خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش چهارم



    گفتم : فکر کنم چون نمی خواد چیز دیگه ای ببینه ...
    اگر چیزی براش مهم تر باشه , فکرش می ره اونجا ...
    آقا هاشم اگر برای این موضوع می خواین منو ببرین خونه ی عفت خانم , این کارو نکنین ... من دست از پرورشگاه برنمی دارم ...

    الان داریم سر زبون ها میفتیم ,  من دلم نمی خواد کسی در موردم فکر بدی بکنه ...
    گفت : عزیزترین کسم تویی , به جون خودت قسم نمی دونم زن داییم چیکار داره ... ولی اینو بدون تو به زودی زن من میشی و دهن همه بسته می شه , اگر نخوای می دزدمت ...
    خنده م گرفت و گفتم : با اسب سفید یا با این ماشین که میگی رقیب توست ؟ ...
    گفت : نه , با این نمیام ... این ماشین تو رو از دستم در میاره , نمی دونی چقدر جَلد تو شده ... دیگه امروز داشت دعوامون می شد ... گفتم آخه من کار و زندگی دارم , دم پرورشگاه چیکار می کنی ؟ ... حالیش نبود که نبود ... گفتم لامذهب دیگه بسه وایستادی ، برو به کارت برس ... از جاش تکون نمی خورد , تو هم که بیرون نیومدی ببینمت ...
    گفتم : نبودم ... داشتم اسم بچه ها رو مدرسه می نوشتم ...
    با تعجب  پرسید : نوشتی ؟
    گفتم : آره , چطور مگه ؟
    گفت : مادر میگه نتونستن مدیر مدرسه رو راضی کنن ... تا حالا سابقه نداشته این بچه ها مدرسه برن ...
    گفتم : ولی من از مادرتون سوء استفاده کردم و به اسم ایشون تهدیدش کردم ...
    گفت : نه !!! چطوری ؟

    جریان رو براش تعریف کردم و گفتم : حالا تو رو خدا به انیس خانم بگو هوای منو داشته باشه , هر آن ممکنه بفهمن و بچه ها رو بیرون کنن ...
    حالا یک مقداری هم وسیله می خوان که آبرومند برن سر کلاس و از بچه های دیگه کم نیارن ... خیلی هم وقت نداریم ...
    جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت و گفت : آی ماشین راه نیفتی دنبال لیلا بیای تو خونه , ما برمی گردیم ....
    خنده م گرفت و گفتم : یکی نیست به خودت بگه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش پنجم



    زنگ درو هاشم زد و عفت خانم درو باز کرد ...
    با هم وارد شدیم ...

    خیلی کنجکاو بودم زودتر بدونم با من چیکار داره ...
    دو تا مرد جوون هم اونجا نشسته بودن ...
    عفت خانم ما رو به هم معرفی کرد ... ایشون لیلا هستن ... آقا پرویز و آقای سروش ...


    ولی چیزی نگفت که چرا خواسته بود من برم اونجا ... دل تو دلم نبود و گیج شده بودم ...
    همه نشستن و قبل ازاینکه منم بشینم , عفت خانم گفت : لیلا جون , آمادگی داری ساز بزنی ؟ ...
    اگر ممکنه همون قطعه ای رو که تمرین کردی , بزن ...
    با تعجب گفتم : برای چی ؟!! ...
    گفت : اول تو بزن , بعد می گم ... این طوری بهتره ...
    نگاهی به هاشم کردم ... احساس کردم اونم مثل من جریان رو نمی دونه ...

    به صورتم نگاه کرد و یک بار چشمشو باز و بسته کرد و اینطوری به من قوت قلب داد ...
    ویولن رو برداشتم و شروع به زدن کردم ...
    خط اول نت رو چند بار خارج زدم چون حواسم سر جاش نبود ...
    ولی اون آهنگ منو با خودش می برد ... یکم بعد چشم هامو بستم و رفتم تو رویاهای خودم ...
    به آخرش که رسیدم , با یک مکث کوتاه برای اینکه قسمت اول نت رو اشتباه زده بودم , دوباره برگشتم به اول قطعه ... و وسط نت خودم , چند گام پایین تر تمومش کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش ششم



    هم عفت خانم هم اون مهمون هاش که اون زمان بیست و دو سه سال بیشتر نداشتن و بعدا از بزرگان موسیقی ایران شدن , از هیجان از جاشون بلند شدن و دست زدن ...
    من نمی دونستم کاری که اون زمان با قسمت آخر کرده بودم , یک جور هنر در نواختن به حساب میومد  ...
    یکی از اونا گفت : می تونی یک نت جدید رو برامون بزنی ...
    عفت خانم گفت : معلومه که می تونه , بهتون که گفتم ...
    لیلا هر نتی رو یک بار نگاه می کنه و بعد هم می زنه ...
    گفتم : خوب , شاید ... نمی دونم , باید امتحان کنم ... ولی ببخشید اگر خوب نشد , من تازه کارم ...


    سروش نت رو گذاشت جلوی من و نشست ... یکم بهش نگاه کردم ...
    به نظرم رسید کار سختی نیست و حتی وقتی نت رو می خوندم , انگار برام آشنا بود ...
    بعد شروع کردم به زدن ...

    تازه فهمیده بودم این یکی از آهنگ هاییه که شب ها تو برنامه ی گل ها گوش می دادم ...
    وقتی تموم شد , هر چهار تا مدتی برام دست زدن ...
    سروش گفت : واقعا عالی بود ... هنوز تمرین کم دارین و خوب مسلط نیستن ولی فکر کنم استعداد لازم رو داشته باشین ...
    هاشم پرسید : ببخشید برای چه کاری ؟ زن دایی ؟ موضوع چیه ؟ 
    عفت خانم گفت : بذار حالا بهت بگم لیلا جون ...
    ببین عزیزم , این دوستان ما می خوان یک ارکستر بزرگ درست کنن که تعداد زیادی نوازنده با هم ساز بزنن ... به این نوع کار میگن ارکستر سمفونیک ... می خوای تو هم جزو اونا باشی ؟ احتمالا برنامه شون تو رادیو بخش می شه ...

    گفتم : نمی دونم ... واقعا ؟ نه , نمی شه ... من کار دارم ...
    هاشم گفت : نه زن دایی , لیلا نمی تونه ... خیلی کار داره ...
    سروش گفت : وقت زیادی نمی خواد ... همینقدر که سه چهار شب در هفته بیاین و با گروه تمرین کنین , ضبطش می کنیم ...
    هاشم گفت : نمی تونه ... اصلا مادرشون اجازه نمی ده تو این کارا برن , خودتون که می دونین زن دایی ...
    عفت خانم گفت : لیلا جون , آقای سروش دنبال من اومده بودن ... من گرفتار زندگی و درس دادن و دو تا بچه ام ... من تو رو معرفی کردم , فکر کردم می خوای پیشرفت کنی ... حالا خودت چی میگی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۷/۳/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾

    قسمت هفتاد و دوم

    بخش هفتم



    دلم می خواست برم ... خیلی خوب بود که من بتونم تو یک ارکستر بزرگ , ویولن بزنم ...
    ولی گفتم : اجازه می دین یکم فکر کنم ؟
    سروش گفت : بله حتما , چرا که نه ؟ ولی یادتون باشه اگر می خواین پیشرفت کنین باید تمرین کنین وگرنه فراموش می کنین ...
    گفتم : حتما ... بهتون خبر می دم ...
    هاشم بلند شد و گفت : با اجازه من و لیلا باید بریم ...

    تند تند راه افتادیم , انگار من زن اون بودم ... اینطوری جلوی اونا وانمود می کرد ...
    وقتی نشستیم تو ماشین گفت : این زن دایی من چی با خودش فکر کرده ؟ حالا دیگه تو بری تو ارکستر بزنی , چشمم روشن ... اصلا خوشم نیومد اون دو نفر رو آورده بود ساز زدن تو رو ببینن ...
    مرتیکه داشت با چشم هاش تو رو می خورد ... چیزی نمونده بود بزنم داغونش کنم ...
    گفتم : آقا هاشم اونا کارشونو انجام می دادن ... منم شاید رفتم چون خیلی دوست دارم ...
    یکم عصبی شد و گفت : مگه هر کاری آدم دوست داشته باشه باید انجام بده ؟ ... نمی شه ... تو زن من میشی و زن من نمی تونه این کارا رو بکنه ...
    گفتم : اولا کی گفته من زن شمام , دوما پس من برای چی یاد گرفتم ؟ ...
    گفت : چون مردت دوست داره براش بزنی ...
    گفتم : آهان , یعنی من از بچگی خودمو آماده می کردم برای شما ساز بزنم که خوشتون بیاد ؟ ...
    من لیلام آقا هاشم , با اون زنی که شما می خوای فرق دارم ... من اگر بزنم برای خودم و هر کس دلم بخواد , می زنم ... اصلا این کارا چیه شما می کنی ؟ ...
    خوبه والله هنوز نه به باره نه داره , اسمش خاله موندگاره ... کی گفته شما مرد منی ؟

    تو رو خدا دست از سرم بردار , من نمی تونم با مادر شما کنار بیام ... پرورشگاه رو هم نمی تونم ول کنم ...
    گفت : ببین لیلا , یک کاری نکن همین الان تو رو بدزدم ...

    و دست هاشو از روی فرمون برداشت و از هم باز کرد و داد زد : لیلا زن منه ... عشق منه ... هر کس سر راهم بیاد با من طرفه ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۳/۱۳۹۷   ۱۱:۳۴
  • ۲۰:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و سوم

  • leftPublish
  • ۲۰:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش اول



    گفتم : تو رو خدا آقا هاشم , الان تصادف می کنی ...
    با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ...
    گفتم : به کسی گفتین ؟
    گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ...
    گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ...
    برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟
    گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ...
    گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟
    گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ...
    اینا رو شنیدین ؟
    گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟
    گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ...
    صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ...
    باهاش پرواز می کردم ...

    برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش دوم



    گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ...
    الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ...

    شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ...
    من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟

    به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ...

    ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ...
    تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ...

    اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم  وارد این کارا بشی ...
    گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز  انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ...

    میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟
    گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟ 
    نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ...
    گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ...
    زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ...

    از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش سوم



    هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ...
    گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ...

    و درو باز کردم و پیاده شدم ...
    ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ...
    هاشم گفت : می بینمت ...

    و با سرعت از اونجا دور شد ...

    وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ...
    گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟
    گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟
    گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ...
    دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ...
    گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ...

    پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟
    همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ...

    خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ...

    لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ...
    گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ...
    نباید این کار رو می کردین ...

    دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت  دادین ؟ ...
    گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟
    گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش چهارم



    با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ...

    آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ...
    حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ...
    حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ...
    گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ...

    خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک  احوالی ازم می پرسید ...
    خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ...
    گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ...
    انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟
    چیکارش داری ؟ ...
    و از پله ها اومد پایین ...

    با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ...
    خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ...
    خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش پنجم



    گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
    عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
    خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
    خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...

    آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟
    بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ...

    خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ...
    حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ...

    و رفت ...
    خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ...
    گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ...
    گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ...
    اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۰:۴۲   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش ششم



    گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ...
    بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ...
    گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟
    گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ...
    هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ...
    ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ...

    من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ...
    ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ...
    گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ...
    گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟
    گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ...
    گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ...
    گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ...
    گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ...
    گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۵   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش هفتم



    گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ...
    گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ...


    شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت ..

    عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ...

    اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ...

    و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ...
    بعد رفتم به دیدن ملیزمان ...

    در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید ,  دراز کشیده بود ..

    کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ...
    اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ...
    داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ...
    برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش ..

    از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟
    گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ...
    نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ...
    فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ...
    گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ...



    ناهید گلکار

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش هشتم



    اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ...

    خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
    داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ...

    کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ...
    و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ...
    کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ...
    آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟
    آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز می ذاشت ؟ 
    ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ...

    و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ...
    خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...
    وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ...
    سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۴۹   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و چهارم

  • ۲۲:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش اول



    سودابه که اومد , بچه ها هم طبق معمول با دیدن من دنبالش اومدن تو حیاط و لیلا جون , لیلا جون می کردن و هر کدومشون یک کاری با من داشتن ...
    یا می خواستن از هم گله کنن یا خوابی رو که دیده بودن برای من تعریف کنن و یا به بهانه ی دلتنگی سراغم میومدن .. .
    این تمام واقعیت زندگی من  بود ... عشق اون بچه ها و وابستگی ما به هم ...
    خانجان با تعجب به اونا نگاه می کرد و شاید تو این مدت باور نکرده بود که من مشغول چه کاری هستم ...
    گفتم : سودابه , ایشون خانجان من هستن ... ببرشون تو دفتر تا من بیام ...
    به بچه ها هم گفتم : برگردین , من الان میام باهاتون حرف می زنم ... همه برگردن تو ساختمون ...


    تنها حدسی که می شد زد , این بود که مادر مرادی پشیمون شده باشه ... برای همین می خواستم تنها باهاش حرف بزنم .......
    شاید سودابه هم همین حدس رو زده بود چون با چشمی نگران به من نگاه می کرد و به خانجان گفت : بفرمایید , منم مثل دخترتون ... با من بیاین خانجان ....
    از مرادی پرسیدم :چی شده این وقت صبح اینجایین ؟
    گفت : چیزی نیست خانم , خیره ... دیروز من تقاضای کمک هزینه برای مدرسه ی بچه ها رو رد کردم ...
    ولی فکر نمی کنم به این زودی پولی دست شما رو بگیره ...
    اما فکر کنم دلتون پاکه , چون خدا براتون رسوند ... یک آدم خیرخواه پیدا شد و پولی رو که نذر این پرورشگاه کرده بود رو آورد و داد به من گفت پول رو به دست شما برسونم تا هر طور صلاح می دونین خرج کنین ...
    و یک پاکت پر از پول از جیب بغل کتش در آورد و داد به من ...



    ناهید گلکار

  • ۲۲:۵۵   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش دوم



    فورا ازش گرفتم و گفتم : دستش درد نکنه ... آقای مرادی می خواستم بپرسم کی بوده ولی به من چه , هر کی بوده خدا بهش عوض بده , برای من چه فرق می کنه ...
    خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... اونه که روزی رسونه , آدما وسیله هستن ...
    خوب ... شب که قرارمون سر جاشه , آره ؟
    گفت : بله , اون که حتما ... من زود اومدم چون تو اداره کار دارم و دیروزم نبودم ...
    ببخشید جنس های شما رو هم فردا میارم , امروز نمی رسم ... کم و کسر که ندارین ؟
    گفتم : نه , امروز رو یک کاریش می کنم ... شما برو ...


    با خودم گفتم خدا رو شکر یک خبر خوب بهم رسید ... حالا باید برم خرید ...
    وای خانجان رو چیکار کنم ؟ ...

    از در که رفتم تو , باز بچه های کوچک تر ریختن دورم ... یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم و به حرفشون گوش دادم ...

    و خانجان اونجا ایستاده بود و منو تماشا می کرد ...
    گفتم : بچه ها , این خانم رو بهتون معرفی می کنم ... اسمشون مادربزرگه ...
    از این به بعد مادربزرگ همه ی شماست و امروز حتما براتون یک قصه می گه ... اون مهربون ترین مادربزرگ دنیاس ...
    حالا همه برین تو صف برای ناشتایی ...
    خانجان با من میاین تو آشپزخونه ؟
    همین طور که با تعجب به اطراف نگاه می کرد , سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد ...
    وقتی خانجان با زبیده و نسا و بقیه آشنا شد و دید که ما همه مشغول کاریم , شروع کرد به کمک کردن ...
    اون زنی بود که خیلی کارا از عهده اش بر میومد ... کمی بعد گفتم : خانجان من باید برم برای پرورشگاه خرید , شما میاین یا می مونین کمک می کنین ؟
    گفت : نه مادر , همین جا هستم ... تو خیالت راحت باشه , برو و به سلامتی برگرد ...


    ناهید گلکار

  • ۲۲:۵۸   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش سوم



    برگشتم تو دفتر تا حاضر بشم ... پول ها رو شمردم ...

    مقدار زیادی بود ... اونقدر که نمی تونست کارِ یک خیرخواه باشه و اینکه گفته بود مستقیم به دست من برسونن , ذهنم رو می کشید طرف اینکه هاشم این پولا رو فرستاده ...
    بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ... چون در این صورت مدیونش می شدم ...
    اول نشستم و هر چی که لازم بود نوشتم و بعد یک درشکه کرایه کردم و راه افتادم طرف استانبول ...
    همه ی لوازم تحریری که بچه ها لازم داشتن رو خریدم ... خیلی چیزایی که حتی ضروری هم نبود براشون گرفتم تا تو مدرسه از بچه های دیگه کم نیارن ...
    اونقدر خوشحال بودم که دلم می خواست پرواز کنم و خیلی برام جالب بود که هر کجا اسم پرورشگاه رو میاوردم , کلی بهم تخفیف می دادن ...
    من سی و نه تا بچه ی زیر هفت سال داشتم که برای همه ی اونا هم عروسک های ارزون و جورواجور گرفتم تا برای اونا هم دست خالی نباشم ...
    هر چیزی که یادداشت کرده بودم رو خریدم جز کفش ... هنوز همه ی اونا فقط دمپایی پاشون می کردن و من قدرت اینکه برای همشون بخرم رو نداشتم ...
    بعد با همون درشکه رفتم خیاط خونه ... لباس های اون چهار تا بچه رو گرفتم و روپوش هاشونو سفارش دادم و بهم قول داد تا دو روز دیگه که اول مهر بود , اونا رو تحویل بده و من اجرت بیشتری بهش بدم ...
    بعد به اندازه ی تمام دخترا شیرینی و میوه خریدم ... داشتم ولخرجی می کردم ولی چنان لذتی به من می داد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
    کارم که تموم شد , فکر کردم برم خونه و یک دست لباس برای سودابه بیارم و یکم وسیله برای پذیرایی ...
    ممکن بود خاله دیر برسه و من می خواستم قبل از اومدن مادر مرادی , همه چیز حاضر باشه ...
    درشکه جلوی در حیاط نگه داشت و من از همون جا رفتم تو خونه ...
    ساعت از سه گذشته بود ... اصلا احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم ولی خسته شده بودم ...
    زود وسایل رو جمع کردم و بستم تو یک بقچه و برگشتم دم در ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش چهارم



    تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ...

    گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت  : تو بگو داری چیکار می کنی ؟
    گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ...
    امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ...
    گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟

    گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ...
    گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟
    گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ...
    گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ...
    گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ...


    پول درشکه رو هم خودش حساب کرد و منو سوار کرد و با هم راه افتادیم ...
    خیلی افسرده به نظر رسید ...
    پرسیدم : تو خوبی ؟
    گفت : تو چی ؟ خوبی ؟
    گفتم : از من نپرس , اگر برات بگم سرت سوت می کشه ... نمی دونم چرا یک مرتبه اینقدر کارام تو در تو شد ! ... پس تو بگو چطوری ؟ چرا اوقاتت تلخه  ؟
    گفت : در واقع چیز مهمی نیست , از اینجا که بریم درست می شه ...
    گفتم : هرمز من همیشه با تو درددل می کنم , تو چرا به من نمی گی ؟ ...
    سرشو تکون داد و گفت : آخه چیزی نیست که بگم ... لیتا بیخودی بهانه گیری می کنه و دعوا راه میندازه ...
    اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه , باید زودتر برگردم ... لیلا دارم می رم ولی دلم اینجاست ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش پنجم



    بعد چونه شو یکم برد بالا و ابروشو در هم کرد و ادامه داد : راستش رو بهت بگم به کسی نمی گی ؟
    گفتم : معلومه , نه که نمی گم ...
    گفت : پشیمون شدم ... از اینکه با لیتا ازدواج کردم خیلی پشیمونم ... دلم می خواد ایران بمونم , دوست ندارم برگردم ... همه ی کسانی که دوستشون دارم اینجان ...
    مادر از همه مهم تره ... دیگه تنها شده , داره پیر میشه و به من احتیاج داره ... اون تمام زندگیشو وقف ما کرد , از دل جون هر کاری از دستش بر میومد برای ما انجام داد ...
    حالا نوبت ما بود که بهش برسیم ...

