گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش هفتم
نمی دونستم چیکار کنم ؟ ... زنگ زدم خونه , فکر کردم اونجا باشه ...
انیس خانم گوشی رو برداشت و پرسید : شما کجا رفتین ؟
گفتم : من پرورشگاهم , هاشم گفته بود جایی نرم تا بیاد دنبالم ... منتظرش موندم ...
گفت : پس یکم دیگه صبر کن , اگر نیومد زنگ بزن یکی رو بفرستم دنبالت ... خودت نیایی ها , دیروقته ...
برام عجیب بود که انیس خانم اصلا نگران نشد و خیلی عادی با این موضوع برخورد کرد ...
یکم بعد آقا یدی زد به در و من صدا کرد ... فکر کردم هاشم اومده , زود کیفم رو برداشتم و از در رفتم بیرون ...
یدی گفت : خانم , بدو ... یکی در زد فکر کردم آقا هاشمه , ولی وقتی درو باز کردم دو تا بچه پشت در دیدم ... چیکار کنم ؟
دویدم طرف در ... یک دختر بچه ی پنج شش ساله که یک نوازد تو بغلش بود , پشت در نشسته بود و گریه می کرد ...
گفتم : تو کی هستی عزیزم ؟ چرا اومدی اینجا این وقت شب ؟
همینطور که به سختی اون نوزاد رو تو بغلش نگه داشته بود و هق هق گریه می کرد , گفت: ننه ام منو گذاشت و در زد و فرار کرد ...
گفتم : نترس عزیزم ... ما اینجاییم , مادرتو پیدا می کنیم ... اون بچه رو بده به من ...
گفت : نمی دم , می خوام برم پیش ننه ام ...
در همون موقع هاشم رسید ...
فورا پیاده شد و پرسید : چی شده لیلا ؟
گفتم : مادر این بچه ها اونا رو گذاشته پشت در و رفته ...
هاشم گفت : بهت قول می دم همین طرفاست , هنوز دور نشده ... الان پیداش می کنم ...
و سوار شد و دوباره رفت ... من بچه ها رو بردم تو پرورشگاه و زبیده رو صدا کردم ...
نوزاد رو دادم به اون و خودم دست دختر رو گرفتم ... داغ بود ... دست زدم به پیشونیش , تب داشت ...
با خاطره ی بدی که از تیفوس داشتم , گفتم : زبیده ممکنه سرش ...
نگاهی با ترس به من کرد و گفت : این بچه رو بگیر ، من نگاه کنم ...
گفتم : اذیتش نکنی , آروم نگاه کن ... بچه تب داره ...
زبیده با احتیاط لای موهای اون باز کرد و گفت : ای وای , پر جونوره ...
گفتم : خدا رو شکر زود متوجه شدم و نفرستادمش بین بچه ها ...
صورت غم زده و نگران اون بچه برای من غیرقابل تحمل بود ...
گفتم : ای خدا , الان چیکار باید بکنم ؟ ... اسمت چیه عزیزم ؟
گفت : می خوام برم ... داداشم رو بدین ...
نمی تونستم تصمیم بگیرم ...
دختر رو بلند کردم و نشوندمش روی صندلی و منتظر هاشم شدم ....
ناهید گلکار