خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش هفتم



    خانجان دم درِ ساختمون منتظر من بود ... باز طبق معمول دلش شور می زد ...
    وقتی منو دید , گفت : کجا بودی مادر ؟ تو که هلاک شدی ... بیا یک چیزی بخور ...
    گفتم : ساکت خانجان ... تو رو خدا اینجا از این حرفا نزن , این بچه ها هیچ وقت مادر نداشتن ... مراقب باش ...
    رفتم تو اتاق بازی و مدتی دراز کشیدم ...
    دیگه آمادگی هیچ کاری رو نداشتم ... دست و دلم نمی رفت ... دلم می خواست هیچ مسئولیتی نداشتم و ساعت ها می خوابیدم ... ولی به خودم نهیب زدم لیلا , خجالت بکش ... احمقِ زودباور ... پاشو به زندگی خودت برس ...
    نباید خودمو دست این دنیا بدم , یعنی نمی تونم ... من این همه بچه داشتم و نگاه اونا به من بود ... منی که خودم هنوز نمی دونستم تو زندگی چی درسته و چی غلط ...


    از جام بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم ... دور تا دور توی اتاق نشستن و براشون توضیح دادم که چه کسانی می رن مدرسه و چرا بقیه باید همین جا درس بخونن ...
    بعدم اول عروسک های اون بچه ها رو بهشون دادم و ذوقی که تو چشم اونا دیدم , حالم رو بهتر کرد ...
    تا اون زمان , هیچکدوم عروسکی نو نداشتن ...

    و بعدم لوازم بچه ها رو دادم و این کلی وقتم رو گرفت ...
    نماز خوندم و سودابه رو آماده کردم ... لباسم رو بهش دادم و پوشید ...
    موهاشو بافتم و کمی سرخاب به گونه هاش مالیدم ...

    اتاق رو آماده کردم و شیرینی و میوه چیدم ...
    شام بچه ها رو که می خواستن بدن , خانجان به جای من کمک کرد و من رفتم خوابیدم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش هشتم



    بالاخره خاله اومد ... همون موقع مرادی و مادرش و دو تا خانم دیگه هم پشت سرش رسیدن ...
    خانجان و خاله اوضاع رو تو دستشون گرفتن و من ناخواسته اصلا اونجا نبودم ...
    بیشتر به دلیل کاری که هرمز با من کرده بود , فکر می کردم ... خیلی زیاد از دستش عصبانی و ناراحت بودم ...
    با خودم گفتم من هاشم رو دوست دارم و بارها قلبم برای اون زده و به هیجان اومدم پس زنش می شم , هرچی بادا باد ... آره , من هاشم رو دوست دارم ... می خوام کس من باشه ...


    یک مرتبه دیدم جلسه تموم شد و دارن دست می زنن و مبارک باشه میگن ... سودابه شیرینی تعارف کرد و مادر مرادی رو بوسید و اینطوری قرار شد به زودی اون دو نفر سر سفره ی عقد بشینن ...

    در حالی که من خیلی حرفا آماده کرده بودم بزنم تا سودابه با شرایط بهتری شوهر کنه , اصلا نفهمیدم چی شد ...
    وقتی اونا رفتن , موقع خواب بچه ها بود ...
    به خانجان نگاه کردم و گفتم : میشه شب اینجا بمونیم ؟ شما ناراحت نمی شین ؟
    گفت : نه عزیز دلم , بمونیم ... منو ببخش , نفهمیدم تو داری چیکار می کنی ...
    گفتم : میشه امشب برای بچه ها قصه بگی ؟ یکی از اونا رو که برای من تعریف می کردی ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۶   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش نهم



    آهی کشید و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : امروز اون بچه ها به من می گفتن مادربزرگ ...
    می دونی وقتی اسم بچه ی یتیم میاد , آدم نمی تونه این حسی رو که با اونا تماس می گیره داشته باشه ؟ ... من حالا می فهمم تو چی می گفتی ...
    لیلا , درد این طفل معصوم ها از دور معلوم نمی شه ... وقتی بهشون نزدیک میشی , می فهمی ...
    مادر منو می بخشی ؟ اصلا نمی دونستم تو داری چیکار می کنی ...

    الانم خیالم راحت نشد ... تو داری جونت رو برای این دخترا می ذاری , این طوری خودتم از بین می ری ...
    گفتم : پاشو بریم تو اتاق بازی ... بچه ها اونجان , می خوام براشون ساز بزنم ...

    و ویولنم رو برداشتم و با هم رفتیم ...
    دخترا همین طور که میوه و شیرنیی می خوردن و دست می زدن , من شروع کردم به نواختن ...
    دوباره چشمم رو بستم و به جایی رفتم که بهش تعلق داشتم ... توی یک غروب خورشید , گندم زارهای طلایی , ساز زدم و چرخیدم ... پرواز کردم تا آسمون ...

    توی ابرها غرق شدم ...
    اونجا که همه چیز سفید بود و از سیاهی خبری نبود ...

    بعد سازم رو زمین گذاشتم و کنار دیوار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پای زهرا و خانجان قصه گفت : یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ...
    یک پیرزن مهربون بود یک حیاط داشت قد یک قربیل ... یک درخت داشت قد یک چوب کبریت ...
    این درخت هر سال یک دونه انجیر می داد ...

    من این قصه رو بارها شنیده بودم ...
    دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و پنجم

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش اول



     و تا صبح هیچی نفهمیدم ...
    روز بعد , پای بچه هایی که می خواستن مدرسه برن رو روی کاغذ گذاشتم و اندازه ی اونا رو گرفتم و دوباره رفتم بازار و براشون کفش خریدم ...
    ولی مدام به فکر هاشم بودم و کار قشنگی که کرده بود ...
    این پولا مال اون بودن که با سخاوت در اختیار من گذاشته بود ...
    دیگه پول زیادی برام نمونده بود تا بتونم برای همشون این کارو بکنم ...
    و روز اول مهر برای من به یادموندنی شد ...

    همه ی دخترا رو شب قبل حمام کردیم و صبح خودم آمادشون کردم و آخرین کار وصل کردن یقه ی سفیدی بود که دور گردنشون بستم و روبانی که کنار موهای کوتاهشون زدم ...
    خانجان قرآن گرفته بود و زبیده اسپند دود می کرد و اینطوی با یک صف مرتب , یدی جلو و من عقب راه افتادیم به طرف مدرسه ...
    خانم کفایی تو حیاط بود و برخلاف تصور من , با روی خوش از ما استقبال کرد و بچه ها رو تو کلاس جا داد و خاطرم جمع شد و با آقا یدی برگشتیم ...
    وقتی اومدم , دیدم سه خانم جوون تو دفتر نشستن و معلوم شد معلم هایی هستن که اداره برای من فرستاده ...
    تو دلم قضاوت کردم که نگاه کن هر کس رو نخواستن فرستادن اینجا , اینا چی بلدن آخه ؟ ...

    باهاشون آشنا شدم ...

    خانم صدر ، خانم زیرکوهی و خانم شرفی و هر سه تا سوم دبیرستان درس خونده بودن و حالا می خواستن به این بچه ها درس بدن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش دوم



    نشستم روبروی اونا و بهشون نگاه کردم ... خوب , خودمم نمی دونستم باید چیکار کنم ...
    کلاس رو کجا تشکیل بدم ؟ ...

    مدتی به همین حال موندیم ...
    یک مرتبه از جام پریدم و گفتم : خانما باید کمک کنین تا کلاس ها رو درست کنیم ... می دونین اینجا پرورشگاهه , مثل مدرسه های معمولی نیست ... تا براتون کلاس درست نشده باید با من بسازین ...

    دنبال من بیان ...
    و با کمک اونا و بچه های خودم , انتهای هر خوابگاه رو کلاس کردم و با خودم فکر کردم روزا که قرار نیست بچه ها بخوابن ...
    ولی دو تا تخته بیشتر نداشتم و نیمکت هم خیلی کم بود ...
    فورا یک نامه نوشتم و یدی رو فرستادم اداره و برای ما از انبار نیمکت های کهنه و یک تخته سیاه و گچ و تخته پاک کن و کتاب فرستادن ...

    و اینطوری مدرسه ی ما هم نزدیک ظهر شروع به کار کرد ...
    و خیالم راحت شد ...

    فورا راه افتادم برم بچه ها رو از مدرسه بیارم ...
    نزدیک غروب , دیگه همه چیز آروم شده بود ... ولی همه ی ما از خستگی رو پا بند نبودیم ...
    اینکه من سرگرم کار بودم دلیل این نبود که به فکر کاری رو که هرمز با من کرده بود , از ذهنم رفته باشه ... یا اینکه به هاشم فکر نکنم ...
    احساس می کردم دارم دو نیمه می شم و تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که اصلا به جز پرورشگاه , چیزی ذهنم رو مشغول نکنه ...
    خانجانم خسته شده بود ... مرتب می گفت : مادر نمی ریم خونه ؟
    گفتم : شام بچه ها رو که دادم , می ریم ...
    گفت : پس من می رم به زبیده کمک کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش سوم



    همون موقع تلفن زنگ زد و من رفتم تو دفتر و گوشی رو برداشتم ...

    خاله بود ... گفت : باز تو اونجا موندگار شدی ؟ امشب بیا خونه , کارِت دارم ...
    پرسیدم : چیزی شده خاله ؟
    گفت : آره , انیس جواب می خواد ... حالا بگو نظرت چیه ؟ بیاد یا نه ؟ ...
    یکم مکث کردم و پرسیدم : شما چی میگی خاله ؟
    گفت : والله  نمی دونم ... راستش هم آره , هم نه ... آخه تو رو می شناسم , می ترسم با اونا کنار نیای ... ولی اگر تو قول بدی با انیس بسازی , دیگه چه بهتر از این ؟ ... 

    تو خودتم می دونی که چقدر سرتق هستی , بعید می دونم با اون کنار بیای ... ولی اینطور که معلومه حسابی دل پسرش رو بردی , اونم اَمون انیس رو بریده ...
    گفتم : پس بگین بیان , من دیگه اون لیلای سابق نیستم ... بعدم انیس خانم رو دوست دارم , فکر کنم می تونم باهاش کنار بیام ...
    گفت: یا خیر خدا , چی شد یک مرتبه تصمیم گرفتی ؟ یا از قبل فکر کرده بودی ؟
    گفتم : چه فرقی می کنه ؟ ... هاشم که دست بردار نیست ... امروز نشه , فردا ... می دونم که بالاخره کار خودشو می کنه , پس توکل به خدا ...

    ببین خاله , شب از خانجان اجازه بگیر ... دلم نمی خواد ناراحت بشه ... یک طوری وانمود کنین که یعنی من نمی دونم ...


    گوشی رو گذاشتم ... احساس می کردم دست و پام حس ندارن ... قلبم تند تند می زد ...

    فکرِ اینکه هاشم الان چقدر خوشحال می شه , یک لبخند روی لبم آورد ...
    یاد اون شب افتادم که تو ماشین داد می زد لیلا دوستت دارم و پنهونی فرستادن اون پول باعث شده بود احساس خوبی داشته باشم ...
    نمی دونم , شایدم چیز دیگه ای باعث شده بود که من قال قضیه رو بکنم و نه برای خودم امیدی بذارم نه برای کس دیگه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۰   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش چهارم



    خانجان داشت به زبیده کمک می کرد ... از وقتی اومده بود پرورشگاه , با هم خیلی رفیق و همزبون شده بودن و مدام از این ور اون ور حرف می زدن ... حتی شنیدم که خانجان از بی وفایی اولاد می گفت و زبیده از ظلم شوهر ...
    من خوشحال بودم چون سرش گرم شده بود و به کار من کار نداشت ...
    یکم تو آشپزخونه ایستادم ولی ظاهرا کاری برای من نمونده بود ...
    بر گشتم که با بچه ها حرف بزنم که آقا یدی لای درو باز کرد و گفت : لیلا خانم , دم در با شما کار دارن ...
    پرسیدم : کیه ؟
    گفت : نمی دونم , تشریف بیارین ...
    با عجله خودمو رسوندم به در و به یدی گفتم : مراقب باش , جایی نرو ...

    ولی تا درو باز کردم , هاشم رو پشت در دیدم ...
    دستش به کلاهش بود و یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش و زیرچشمی منو نگاه می کرد ...
    گفتم : چی شده آقا هاشم این وقت غروب ؟

    گفت : دلتنگی , بانو ... گفتم که من وقتی تو رو نمی ببینم دلم برات تنگ می شه ... حالا که قبول کردی بیایم خواستگاری , خودت بگو می تونستم تو خونه بند بشم ؟
    گفتم : یدی می دونست شما اینجایی ؟
    گفت : پول حلال مشکلاته ... خریدمش بانو , تا تو رو ببینم ...
    گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین ؟ انیس خانم دوست نداشت زن بیوه بگیره ... دوست نداشت من تو پرورشگاه کار کنم ... فکر نکنم دوست داشته باشه شما الان اینجا باشین ...

    دلم براشون می سوزه , شما وادارشون کردین که بیاد خواستگاری ... و من از عواقبش می ترسم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش پنجم



    گفت : مثل شیر ازت حمایت می کنم ... دیدی که هر کاری رو اراده کنم , انجام می دم ...
    اونم خودش فهیمده تو  هزار تا حُسن داری ... باهوشی , زیبایی , با عرضه و بالیاقتی , و از همه مهم تر مهربونی ... خوب من دیگه چی می خوام ؟
    گفتم : کاش این حرفا رو یک جایی مکتوب می کردی و فردا زیرش نمی زدی ...
    گفت : به چشم , همین الان که رفتم خونه یک نامه برات می نویسم و همه ی اینا رو توش مکتوب می کنم تا بدونی این حرفا باد هوا نیست ...
    گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
    گفت : صبر می کنم زنم رو می رسونم ...
    گفتم : نه , تو رو خدا ... خانجانم اینجاست , از اون شب که منو با شما دید تنهام نمی ذاره ...
    گفت : خوب با خانجان می برمتون ...
    گفتم : نمی دونه ... امشب خاله می خواد ازش اجازه بگیره و جریان رو بگه ...
    گفت : باشه , پس من می رم ولی نمی تونم از بابت ماشین بهت قول بدم ... حریفش نمی شم , ممکنه برگرده ... اگر اومد , تقصیر من نندازی ...
    خنده م گرفت و با همون حال گفتم : تو رو خدا برین ...

    سوار شد که بره , گفتم : راستی ازتون ممنونم ... دست شما درد نکنه ...
    گفت : قابلی نداشت , ولی برای چی ؟
    گفتم : حالا ...

    با نگاهی که اشتیاق از اون می بارید , گفت : تو همیشه بخند ...

    و گاز داد و رفت ...


    منم مثل هر زنی نیاز به تایید و محبت داشتم ... اینکه یکی منو خوب ببینه و تحسینم کنه ...

    و هاشم همونی بود که یک زن آرزوشو داشت ... احترام و محبت و عشق رو یکجا نثارم می کرد ...
    این بود که دیگه تردید رو کنار گذاشتم و اونو انتخاب کردم ...
    درست همین کارو یک روز با علی کرده بودم ... دوباره یادش افتادم ... یاد محبت هاش و اینکه هیچ وقت از گل بالاتر به من نگفت و تا آخرین لحظه ی عمرش , ازم حمایت کرد ...
    دلم گرفت ...

    البته می دونستم که با وجود عزیز خانم اگر علی زنده بود , عاقبت خوبی هم نداشتیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش ششم



    دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
    من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
    خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
    منم همین قصد رو داشتم ...

    بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...

    ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
    یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...

    هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
    یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار  و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
    گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
    گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
    دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
    گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
    گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
    سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
    گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
    با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
    مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...

    و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
    یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
    یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
    گفتم : اسمش چیه ؟
    گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
    یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
    چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
    گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۳۱   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش هفتم



    - سوادبه جان ایشون رو ببر تو خوابگاه بچه ها ... حرفی نزنن , فقط نگاه کنن و بیاین ...
    سوابه با سر از من پرسید : چیکار کنم ؟
    گفتم : برو نشونشون بده ...

    اون که از در رفت بیرون , دستم رو گذاشتم رو صورتم و از ته دلم ناله زدم : خدایا چرا ؟ ... خدایا چرا نشونی این بچه رو به مادرش دادی ؟ حالا من چیکار کنم ؟ چطوری بهش بگم ؟ کاش الان دخترشو پیدا کنه و اسم اونو اشتباهی بهش داده باشن ...
    زنگ زدم به خاله و با گریه گفتم : خاله یکم دیر میام , مادر آمنه پیدا شده ...
    گفت : یا امام زمان به فریادش برس ... مطمئنی ؟

    گفتم : ظاهرا اینطوریه , از شیرخوارگاه نامه داره ...
    گفت : می خوای بیام ؟
    گفتم : نه , شما الان مهمون دارین ...
    گفت : دختر , اونا مهمون تو هستن ... باید بیای وگرنه انیس بهش برمی خوره ... زودتر یک کاری بکن ...


    وقتی اون زن , نا امید و با گریه برگشت , حتم کردم که مادر آمنه اومده و من باید به اون حقیقت رو می گفتم وگرنه تا آخر عمر دنبال گمشده ی خودش می گرده و این , روا نبود ...
    سودابه و زبیده هم اومده بودن ... گفتم : پیداش نکردین ؟
    گفت : نه , من بچه ی خودمو از ده فرسخی می شناسم ... اینا نبودن ... حالا کجا برم؟ ... به کی بگم ؟ ... کجا دنبال بچه ام بگردم ؟ ... رفتم مشهد و دخیل شدم ... خانم , یک هفته خودمو بستم به ضریح ...
    وقتی برگشتم نشونی گرفتم از بچه ام , می دونم پیدا می شه ... حالا چیکار کنم ؟
    گفتم : بشین تا برات تعریف کنم ...
    پرسید : شما می دونی باید چیکار کنم ؟
    گفتم : آره ... تو می دونی تیفوس چیه ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۴   ۱۳۹۷/۳/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش هشتم



    گفت : بله , برا چی می پرسین ؟
    گفتم : آروم باش ... صبور باش ... خواهش می کنم کار منو سخت نکن ...

    سودابه و زبیده دو طرف اون نشستن ...