    ملیزمان که فقط یکی رو می خواد ازش مراقبت کنه ... ایران بانو که سرگرم زندگی خودشه ... خان زاده هم که تکلیفش معلومه ...

    می مونه من که دارم می رم ...

    من ساکت بودم و گوش می کردم ...

    خودش ادامه داد : شنیدم انیس الدوله می خواد برای هاشم بیاد خواستگاری تو ؟ می خوای قبول کنی ؟
    گفتم : نه , فکر نمی کنم ... راستش نمی دونم ... من به درد اونا نمی خورم , می ترسم وصله ی ناجور بشم ...
    گفت : تو از اونا سری , خودتو دست کم نگیر ... ولی فعلا این کارو نکن ... برو دنبال موسیقی , یاد بگیر و پیشرفت کن ... به کارِت برس ولی زن اون پسره نشو ...
    گفتم : چرا ؟
    گفت : نگو چرا , چون خودت دلیلشو می دونی ... مناسب تو نیستن , به خدا همین ... فقط می ترسم تو دردسر بیفتی ... تو برای من خیلی عزیزی , خودتم می دونی چقدر برام ارزش داری ...

    همش حواسم دنبال توست ... نمی خوام دوباره عذاب بکشی  ...
    گفتم : مگه الان تو خودت رو تو دردسر ننداختی ؟ منم مثل تو , چه فرقی می کنه ؟ زندگی همینه دیگه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش ششم



    یکم سکوت کرد و گفت : یادته وقتی تو ازدواج کردی , از ایران رفتم ؟ فکر می کردم دیگه هرگز نمی بینمت ... ولی برگشتم ...
    اما با لیتا ازدواج کردم و برگشتم ... کاش نمی اومدم ... حالا دارم با همون حال بدی که اون بار رفتم , دوباره می رم ...


    یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ... واقعا نمی تونستم نفس بکشم ...
    دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... به زحمت گفتم : هرمز ... لیتا خیلی دختر خوبیه , بهت تبریک میگم ... تو آدمی نیستی که با زندگی یک دختر بازی کنی ... تو مردی , باشرفی , یک آقای به تمام معنی هستی ... برو هر چی تو دلش هست از بین ببر و باهاش زندگی کن ...
    اون دختر با هزار امید و آرزو زن تو شده و باهات اومده اینجا ... لیتا زن خوبی برای تو می شه ...

    بهم قول بده , خواهش می کنم ... به خاطر خواهر و برادریمون این کارو بکن , تو تنها برادر من توی این دنیایی ...


    باز اخم هاشو در هم کشید و  تا دم پرورشگاه حرفی نزد ... منم ساکت شدم ...
    می ترسیدم دیگه کلامی به زبون بیارم ...

    پیاده شدم ... اونم پیاده شد و کمک کرد به آقا یدی تا وسایل رو ببره تو ساختمون و گفت : لیلا چند روز دیگه من می رم , حتما بیا خونه ببینمت ...
    گفتم : البته که میام ... حتما ...

    و سریع سوار شد و رفت ...
    داشتم داغون می شدم ... اگر اون همه مسئولیت رو سرم نریخته بود , خدا می دونه اون شب من چه حالی پیدا می کردم .. ولی باید خودمو کنترل می کردم ...
    راستی چرا هرمز این کارو با من کرد ؟ اون مرد عاقلی بود و ازش نمی دیدم این همه بی فکر باشه , چطور دلش اومد اینطور با احساسات من بازی کنه ؟ ...
    من که منظور اونو فهمیدم , ولی کاش اشتباه کرده بودم ...

    شایدم می خواست منو تو تصمیمی که هنوز نگرفته بودم متزلزل کنه ...

    آخ , خدای من کمک کن ... نه لیلا ... نه , با خودت این کارو نکن ...
    اون شبی که من تو گندم زار خوابیدم , هرمز رو از دلم کاملا بیرون کردم و برگشتم ...
    حالام دیگه نمی خوام بهش فکر کنم ... هرگز ...

    اون برادر منه و همین طور خواهد بود ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان