خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۹:۳۳   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و هفتم

  • ۰۹:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش اول



    دوباره خونه رو گرفتم , ولی کسی جواب نداد ...

    خیلی دلم شور افتاده بود و تنها فکری که می کردم این بود که خانجان حالش بد شده باشه ...
    کیفم رو برداشتم و دویدم تو راهرو و داد زدم : زبیده , من دارم می رم ... مراقب باش , درا رو قفل کن ...

    و رفتم تو حیاط ... هنوز به دم در نرسیده بودم که مرادی وارد حیاط شد ...
    گفت : سلام , کجا می رین ؟ من باهاتون کار دارم ...
    گفتم : آقای مرادی باشه برای بعد , عجله دارم ...
    گفت : من شما رو می رسونم ...
    گفتم : خیلی خوب می شه , مزاحم نیستم ؟

    همینطور که می رفت طرف ماشین , گفت : نه بابا خواهش می کنم , سوار شین ...
    وقتی راه افتاد , با نگرانی گفت : ان شالله که خیره , چرا عجله دارین ؟
    گفتم : خودمم نمی دونم , از خونه زنگ زدن که زود برم ... شما با من چیکار داشتین ؟
    گفت : می خواستم سودابه خانم رو ببریم خرید , حتما باید شما باشین ... مادرم داره کاراشو می کنه ولی خوب دلخوره , میگه نمی دونه درست و حسابی با کی حرف بزنه و گیج شده ...
    گفتم : والله حق داره ... باشه , فردا با من تماس بگیرین بهتون می گم چیکار کنین ... الان فکرم مشغوله ...
    گفت : در ضمن همون آقا که قبلا کمک کرده بود , یک مقدار دیگه پول داد به من ... اونم آوردم , تاکید کرده حتما بدم به خود شما ...
    و باز همون طور که رانندگی می کرد , پول رو از جیب بغلش درآورد و داد به من ...
    فورا در پاکت رو باز کردم ... به اندازه ی قبل نبود ولی بازم خوب بود و کمک زیادی به من می کرد ...
    پرسیدم : تو اون آقا رو می شناسی ؟

    گفت : بله , از نزدیک های خودتون هستن ولی قسم داده به شما نگم ...
    گفتم : نگو ولی من می دونم که آقا هاشم این کارو می کنه ...
    با تعجب گفت : چرا فکر کردین آقا هاشم کرده ؟ ایشون که مستقیم کمک می کنه ... نه ... نه , آقا هاشم نیست ...
    گفتم : شما مطمئنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش دوم



    گفت : بله خوب , ایشون نیست ... کس دیگه ای بود ... خدا خیرش بده ...

    پاکت رو گذاشتم تو کیفم ... از وقتی اومده بودم پرورشگاه , چنین پولی دستم نیومده بود و حالا نمی دونستم صرف کدوم یکی از کمبودهای بچه ها بکنم ...
    رسیدیم در خونه ... تشکر کردم و فورا پیاده شدم ...
    در زدم و منظر درو باز کرد ... پرسیدم : منظر جان , خانجان خوبه ؟

    گفت : بله همه خوبن , چرا نگران شدین ؟
    وارد شدم ... چمدون های هرمز که تو راهرو دم در بود , منو متوجه کرد که خاله می خواست قبل از رفتن هرمز خونه باشم ...
    بی اختیار انگار یکی قلب منو تو مشتش گرفت و فشار داد ... یک حس غریب و نا آشنا تمام وجودم رو گرفت ...
    یک حالی شبیه به روزی که اومده بود و رویاهای منو خراب کرده بود ...
    به خودم مسلط شدم تا اونو موقع رفتن طوری بدرقه کنم که هرگز یاد من نیفته و به زندگیش برسه ...
    و اولین کسی که دیدم , هرمز بود ...

    در حالی که سعی می کردم خیلی عادی باشم , گفتم : می خواستی بدون خداحافظی از من بری ؟
    گفت : نه منتظرت بودم , مادر مگه بهت زنگ نزد ؟ ... یک مرتبه ای شد ... خوب چاره نبود ...
    لیتا اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر هرمز و خودشو بهش چسبوند ...

    گفتم : سلام لیتا جون , خوبی ؟ بالاخره داری می ری ؟ ...

    با همون فارسی شکسته بسته گفت : ما دیگه لیلا جون می ریم , اونجا خوشبخت هستیم ...
    قبل از اینکه بیایم ایران خیلی رابطه ی بهتر داشتیم , باید رفت ... اینجا عذاب داره ... تو شوهر کن , اون مرد به درد تو می خوره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۳   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش سوم



    شاید لیتا فارسی خوب بلد نبود ولی با همین چند جمله , همه ی درددلش رو به من گفت و حتی ازم گله کرد ...
    بغلش کردم و گفتم : هر کجا هستی ان شالله خوشبخت باشی ... در کنار شوهر عزیزت ...
    گفت : من می شم , تو هم بشی ... ان ... ان انشاله ...
    هرمز چمدون ها رو برد تو ماشین خاله و ملیزمان و ایران بانو گریه می کردن ...

    همه آماده شده بودن که خان زاده اونا رو ببره فرودگاه ...
    فقط من و منظر و خانجان خونه موندیم ...

    چمدون ها رو که جابجا کرد , برگشت و از ما خداحافظی کرد و رفت از پله ها پایین و کنار دست خان زاده نشست و صورتش رو طرف دیگه گرفت ...

    و تا زمانی که راه افتادن , برنگشت به من نگاه کنه ...
    وقتی منظر آب رو پشت سرشون پاشید , به من گفت : آقا هرمز یک نامه براتون داده که گفت اگر نیومدین بهتون بدم ...
    حالا بدم یا نه ؟

    در حالی که حسی تو بدنم نبود , گفتم بده ...
    خانجان گفت : بیا بریم برات قیمه ریزه درست کردم ...

    گفتم : خانجان باید برم پرورشگاه , هنوز کارم تموم نشده بود که خاله زنگ زد ...

    نامه رو گرفتم ... یک پاکت سفید بود ... کردم تو کیفم و در میون اعتراض خانجان راه افتادم طرف پرورشگاه ...
    پیاده می رفتم ... پامو رو زمین می کوبیدم ... نمی دونستم حرصم رو سر کی خالی کنم ؟

    آخه چرا ؟ چرا هرمز این کارو با من کرد ؟

    معمای عجیبی بود , ولی به نظر شرافتمندانه نبود ...
    یعنی اون می خواست منو تو آب نمک برای خودش نگه داره تا هر وقت از زنش خسته شد برگرده پیش من ؟ یا نه فقط می خواست زندگی منو داغون کنه ؟ ...
    همون طور که دفعه ی قبل ذهن منو درگیر خودش کرد و زندگی منو خراب کرد ... اون بار هم اگر دلم پیش اون نبود , شاید الان سرنوشت دیگه ای پیدا کرده بودم ...


    نه لیلا , نباید بذاری زندگیت دوباره خراب بشه ...

    هوا سرد بود و من لباس مناسبی هم نداشتم ... ولی بدنم داغ بود و هیچی حس نمی کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش چهارم



    پیاده , رو زمین پا کوبیدم و تا پرورشگاه رفتم ...
    کیفم رو پرت کردم روی میز و در حالی که دستم اونقدر سرد بود که هنوز قدرت نداشت , دف رو برداشتم و از همون جا شروع کردم به زدن ...

    بچه ها داشتن می خوابیدن ... با شنیدن صدای دف , همه خودشون رو رسوندن ...

    یک آهنگ شاد که هر کسی رو به رقص وادار می کرد , همه رو سر حال آورد ... حتی زبیده رو ...
    دستم گرم شده بود ... هر چی تندتر می زدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ...
    بی اختیار شروع کردم وسط بچه ها به رقصیدن ... چرخ زدم و به دف کوبیدم ولی اشکم صورتم رو خیس کرده بود ...
    با خودم می گفتم لیلا , همه چیز همین الان باید تموم بشه ... دیگه تو زندگی من جز هاشم کس دیگه ای نیست و نخواهد بود ...

    و باز با شدت بیشتر می زدم و می چرخیدم و اون طفل معصوم ها از خوشحالی رو پا , بند نبودن ...

    همه با هم قر می دادن و دور من دست می زدن ... هیاهویی عجیب بلند شد بود .. .
    شب جامو انداختم تو اتاق بازی ... انگار خلقم تنگ بود و دیوارهای دفتر اذیتم می کرد و همون جا دراز کشیدم ...
    همین طور که فکر می کردم , یاد نامه ی هرمز افتادم و پول هایی که تو کیفم بود ...
    دلم می خواست نامه رو پاره کنم ... بلند شدم و رفتم دفتر و کیفم رو آوردم و تو رختخواب نشستم ...
    دو تا پاکت شکل هم , با یک مارک تو کیفم بود ... یکی نامه و یکی دیگه پول ...
    هر دو مال یک نفر بود ...

    آهسته و با تردید نامه رو باز کردم ... نوشته بود :
    لیلا , خواهرم , من دارم می رم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم ... صبر کردم بیای تا ببینمت ولی متاسفانه نشد ...
    همیشه موفق باشی و دعای خیر من همراه تو ...

    هرمز
     
    همین چند جمله , یک حس غم رو دوباره به من منتقل کرد ... انگار لابلای جملات اون دنبال رمزی می گشتم که اون خواسته باشه منو از اون آگاه کنه ...
    از اینکه اون پولا رو هرمز داده بود , این حس رو در من بیشتر تقویت می کرد ... اون حتی فرصت تشکر رو هم از من گرفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش پنجم



    فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ...
    خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ...
    تمام چیزایی که برای سودابه خریدن , یک چادر نمازی بود ... دو تا پارچه ی ارزون قیمت و یک حلقه ی باریک ساده ...
    مادر مرادی گفت : آیینه و شمدون داریم ... لباس هم از اون خدا بیامرز زیاد مونده , سودابه می تونه بپوشه ....
    نگاهی به اون کردم ... یک آن صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
    و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
    دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
    خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
    دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش ششم



    یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...

    و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
    من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...

    تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
    گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
    دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
    یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
    چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
    درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
    گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
    گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
    گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...

    و رفت به طرف در ...
    چاره نبود ...
    رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
    خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟

    گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش هفتم



    پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ...
    تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ...
    روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ...
    گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ...
    سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ...
    بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ...
    ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ...
    گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟
    گفتم : مثلا چی ؟
    گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی ,
    گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ...
    گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ...

    و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ...
    گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ...
    منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟
    قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۱   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و هشتم

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش اول



    وقتی از ماشین پیاده شدم و کت پوست رو پوشیدم , حالم خیلی بد شد ... درست مثل مادری که بچه هاش تو سرما مونده بودن و خودش کنار بخاری لم داده بود , احساس گناه کردم ...
    من چطور می تونستم وقتی هیچ کدوم از اون بچه ها لباس گرم نداشتن , پالتوی پوست بپوشم ؟ ...
    هاشم گفت : لیلا چرا ماتت برده ؟ بریم دیگه ...
    چیزی نگفتم و همراهش راه افتادم ... این برای اولین بار بود که پا توی چنین جایی می ذاشتم ...
    هاشم از قبل , میز رزرو کرده بود ...

    یک آهنگ ملایم زنده بخش می شد ... با وجود اینکه چراغ های سالن روشن بود , روی میز ما دو تا شمع روشن بود ...
    به زودی میز پر شد از غذاهایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نمی شناختم ...
    اوقاتم تلخ بود و دلم می خواست از اونجا برم ...
    ولی برای اینکه هاشم ناراحت نشه , یک لبخند مصنوعی روی لبم بود و همون طور نگهش داشته بودم ...
    هاشم هم متوجه شده بود ... پرسید : چرا خوشحال نیستی ؟ اینجا رو  دوست نداری ؟ می خوای بریم ؟
    گفتم : آره ... از خانجانم می ترسم , اگر بفهمه نمی دونم چیکار می کنه ؟
     گفت : نترس , از کجا می خواد بفهمه ؟
    گفتم : هاشم ؟
    گفت : جان دلم چیه ؟ بگو نترس ...
    گفتم :  این تنها نیست ... فکرم مشغوله ...
    گفت : غذاتو بخور ... ببین خوشت میاد ؟ فراموش می کنی ...
    به خاطر من , پرورشگاه رو یک امشب ول کن ... عزیزم یکم به خودت برس ... این دیگه حق تو نیست که بعد از این همه مدت یکم به فکر خودت باشی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش دوم



    سرمو تکون دادم و کارد و چنگال رو برداشتم ...
    گفت : ساعت نه روح انگیز می خونه , عجله نداریم با آرامش بخور ...
    گفتم : وای نه ... من باید برگردم , دیروقت می شه ...
    گفت : ول کن تو رو خدا ... تو دیگه زن من محسوب میشی , نگران هیچی نباش ... من پشتت هستم ...


    نمی دونستم از کجا و چطوری اون غذاها رو باید خورد ...
    هاشم خودش شروع کرد و یک تیکه گوشت رو با کارد برید و سر چنگالش زد و داد به من و گفت : یکم بخور , حتما خوشت میاد ...
    گوشتِ آبدار و خوشمزه ای بود ... گفتم : عجب , خیلی خوبه ... این چیه ؟
    گفت : استیک گوشت ... بخور عالیه ... حالا بگو چرا اوقاتت تلخه ؟ ... به چی فکر می کنی ؟ ...
    گفتم : راستش رو بگم ؟ تو ناراحت نمی شی ؟
    گفت : نه , برای چی ناراحت بشم ؟ مگه مورد بدیه ؟
    گفتم : نه ... برای بچه ها غصه می خورم , زمستون شد و هیچ کدوم لباس گرم ندارن ... قبلا براشون کهنه میاوردن ولی هنوز تیفوس تو شهر هست و می ترسم ... اگر یک دونه شپش یا رشک تو اون لباس ها باشه , دوباره کارمون تموم می شه ...
    الان کلاس اولی ها صبح می رن مدرسه ولی هنوز با همون روپوش هستن ... سردشون می شه ...
    یک تیکه ی بزرگ گوشت گذاشت دهنش و همین طور که می جویید , گفت : اگر بگم من براشون می خرم , امشب خوشحال میشی ؟ یا باید برای همشون استیک هم بخریم ؟
    گفتم : واقعا تو این کارو می کنی ؟
    خندید و گفت : آره , ببینم می تونی ثروت انیس الدوله رو به باد بدی ؟ ... چرا از بنیاد نمی خوای ؟

    گفتم : باور می کنی هنوز کمک هزینه ی مدرسه رفتن اونا رو ندادن ؟ ...
    پرسید : پس تو چجوری خرج می کردی ؟
    گفتم : پسر خاله ام داد .. هرمز ...

    ساکت شد و دیدم داره تند تند غذا می خوره ... یک مرتبه گفت : این هرمز اگر نرفته بود , من نمی ذاشتم تو دیگه تو اون خونه زندگی کنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۲   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش سوم



    دستپاچه شدم ... پرسیدم : خوب برای چی ؟

    گفت : حالا که رفته ولش کن ... بگو حالا خوشحال شدی یا نه ؟
    گفتم : تو اول بگو برای چند نفر کت می خری ؟ ...

    به شوخی انگشتش رو نشون داد و گفت : یک نفر ... خیلی خوب اخم نکن , دو نفر ... باشه ده نفر ... ای بابا اخمت رو باز کن دیگه ... اگر برای همشون بخرم , با صدای بلند می خندی ؟
    گفتم : معلومه که می خندم , اون بچه ها جون و عمر من هستن ...

    پرسید : منو چقدر دوست داری ؟
    گفتم : یکی ... خوب دو تا ... باشه ده تا ... دیگه بالاتر نمی رم چون پررو میشی ...
    گفت : تو باهوش ، زیرک و دانایی ... از همین تو خوشم میاد ... از زن پَپِه و بی دست و پا متنفرم ... خیلی جَنم داری ...
    گفتم : مثلا از کجا فهمیدی من جنم دارم ؟
    اخم هاشو به صورت شوخی کرد تو هم و گفت : همین که امشب منو وادار کردی برای صد و شصت نفر پالتو بخرم ...
    گفتم : ببخشید صد و شصت و دو نفر ... وسط دعوا نرخ تعیین نکن ...
    بلند بلند خندید و سرشو آورد جلو و آهسته گفت : دوستت دارم لیلا بانو ...

    و من سرخ شدم ...
    اون شب بعد از اینکه روح انگیز چند تا آهنگ خوند , بلند شدم ... می دونستم دیروقت شده و نه راهی به خونه دارم نه به پرورشگاه , هر دو برام دردسرساز بود ...
    ساعت نزدیک دوازده بود که منو گذاشت دم در پرورشگاه و گفت : لیلا خیلی علاشقتم , بیا زودتر عروسی بگیریم ...
    گفتم : تو رو خدا یکم صبر کن , بذار من یک چیزایی برای خودم درست کنم ...
    گفت : مثلا چی ؟
    گفتم : جهیزیه دیگه ...
    گفت : نمی خواد ... تو چی می خوای بیاری خونه ی ما ؟ اضافه می شه ...

    اتاق من و تو رو که مادر درست می کنه ... تو فقط لباس هاتو بیار , همین ... چیزی لازم نداریم ...من می دونم تا حالا همه ی حقوقت رو حتما دادی برای بچه ها , آره ؟
    گفتم : تو به این کارا کار نداشته باش ... بگو چی بیارم ؟ دست خالی که نمی شه ...
    گفت : می شه , اصلا به روی خودت نیار ... عروسی و تموم ... ما با هم خوشبخت می شیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش چهارم



    کلید انداختم و رفتم تو و بدون سر و صدا , جامو پهن کردم و دراز کشیدم ...
    داشتم فکر می کردم که هاشم چقدر مرد آقا و مهربونیه ... حتما یک جایی یک کار خوب کرده بودم که پاداشی به این خوبی خدا به من داده ...
    گفتم : ازت ممنونم خدای مهربونم ... قول می دم منم هاشم رو خوشبخت کنم ... زن خوبی براش باشم و با مادرش کنار بیام ...

    و سرمو گذاشتم رو بالش ...
    فردا قبل از اینکه بیدار بشم , تلفن زنگ خورد ... از جام پریدم و گوشی رو برداشتم ...
    خانجان بود ... با صدای لرزون پرسید : ببین منو , راست بگو لیلا دیشب کجا رفته بودی ؟ ... نمی خوام قبل از اینکه تو حرف بزنی , چیزی بهت بگم ... فقط وای به روزت اگر کار بدی کرده باشی ...
    گفتم : نه به خدا ... خانجان این چه حرفیه ؟ باز داری تهمت می زنی ...
    آقا هاشم اومد دنبالم و هر کاری کردم , نرفت ... منو برد بیرون , شام بخوریم ... زودم برگشتم , همین ...
    گفت : آخه مادر تو که هنوز به اون مَحرم نشدی , چرا باهاش بیرون رفتی ؟ من بهت چی بگم ؟

    آخه الان عالم و آدم خبردار شدن ... آبروت رفت ... یک وقت اگر تو رو نگرفت , چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟ ...
    گفتم : خانجان تو رو خدا سر صبح شروع نکن , شما از کجا خبردار شدین ؟
    گفت : ملیزمان دیشب زایید ...
    گفتم : تو رو خدا راست میگی ؟ چی زایید ؟
    گفت : دختر ... زنگ زدیم بیای خونه ؛ تشریف نداشتی ...
    زبیده گفت با آقا هاشم رفتی بیرون ... آخه من با تو چیکار کنم ؟
    گفتم : مبارکه , منم کارامو می کنم زود میام ...

    و گوشی رو قطع کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش پنجم



    غروب با ترس و لرز و به پشتیبانی خاله رفتم خونه ...

    ماشین هاشم رو دم در دیدم ... تعجب کردم ...

    وقتی رفتم تو , دیدم انیس خانم هم اونجاست ... اما هاشم نبود , تو سرسرا نشسته بود ...
    یک سلام کردم و به انیس خانم گفتم : خوش اومدین , صفا آوردین ...

    و نشستم کنار ملیزمان , بوسیدمش و بهش تبریک گفتم ...

    همه ساکت بودن .. .
    خانجان داشت خون , خونشو می خورد و چپ چپ به من نگاه می کرد ... حتی جواب سلام منو نداد ...
    خاله هم با من سرسنگین بود ...

    سرمو به بچه گرم کردم و گفتم : سلام کوچولو ... عزیزم , خوش اومدی ... چقدر شما خوشگلی خاله جون ...
    ملیزمان گفت : لیلا به خدا شکل تو شده ... نگاه کن صورتشو , همه میگن شبیه لیلاست ...

    گفتم : الهی قربون اون صورتش برم ...
    خاله بچه رو از بغل من گرفت و گذاشت کنار ملیزمان و به من گفت : با من بیا کارت دارم ...
    دنبالش رفتم تو اتاقِ خودم ... خانجانم اومد ...
    خاله با اعتراض گفت : تو لیلا خانم , به چه اجازه ای با هاشم تا دیروقت بیرون بودی ؟ ... شنیدم رفتی گراند هتل , بگو برای چی ؟
    چه عجله ای داشتی آبرو ریزی راه بندازی که الان انیس مدعی من بشه ؟
    خانجان گفت : می مُردی تا عروسیت صبر می کردی ؟ به خدا انیس خانم زن خوبیه , من بودم الان انگشترت رو پس می گرفتم و تف هم تو صورتت نمی نداختم ...
    گفتم : حالا مگه چی شده ؟ رفتیم شام خوردیم , کار بدی که نکردیم ...
    خانجان زد پشت دستش و گفت : ای بی حیا ... ای بی آبرو ... این کارِ بدی نیست ؟ ... کار بد رو تو به چی میگی ؟
    تا نصف شب تو خیابون با یک مرد نامحرم ... آخه تو خجالت نمی کشی ؟ تازه پرو پرو میگه کار بدی نکردیم ...
    نخیر خانم ,می خواستی استغفرالله کار بد هم بکنی ... تف به روت بیاد ...
    گفتم : چرا از هاشم نمی پرسین برای چی اومده بود دنبال من ؟
    خاله گفت : خوب خاله جون اون مرده , جوونه , خامی کرده  ... تو نباید می رفتی ... زن باید سنگین باشه ... تا اون گفت بیا , تو رفتی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش ششم



    گفتم : چه می دونستم ؟ اصلا تو ماشین به من گفت داریم می ریم گراند هتل ... من خبر نداشتم که , وگرنه به قرآن نمی رفتم ...
    به خدا اونجا هم ناراحت بودم , همش می گفتم برگردیم برگردیم ...
    حالا انیس خانم ناراحت شده ؟
    گفت : چیزی که نمی گه , فقط به رخ ما کشید ... می گه زودتر عروسی کنن ...
    گفتم : ای بابا , حالا مگه چی شده ؟ من که می گم باشه تابستون ... قول می دم دیگه باهاش جایی نرم ...
    خاله گفت : حالا بیا بریم ببینم چی می شه ...
    خانجان گفت : آبجی زودتر قال قضیه رو بکنیم و تمومش کنیم تا بیشتر از این حیثیتمون نرفته ...
    اختیار این دختره دست ما نیست , فردا یک دسته گل به آب می ده و میگه آقا هاشم گفت ... من چیکار کنم ؟ ... ای خدا توبه , منو ببخش ...
    وقتی برگشتیم , خاله گفت : انیس جان بریم پیش آقا هاشم حرف هامون رو بزنیم ...

    و اینطوری بله برون من انجام شد ... قرار و مداری نبود , چون انیس خانم گفت : ما هیچی از شما نمی خوایم , فقط لیلا خودش بیاد با لباس هاش ... ما خودمون ترتیب همه کارو می دیم ...
    گفتم : انیس خانم چون از دستم ناراحتین این حرف رو می زنین ؟
    گفت : نه عزیز دلم , من پسر خودمو می شناسم , وقتی من حریفش نمی شم می دونم تو هم نمی شی ... بچه ی خودم طاقت نداره ... به خدا منم دیگه از دستش خسته شدم ... صبح تا شب داریم در این مورد حرف می زنیم , بسه دیگه ...
    حالا طوری نشده که ... عروسی می کنین و تموم می شه می ره ...
    گفتم : ولی من هنوز حاضر نیستم ...
    گفت : آخه تو چی می خوای بیاری که تو خونه ی ما نباشه ؟ ول کن این حرفا رو , اصل کار شما دو تا هستین که باید با هم زندگی کنین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش هفتم



    و این طوری بساط عروسی راه افتاد ... باورم نمی شد ...
    انیس خانم با تمام قوا تلاش می کرد تا بهترین عروسی رو برای ما بگیره ...

    لباسم رو از جایی خریده بود که می گفتن از فرنگ آوردن ... و بهترین آرایشگر شهر , منو آخرین مدل درست کرد ... سر و گردنم رو پر از طلا و جواهر کردن ...

    عروسی تو خونه ی انیس الدوله برگزار شد ... مهمون ها اون طوری که انیس خانم می خواست , خیلی زیاد نبودن ...
    چون هوا سرد بود و تو باغ و حیاط نمی شد رفت ... ولی همون ها بیشتر از چهار صد نفر می شدن که بیشتر از اعیان و اشرف تهرون بودن ...
    وقتی کار آرایشگر با من تموم شد , لباس عروسی رو تنم کردن ...
    با اینکه هیچ کس نظر منو نمی پرسید که اصلا من دلم می خواد این لباس رو بپوشم یا نه ؟ و مثل یک مجسمه از این دست به دست می شدم و درستم می کردن و هر کس اشکالی داشت از انیس خانم می پرسید , ولی اونقدر تغییر کردم و برازنده شدم که خودمم باورم نمی شد ...

    یک عروسی که تا به اون روز ندیده بودم و نه شنیده بودم ...
    دلم می خواست ساعت ها جلوی اون آیینه ی قدی خودمو تماشا کنم ... اون تصویر برای خودمم نا آشنا بود ...
    همه ی اونایی که توی اتاق بودن , هیجان زده تعریف می کردن ...
    روی موهای کوتاه من یک تاج گذاشته بودن که دور تا دور سرم رو می گرفت و یک تور از بالای تاج به اندازه ی چهار متر پشت سرم کشیده می شد ...
    اون زمان یا گل طبیعی به موهای عروس می زدن یا مصنوعی با چند تا چراغ کوچولو که روشن و خاموش می شد ...
    ولی مال من تاجی مثل ملکه ها بود ... درست مثل یک قصه شیرین و باورنکردنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش هشتم



    آذربانو و آرام دخت اومدن تا منو ببرن سر سفره ی عقد ...
    من وسط اتاق ایستاده بودم ... آذربانو با هیجان گفت : وای عزیزم , چقدر قشنگ شدی ...
    آرام دخت , گلِ دست منو داد و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : می ترسم چشمش کنن ... خیلی ماه شده ...
    قسمتی از تور سرم که کوتاه بود رو برداشت وانداخت روی صورتم و گفت : هزار ماشالله ...

    با هم رفتیم به طرف سالن ...
    آهنگ مبارک باد , با صدای بلند شنیده می شد ...
    هاشم اومد به استقبالم ... فکر می کردم روی ابر دارم حرکت می کنم ...
    اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بودم ... مخصوصا وقتی انیس الدوله منو دید ...

    با خوشحالی چشمش برق زد و با افتخار اومد و دستم رو گرفت و منو سر سفره ی عقد نشوند ...
    بعد از عقد , عین همون چهار صد تا مهمون به من طلا و جواهرات گرون قیمت دادن ...
    برنامه ریزی های انیس خانم چنان دقیق و حساب شده بود که کسی نمی تونست رو حرفش حرف بزنه ...
    و اون از من عروسی ساخت و وارد مجلس کرد که هیچکس به فکرش نرسید که من از چه خانواده ای هستم و از کجا اومدم ...

    من , لیلای دمپایی پوش دهاتِ چیذر که عاشق خاک و گندم بودم , شدم عروس بی همتای انیس الدوله که تمام شب رو به خاطر من فخر فروخت ...

    و هاشم تو آسمون ها سیر کرد ...
    همین طور که دسته گل دستم بود و با گردنی افراشته بین مهمون ها راه می رفتم و خوش آمد می گفتم , حساب می کردم با خرج این عروسی می شد ده سال به بچه ها ی اون پرورشگاه غذای خوب داد ... شایدم استیک ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش نهم



    مهمون های من , بیشتر بچه های خاله و همسراشون و دوستان خاله بودن ...
    فقط من برادرام رو دعوت کردم که نیومدن و پیغام فرستادن که شریفه و شیرین بچه به دنیا آوردن و نمی تونن بیان ...
    این خبر خانجان رو نابود کرد ... دنیا در نظرش تیره و تار شد ...
    دلش شکست و تمام شب یک گوشه نشست و غصه خورد ... حق هم داشت ... حسین هم به من بد کرد هم به خانجان ...
    من , آقای مرادی و سودابه رو هم گفته بودم ... اونا خیلی دیر رسیدن ...
    انیس خانم با دیدن سودابه از جاش پرید و بی اندازه ناراحت شد , طوری که نتونست خودشو نگه داره ... با حرص در گوشم گفت : این پارچه رو که تو دادی به این دختره ؟ من از فرانسه آورده بودم ...

    دفعه ی آخرت باشه این کارو می کنی ...

    و قبل از اینکه کسی متوجه ی ناراحتی اون بشه , از پیشم رفت ...
    یک لبخند روی لبم نقش بست و تو دلم گفتم : پس خوب شد دادم ... مثل اینکه پارچه اش خیلی خوب بوده ...
    راستش اون شب اونقدر مورد توجه قرار گرفته بودم که دلم نمی خواست هیچی خرابش کنه ...
    مدام فکر می کردم این یک پاداشی از طرف خداونده و مدام با اون حرف می زدم و شکر می کردم ...


    آخر شب من و هاشم رو دست به دست دادن ...

    توی اون اتاق بی اندازه مجلل , با یک تختخواب عالی و بی نظیر ؛ من و هاشم زندگیمون رو شروع کردیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    22Roya
    کاربر جديد|1 |1 پست
    سلام خدمت تان !
    دست شما درد نکنه داستان قشنگی اما چرا هر روز نمیگذارید قسمت جدیدش را من روز سر میزنم می ببینم که نبست خیلی ناراحت میشم کلی انتظار ودر اخیر هیچی نیست نکنید شما خدا واقعن ناراحت کنند است
  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هفتاد و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان