گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش سوم
هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ...
و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ...
صداش می لرزید ...
و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ...
ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ...
گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ...
گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ...
گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ...
گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ...
نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ...
هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ...
خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ...
گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ...
گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ...
اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ...
از درِ حیاط رفتم تو ...
یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ...
ناهید گلکار