشتر بچه ها رو به گریه انداخت و همشون فکر می کردن باید همین کارو بکنن که من نرم ...

    نمی دونستم چیکار کنم ... امکان داشت شب هم برنگردم ... نمی تونستم بهشون قول بدم ...

    این بود که کلافه شدم و با ناراحتی گفتم : یاسمن , آمنه رو حاضر کن با خودم می برم ... این طوری بقیه هم ساکت می شن ...

    سودابه , سر اینا رو گرم کن تا من برم ...
    با اینکه می ترسیدم آمنه عادت کنه و همیشه دنبالم گریه کنه , چاره ی دیگه ای به فکرم نرسید ...
    وقت من پیش عفت خانم مشخص بود و بلافاصله بعد از من شاگرد داشت و من نیابد دیر می رسیدم ...
    دست آمنه تو دستم بود و مرتب باهاش حرف می زدم : این دفعه ی آخرته که پشت سر من گریه می کنی ...
    می برمت , ولی گفته باشم دیگه این کارو نمی کنم ...
    حالا تو هم باید دختر خوبی باشی و کنار من بشینی ... حرف نزن و بذار من کارمو بکنم ...
    جایی که می برمت نباید دست به چیزی بزنی ... از جات بلند نمی شی ... گوش دادی چی گفتم ؟


    و اونم با چشمهای معصوم و بی گناهش سرشو بالا کرده بود و به من نگاه می کرد و فکر می کرد منو مجبور به این کار کرده ... مرتب می گفت : چشم , دختر خوبی می شم ... دست به چیزی نمی زنم ... قول می دم فقط با شما میام و حرف گوش می کنم ...
    حرفم نمی زنم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان