گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش ششم
یکم سکوت کرد و گفت : یادته وقتی تو ازدواج کردی , از ایران رفتم ؟ فکر می کردم دیگه هرگز نمی بینمت ... ولی برگشتم ...
اما با لیتا ازدواج کردم و برگشتم ... کاش نمی اومدم ... حالا دارم با همون حال بدی که اون بار رفتم , دوباره می رم ...
یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ... واقعا نمی تونستم نفس بکشم ...
دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... به زحمت گفتم : هرمز ... لیتا خیلی دختر خوبیه , بهت تبریک میگم ... تو آدمی نیستی که با زندگی یک دختر بازی کنی ... تو مردی , باشرفی , یک آقای به تمام معنی هستی ... برو هر چی تو دلش هست از بین ببر و باهاش زندگی کن ...
اون دختر با هزار امید و آرزو زن تو شده و باهات اومده اینجا ... لیتا زن خوبی برای تو می شه ...
بهم قول بده , خواهش می کنم ... به خاطر خواهر و برادریمون این کارو بکن , تو تنها برادر من توی این دنیایی ...
باز اخم هاشو در هم کشید و تا دم پرورشگاه حرفی نزد ... منم ساکت شدم ...
می ترسیدم دیگه کلامی به زبون بیارم ...
پیاده شدم ... اونم پیاده شد و کمک کرد به آقا یدی تا وسایل رو ببره تو ساختمون و گفت : لیلا چند روز دیگه من می رم , حتما بیا خونه ببینمت ...
گفتم : البته که میام ... حتما ...
و سریع سوار شد و رفت ...
داشتم داغون می شدم ... اگر اون همه مسئولیت رو سرم نریخته بود , خدا می دونه اون شب من چه حالی پیدا می کردم .. ولی باید خودمو کنترل می کردم ...
راستی چرا هرمز این کارو با من کرد ؟ اون مرد عاقلی بود و ازش نمی دیدم این همه بی فکر باشه , چطور دلش اومد اینطور با احساسات من بازی کنه ؟ ...
من که منظور اونو فهمیدم , ولی کاش اشتباه کرده بودم ...
شایدم می خواست منو تو تصمیمی که هنوز نگرفته بودم متزلزل کنه ...
آخ , خدای من کمک کن ... نه لیلا ... نه , با خودت این کارو نکن ...
اون شبی که من تو گندم زار خوابیدم , هرمز رو از دلم کاملا بیرون کردم و برگشتم ...
حالام دیگه نمی خوام بهش فکر کنم ... هرگز ...
اون برادر منه و همین طور خواهد بود ...
ناهید گلکار