گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و ششم
بخش چهارم
تعجب کرده بودم ...
از انیس خانم بعید بود اینطور نرم شده باشه ... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اون همه حرف بار من کرده بود ...
حالا چی شده بود ؟ نمی دونستم !!!
اصلا موضع اون برای من روشن نبود , بوی ریا از حرفاش میومد ...
ولی من دلیلی برای این کار نمی دیدم که به حسم اعتماد کنم ...
خواهر هاشم , آذر بانو , به نظرم زن مهربونی اومد و مرتب منو دلداری می داد و با محبت به من نگاه می کرد ...
بالاخره قرار و مدار گذاشتن که ما رو نامزد کنن و پیش از محرم برامون عروسی بگیرن ...
و چند روز بعد برای خرید حلقه و چیزای دیگه بیان دنبال من ...
مجلس رو انیس خانم و خاله می گردوندن و من و خانجان تماشاچی بودیم ...
فقط نگاه می کردم ... نه خوشحال بودم نه ناراضی ... اونقدر فشار به مغزم اومده بود که به مرز بی تفاوتی رسیده بودم ....
بالاخره اونا رفتن ... خاله که باز برای من سنگ تموم گذاشته بود ...
پیشکش ها رو آورد و گذاشت جلوی من ...
بقچه های ترمه رو باز کرد ... مقدار زیادی پارچه های گرون قیمت , انگشتر و چند تا النگو ...
کله قند و شیرینی و آجیل رو خیلی قشنگ بسته بندی کرده بودن ...
از پیشکش های انیس خانم معلوم بود که نباید زیاد با این وصلت مخالفت داشته باشه ... به هر حال داشت ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ...
اون شب فهمیدم چقدر اشتباه می کردم ... من این همه کس داشتم ...
با وجود همه ی اون نگاه هایی که منتظر و نگران من شده بودن , احساس می کردم خوشبختم و برای نداشتن چیزایی که حق من نبود یا صلاحم نبود , نمی تونستم ناشکری کنم ...
شایدم من خیلی بیشتر از سهمم تو این دنیا نصیبم شده بود ...
پس فکر حرفایی رو که هرمز به من زده بود رو از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم تنها به هاشم فکر کنم و به ازدواجم با اون ...
ناهید گلکار