گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجم
بخش سوم
خانجان بارها گفته بود که بعضی از مردم کافر شدن و به صداهایی که از توی یک جعبه ی شیطانی در میاد , گوش می کنن و ملا ده گفته بود همشون می رن به جهنم ...
و خودش به شدت از اون جعبه می ترسید و ما رو هم می ترسوند ...
ولی من محو اون صدا شده بودم ...
جواد خان با نگاهی محبت آمیز پرسید : لیلا دوست داری ؟ تا حالا گوش نکردی ؟
با سر گفتم : نه ...
دلم نمی خواست کسی حرف بزنه تا من به اون موسیقی و صدا گوش کنم ...
باز ...
ای الهه ی ناز ...
با دل من بساز ...
خاله در حالی که متوجه ی علاقه ی من شده بود , گفت : جواد خان صفحه شو داریم , براش بعدا بذار ...
صدای زنگ در اومد ...
ادامه داد : منظر , برو درو باز کن ... هرمز اومد ...
و چند دقیقه بعد پسر جواد خان اومد تو ...
از دیدن من خوشحال شد و گفت : مادر , چقدر دختر خواهرتون نازه ...
ولی من حواسم به اون صدا بود ... انگار قلب و روح منو نوازش می داد ... یک لحظه احساس کردم میون گندم زارم ... به خصوص نوای موسیقی اون ...
همین طور که گوش می دادم , توی گندم ها چرخ می زدم و دست هامو روی خوشه ها می کشیدم ... وقتی آهنگ تموم شد , شاید باور نکردنی باشه ولی تو مغز من حک شده بود ...
بعد یک آهنگ قردار پخش شد ...
اول از همه خاله بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و خیلی برام جالب و عجیب بود ...
دنیای من با این دنیا خیلی تفاوت داشت ...
خاله قر می داد و قربون صدقه ی جواد خان می رفت ... اونم با یک دست عصاشو گرفته بود و با دست دیگه بشکن می زد ...
ملیزمان هم رفت وسط و هرمز هم که تازه از راه رسیده بود , به شکل مردونه چند تا قر داد ...
اون که شانزده سال داشت و تازه ریش و سیبل در آورده بود , پسر بامزه و شوخ و شنگی به نظر میومد ...
خاله همین طور که قر می داد , به من گفت : تو هم بیا وسط لیلا , زود باش ... دو تا قرم تو بده ... بیا خاله جون ...
باز با سر گفتم : نه ...
و عقب , عقب رفتم تا کنار دیوار ...
ولی از اون منظره خوشم میومد ...
ناهید گلکار