    و این سخت ترین کاری بود که من در عمرم کردم ...
    گفتم : دخترت اینجا بود پیش من ... باور کن خیلی دوستش داشتیم , خیلی خوب و مهربون بود ...
    با چشم های از حدقه در اومده به من نگاه می کرد ...
    خیس عرق شده بود و از شدت اضطراب نمی تونست حرکت کنه ...

    در حالی که صدام به سختی در میومد , ادامه دادم : ولی متاسفانه اینجا خیلی ها تیفوس گرفتن و آمنه هم ....
    دهنش رو باز کرد , سرشو برد عقب از ته دلش نعره کشید ...
    زبون گرفت و گریه کرد ... ناله هایی که یک مادر دل سوخته باید می کشید رو سر داد ...

    و ما هم پا به پای اون دلمون رو خالی کردیم ...
    من که دیگه داغون بودم ولی زبیده و سودابه مدت زیادی از آمنه براش گفتن و اونم گریه کرد ...
    وقتی می رفت , ساعت نزدیک شش و نیم بود ...
    بی رمق و نا امید تا دم در بدرقه اش کردم و قرار شد دوباره بیاد و با هم بریم و خاک اونو نشونش بدم ...
    دیگه حالی برام نمونده بود ...

    کاش این خواستگاری انجام نمی شد ...

    راه افتادم تا برم خونه ... خاله صد بار زنگ زده بود ...
    دم در هرمز رو دیدم که اومده بود دنبالم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۵   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و ششم

  • ۱۲:۰۰   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش اول



    با چشمی گریون و بغضی تو گلو گفتم : آخه تو چرا اومدی ؟ باز لیتا ... یعنی نباید میومدی ...
    گفت : لیتا چی ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ ...
    گفتم : نه چه حرفی ؟ می ترسم باز غربیی کنه و بهانه بگیره , نباید تنهاش می ذاشتی ...
    دستشو گذاشت رو شونه ی من و گفت : برو بشین به این چیزا فکر نکن , سعی کن فراموش کنی ...


    ولی من نمی تونستم ... صورت آمنه و مادرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفتن ...
    تا نشستم رو صندلی , دوباره بغضم ترکید و بی اختیار های های گریه کردم ...
    دیگه حتی نمی تونستم خودمو دلداری بدم ...
    گفت : تو رو خدا اینطوری نکن , من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ...

    و یک دستمال طرف من دراز کرد ...
    گفتم : کیفم کو ؟ خودم دارم , مرسی نمی خوام ...
    گفت : بگیر تمیزه , مادر گذاشته تو جیبم ...
    دستمال رو گرفتم رو صورتم ... همین طور شونه هام تکون می خورد ... دلم می خواست داد بزنم از این بی عدالتی که در حق اون زن شده بود ...

    کلافه بودم ...
    وقتی رسیدیم خونه , هرمز گفت : تو برو , من نمیام ...
    گفتم : چرا خوب ؟ تو هم باش ...
    گفت : به همون دلیل که تو وقتی من برگشتم , غیبت زد ... به همون دلیل که تو اتاق عقد من نیومدی ...
    گفتم : اصلا ربطی به تو نداشت ... تو که نمی دونی , قبلا من چقدر از دست حسین ناراحت شده بودم ... بهت نگفتم چون فرصتش نبود ...
    سر عقد هم خانجان می خواست چادر سرم کنه , از ترس اون نیومدم بالا ... باور کن راست می گم ...
    آخه برای چی نخوام سر عقد تو باشم ؟ ... حالا تو می خوای تلافی کنی ؟
    گفت : نه , نه ... تو برو , من بعدا میام ... گفتم که جایی کار دارم ....
    ولی پیاده شد و در خونه رو زد و صدا کرد : خاله ؟ مادر ؟ لیلا اومد ...

    هر دو شون اومدن جلو و پشت سرشم انیس خانم اومد و گفت : وای لیلا جون , چرا اینطوری می کنی  دختر جون ؟ دنیاست دیگه , نباید برای هر چیزی خودتو اینقدر ناراحت کنی ...
    همه ی ما رو هم به هم ریختی ... مثلا امشب شب خواستگاری توست , ببین چیکار کردی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش دوم



    خاله دستم رو گرفت و همین طور که خانجان نگرانم بود , رفتیم تو اتاق ...
    هاشم و یکی از خواهراش , عفت خانم , ... ملیزمان و ایران بانو و لیتا , همه اونجا بودن ...

    پلک هام قرمز شده بود ولی سعی کردم مجلس رو به هم نزنم ...
    در حالی که بازم از دست هرمز که انگار می خواست چیزی رو به من بفهمونه عصبانی بودم , داشتم فکر می کردم شاید عمدا این کارو می کنه که ازدواج من و با هاشم به هم بزنه ...

    در این صورت آدم خودخواه و بی ملاحظه ای بود که حساب احساسات منو نمی کرد ...
    ولی من با تمام قوا تصمیم گرفته بودم این کارو بکنم و زن هاشم بشم ...
    سلام کردم و نشستیم ... وقتی اونا رو نگاه کردم دیدم انگار من تنها کسی نبودم که اونقدر متاثر شدم ...
    همه با دیدن من اشک تو چشمشون جمع شده بود و با من همدردی کردن ...
    انیس خانم همینطور که نوک دماغش از گریه و ناراحتی قرمز شده بود , گفت : اگر ناراحت نمی شی , برامون تعریف کن ببینم چی شده بود ؟ ... این مادرش از کجا پیدا شد ؟
    گفتم : شوهرش , آمنه رو وقتی هنوز دو سالش نشده بود برای گدایی فروخته ... مادرش تمام مدت دنبال بچه اش گشته و بالاخره تو شیرخوارگاه نشونی می ده و پیداش می کنه ...
    اونجا هم نامه می دن و می فرستنش پیش ما ...

    نمی دونم بیچاره الان چه حال و روزی داره ؟ خیلی خراب بود وقتی می رفت , من نمی تونم فراموش کنم ...
    انیس خانم و خانجان هر دو گریه می کردن ... خاله گفت : بسه دیگه ... امشب نباید گریه کنین , خوبیت نداره ...
    انیس خانم دماغشو گرفت و گفت : طفلک لیلا ... من که فکر می کنم تو به درد این کار نمی خوری , آدم باید جون سخت باشه که بتونه این چیزا رو تحمل کنه ...
    از این موردها بوده و بازم پیش میاد , باید خودتو آماده کنی یا پرورشگاه رو ول کنی ...

    بعدم راستش من عروس گریون نمی خوام , بهت گفته باشم ... از همین شب اولی شروع نکن ...

    یالله بخند , امشب شب خوشحالیه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش سوم



    خاله گفت : منظر , یک اسپند دود کن ... همه باید صدقه بذارین ...
    ملیزمان و ایران بانو کنار من نشسته بودن و خیلی هوای منو داشتن ...
    شایدم خاله بهشون سفارش کرده بود که انیس خانم بدونه که من بی کس و کار نیستم ...

    به هر حال اون شب بیشتر در مورد همین چیزا حرف زدن و من گوش دادم ...
    کمی بعد , انیس خانم گفت : خودتون می دونین که من شخصا لیلا رو دوست دارم , دختر خوبیه ... ولی جلوی دهن مردم رو نمی شه بست ... من باید برای پسرم سنگ تموم بذارم تا کسی فکر نکنه چون لیلا بیوه است ما نخواستیم عروسی درست و حسابی بگیریم ...
    خاله گفت : وا ؟ تو به حرف مردم چیکار داری ؟ ببین خودت چی می خوای ؟
    انیس گفت : می خوام یه قولی هم به من بدی لیلا ... اگر می خوای تو پرورشگاه کار کنی , باید طوری باشه که در شان خانواده ی ما باشه ...
    هاشم گفت : مادر خواهش می کنم , کار کردن که شان نداره ... لیلا همون طوری کار می کنه که دلش می خواد ...
    انیس خانم یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ای وای , منظورم رو خوب نفهمیدین ... می خوام خودش اذیت نشه , زیادی با مشکلات پرورشگاه خودشو درگیر نکنه ...
    خاله گفت : خودت می دونی انیس جان , نمی شه اونجا بود و بی تفاوت موند ... به هر حال مهم نیست , ول کنین این حرفا رو ... بریم سر اصل مطلب ...
    انیس خانم گفت : آره بابا , مهم اینه که لیلا دختر خوبیه و می دونم عروس خوبی برای من می شه ... خودشم می دونه چقدر دوستش دارم ... تا حالا هواشو داشتم , بعد از اینم دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش چهارم



    تعجب کرده بودم ...

    از انیس خانم بعید بود اینطور نرم شده باشه ... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اون همه حرف بار من کرده بود ...

    حالا چی شده بود ؟ نمی دونستم !!!

    اصلا موضع اون برای من روشن نبود , بوی ریا از حرفاش میومد ...
    ولی من دلیلی برای این کار نمی دیدم که به حسم اعتماد کنم ...

    خواهر هاشم , آذر بانو , به نظرم زن مهربونی اومد و مرتب منو دلداری می داد و با محبت به من نگاه می کرد ...
    بالاخره قرار و مدار گذاشتن که ما رو نامزد کنن و پیش از محرم برامون عروسی بگیرن ...
    و چند روز بعد برای خرید حلقه و چیزای دیگه بیان دنبال من ...
    مجلس رو انیس خانم و خاله می گردوندن و من و خانجان تماشاچی بودیم ...

    فقط نگاه می کردم ... نه خوشحال بودم نه ناراضی ... اونقدر فشار به مغزم اومده بود که به مرز بی تفاوتی رسیده بودم ....
    بالاخره اونا رفتن ... خاله که باز برای من سنگ تموم گذاشته بود ...

    پیشکش ها رو آورد و گذاشت جلوی من ...

    بقچه های ترمه رو باز کرد ... مقدار زیادی پارچه های گرون قیمت , انگشتر و چند تا النگو ...

    کله قند و شیرینی و آجیل رو خیلی قشنگ بسته بندی کرده بودن ...
    از پیشکش های انیس خانم معلوم بود که نباید زیاد با این وصلت مخالفت داشته باشه ... به هر حال داشت ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ...


    اون شب فهمیدم چقدر اشتباه می کردم ... من این همه کس داشتم ...

    با وجود همه ی اون نگاه هایی که منتظر و نگران من شده بودن , احساس می کردم خوشبختم و برای نداشتن چیزایی که حق من نبود یا صلاحم نبود , نمی تونستم ناشکری کنم ...
    شایدم من خیلی بیشتر از سهمم تو این دنیا نصیبم شده بود ...
    پس فکر حرفایی رو که هرمز به من زده بود رو از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم تنها به هاشم فکر کنم و به ازدواجم با اون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش پنجم



    فردا وقتی وارد پرورشگاه شدم تا بچه ها رو ببرم مدرسه , مادر آمنه رو جلوی در دیدم ...
    صورتش مثل گچ سفید بود و چشماش ورم کرده بود ... فورا گفت : اومدم بریم سر خاک بچه ام ...
    گفتم : چشم ... اول من باید کارامو بکنم , به محض اینکه سرم خلوت شد با هم می ریم ...
    نزدیک ظهر بچه ها رو که از مدرسه آوردم , با فاطمه رفتیم سر خاک آمنه ...
    مادر بیچاره ساعتی روی خاک افتاد و اشک ریخت و ناله زد ...

    کنارش نشستم و براش از آمنه گفتم و رابطه ای که با من برقرار کرده بود و اینکه درد من کمتر از اون نیست ...

    و اونم از شوهرش که هنوز معتاده و خودش گرفتار سه تا بچه ی دیگه هم هست ...
    وقتی برگشتم , هاشم رو باز دم در دیدم ... گفتم : وای سلام ... ماشین , باز تو نتونستی خودتو نگه داری و از اینجا سر در آوردی ؟ ...
    هاشم پیاده شد و خیلی جدی زد رو سقف ماشین و گفت : دیدی گفتم لیلا دعوات می کنه ؟نگفتم نرو ؟ حرف گوش نمی کنی و میگی دلم تنگ شده ... حالا برو دنبال کارِت ...
    گفتم : شما هم عجب گیری کردین از دست این ماشینِ حرف گوش نکن ...
    گفت : چند روز دیگه نامزد می شیم , اون وقت می فهمه که تو مال منی و دیگه از اینکارا نمی کنه ... قول می ده ... به جاش ما رو می بره گردش ...

    آخ لیلا , یعنی اون روزا میاد ؟ تو با خیال راحت کنار من بشینی و از کسی نترسیم ؟
     فتم : آقا هاشم , مرسی اومدین ولی من سردمه ... از سر خاک آمنه میام , اونجا هم خیلی سرد بود ، یخ زدم ...
    گفت : اومدم بهت بگم قراره پس فردا بریم خرید , حاضر باش ...
    خندیدم و گفتم : حاضرم ... تا پس فردا که حتما حاضر می شم ... ولی خدا می دونه این ماشین تا پس فردا چند بار دیگه میاد اینجا ...
    گفت : واقعا خدا می دونه , از عهده ی من که خارج شده ... خیلی خوب , برو تو سرما نخوری ... مراقب خودت باش ...

    و سوار شد ...
    منم داشتم می رفتم تو پرورشگاه که بلند گفت : غروب بیام دنبالت ؟

    گفتم : نه , پسر خاله ام قراره بیاد ... تو بیای آبروریزی میشه ...
    گاز داد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش ششم



    دو روز بعد , تو یک بعد از ظهر سرد پاییزی , هاشم و انیس خانم آمدن در خونه دنبال من تا با هم بریم خرید عروسی ...
    خانجان با خاله و من تو ماشین هاشم , عقب نشستم و راه افتادیم ...
     هاشم حرف نمی زد و ساکت بود ولی چشمش از تو آیینه به من بود ...
    سعی می کردم بیرون رو نگاه کنم ...

    ولی انیس الدوله زبون به دهن نمی گرفت ... نمی دونم می خواست با حرفاش چی رو به من حالی کنه که مدام از خودش و خانواده اش , از اصل و نسبش , از پدرش که چطور تو دربار بزرگ شده بود و اینکه تا حالا جز از خانواده های با اصالت با کسی ازدواج نکرده بودن , می گفت ...

    و من فقط گوش می کردم ...
    اونقدر این حرفا رو تکرار کرد که داشت حالم به هم می خورد ... صبرم تموم شد و تصور اینکه بخوام برای همیشه این سرکوفت ها رو بشنوم , اعصابم رو به هم ریخت ...
    تا بالاخره جلوی یکی از جواهرفروشی های معروف تهران نگه داشتن و گفت : تمام بزرگون تهران از اینجا خرید می کنن , البته تو عادت نداری ...
    هاشم برگشت و گفت : بفرمایید لیلا خانم ...

    یکم لبم رو بین دندون هام فشار دادم تا حرصم تموم بشه ولی دیدم نمی تونم بیشتر از این جلو خودمو بگیرم و حرف نزنم ...
    گفتم : انیس خانم لطفا منو تو دردسر نندازین ...

    برگشت و پرسید : برای چی ؟
    گفتم : من اصراری ندارم با آقا هاشم ازدواج کنم , خودتون هم می دونین ... اگر من وصله ی ناجورم برای شما , بذارین زندگی خودمو رو بکنم ... دنیای من مثل شما بزرگ نیست , اشرافی نیست و خیلی کوچیک تر از اونیه که شما تصورش رو هم بکنین ...
    من نه امروز نه هیچ وقت دیگه نمی تونم خودمو عوض کنم , پس بیاین و از همین جا از خیر این کار بگذریم ... خواهش می کنم ...
    بندازین گردن من و بگین من نخواستم , اصلا هر طوری صلاح می دونین ...
    گفت : ای بابا , برای چی به تو برخورده ؟
    گفتم : تو رو خدا بسه دیگه ... من یک دختر دهاتی هستم , همین که می ببینین ... ولی نمی خوام این حرفا رو بشنوم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۳/۱۳۹۷   ۱۲:۲۲
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۷/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش هفتم



    هاشم با صدای بلند گفت : همین می خواستی مادر ؟ ... می خوای مدام به لیلا هم همین حرفا رو بزنی ؟

    خوب مادر من , منم داشتم حرص می خوردم ... آخه به لیلا چه مربوط که شما اصل نسب داری ؟ تا کی باید تاوان اینو ما پس بدیم ؟ ... بابای بیچاره ی منو دق مرگ کردی از بس گفتی , حالا نوبت ماست ؟ ...
    انیس خانم ناراحت شد و گفت : هاشم خجالت بکش , حرف دهنت رو بفهم ...
    ای بابا , تو که باز جوش آوردی ... هر کاری گفتی کردم , بازم طلبکاری ؟

    لیلا جون , دخترم , این حرفا رو زدم تا بدونی با چه خانواده ای وصلت می کنی تاخودتو همپای ما بکنی ...
    نمی شه که عروس من از کسی کم بیاره ... به خدا عزیزم منظوری نداشتم , نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...

    بریم پایین دیگه , منتظرن ... ای بابا , به هم بزنیم یعنی چی ؟
    حرف زدیم , بچه بازی که نیست ...


    هم من هم هاشم اوقاتمون تلخ شده بود و هر دو اینو می دونستیم که انیس خانم بازم برای ساکت کردن هاشم و حفظ آبروش سر و ته قضیه رو هم آورده ...
    خاله و خانجان هم رسیده بودن ... همه با هم رفتیم تو طلافروشی ...

    و نمی دونم برای چی انیس خانم گرون ترین حلقه و زیباترین جواهرات رو برای من خرید ؟ ...
    سرویسی که اون انتخاب کرد , خرج یک سال پرورشگاه بود که می تونستن به راحتی هر چی می خوان بخورن ...
    خانجان و خاله خوشحال بودن و تمام حواسشون به اون جواهرات بود ...
    ولی هاشم هوای منو داشت و سعی می کرد دوباره منو سر حال بیاره ...
    دلم برای اون سوخت و به خاطرش دیگه به روی خودم نیاوردم ...
    یک هفته بعد من داشتم تو پرورشگاه به بچه ها شام می دادم که خاله زنگ زد و گفت : زود بیا خونه , کارِت دارم ... لیلا گفتم زود ... اومدی ها ...


    و قبل از اینکه من حرفی بزنم , گوشی رو گذاشت ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان