خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۵:۳۵   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش اول



    حالا احساس بهتری نسبت به انیس خانم پیدا کرده بودم ...
    نزدیک ظهر , هاشم و مادرش کنار سالن داشتن با هم حرف می زدن ...
    منم بلند شدم برم بالا , تا هم یک زنگ به زبیده بزنم هم نماز بخونم و برگردم ...

    تا راه افتادم , انیس خانم گفت : لیلا لباس مناسب تری بپوش و به خودت برس , جلوی شوهر آذر بد نباشه ...
    گفتم : چشم ...
    هاشم با اعتراض گفت : مادر ؟؟ چی داری میگی ؟ ...
    وقتی برگشتم , کسی رو تو سرسرا ندیدم ... یکم اینور و اونور نگاه کردم , کسی نبود ...
    رفتم طرف آشپزخونه که از اونجا صدای خنده میومد ...
    وارد که شدم , دیدم سلطان خانم و هاشم کنار هم روی اون تخت نشستن و با هم دارن قلیون می کشن و قاه قاه می خندیدن ...
    پشت هاشم به من بود و سلطان خانم هم منو ندید , ولی گل نسا با صدای بلند گفت : سلام لیلا خانم ...
    طوری که اونا متوجه ی حضور من بشن ...
    هاشم فورا نوک قلیون رو از رو لبش ول کرد و دود اون تو هوا پیچید ...

    هاشم از جاش بلند شد و گفت : اومدی لیلا ؟ داشتیم با سلطان جان حرف تو رو می زدیم ... نمی دونی دهنش چقدر گرمه , آدم پیشش می شینه خسته نمی شه ... بیا پیش ما ...
    سلطان جان گفت : فدای تو پسر بشم که اینقدر مهربونی ...
    با یک لبخند مصنوعی گفتم : معلومه ... معلومه ...
    هاشم گفت : بیا دیگه بشین اینجا ...
    گفتم : نه می خوام برم پیش مادر , تنهاست ...
    گفت : تو بالا بودی , دایی جهانگیر زنگ زد و گفت دارن ناهار میان اینجا ...
    گفتم : خوش اومدن ...

    و برگشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون ...

    هنوز تو اون راهرو کوچیکه بودم که انیس خانم از در اتاقش اومد بیرون و با تعجب به من گفت : اونجا رفته بودی چیکار ؟ فکر کردم بالایی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش دوم



    گفتم : هاشم اونجا بود ... داشت با سلطان جان ... چیز می کرد ... حرف می زد ...
    گفت : آره منم رفته بودم نماز بخونم , تنها شده بود ...
    بیا بریم ... تو به اونا کار نداشته باش , حسابی با هم جورن ...
    یک وقت هایی با هم حرف می زنن ... ولشون کن ... سلطان جان از بچگی اونو بزرگ کرده و یک جورایی مثل دایه اش می مونه ...

    البته پررو هم شده , باید یک بار دمشو بچینم ...

    مژده بده , عفت خانم امروز میاد ... تو هم که خیلی دوستش داری ...
    زیاد خونه ی ما نمیاد , شایدم به خاطر تو دارن میان ...
    هاشم هم پشت سرم اومد ...

    انیس خانم قدم هاشو کند کرد و دست اونو گرفت و با هم ایستادن , ولی من به راهم ادامه دادم ...

    چون انیس خانم خیلی آهسته ولی با حرص یک چیزایی بهش گفت که من نشنوم ...

    ولی هاشم گفت : باشه بابا ... باشه , می دونم ... گفتم باشه مادر ... بسه دیگه ... گفتی , شنیدم ... تمومش کن ...
    در همون موقع , ماشین آذر بانو و شوهرش و پشت سرشون عفت خانم و جهانگیر خان با بچه هاش از راه رسیدن ...
    آذر با من روبوسی کرد و گفت : خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود ...

    گفتم : منم همینطور , ممنون ...

    ولی احساس کردم اصلا حال خوبی نداره ... صورتش مثل گچ سفید بود و انگار با زحمت راه می رفت ...

    اسم شوهر آذر بانو , علی خان سلطان بود و بهش می گفتن علیخان ...

    بدون توجه به حال آذر , اونو رها کرد و رفت تو ...

    و برام عجیب بود که انیس الدوله خیلی زیاد تحویلش گرفت و با هاش روبوسی کرد و با اینکه حال آذر رو دیده بود , اصلا به روی خودش نیاورد ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش سوم



    میز مفصل ناهار چیده شد و باز همه نشستیم سر اون سفره ی رنگارنگ ...

    و بعد از ناهار ؛ دختر عفت خانم , روشنک , چون منو می شناخت و همیشه تو کلاس موسیقی باهاش حرف می زدم , اومده بود سراغ من ... و سرم با اون گرم شد ...
    یک مرتبه دیدم باز هاشم نیست ... نفهمیدم کجا رفته ...
    خواستم از جام بلند شم ... عفت خانم اومد کنارم و به روشنک گفت : مامان جان , تو برو بازی کن ...
    جهانگیر خان و علیخان کنار سالن با هم حرف می زدن و انیس الدوله و آذر رفته بودن تو اتاق ...
    گفت : لیلا ؟ حالت خوبه ؟ ناراحتی نداری ؟
    گفتم : خوبم , ممنون ... ببخشید دیشب شما رو ناراحت کردم ...
    گفت : نه عزیزم , من برای تو ناراحت شدم ... اگر چیزی شده به من بگو .. چرا اونطور گریه می کردی ؟ به خدا دلم ریش شد ...
    طاقت نیاوردم , اومدم ببینم چی به روزت اومده که اینقدر بدجور و سوزناک گریه کردی ؟ ...
    گفتم : هیچی , باور کنین دلم برای خانجانم تنگ شده بود ... می دونین وقتی ساز می زنم , دیگه احساسم دست خودم نیست ...
    گفت : یک چیزی بهت میگم , خوب در موردش فکر کن ... دنیای ما زن ها داره عوض می شه , دیگه مجبور نیستیم تو کنج خونه بپوسیم ... اون آهنگسازی که اون روز اومده بود خونه ی ما , خیلی از تو خوشش اومده و ازم خواسته بهت بگم دارن یک ارکستر بزرگ راه میندازن و مخصوصا می خوان چند تا خانم توش باشه ...
    می دونی که خیلی ها اجازه نمی دن دختر یا زنشون بره و ساز بزنه ...
    موقعیت خوبیه ...

    می دونم تو هم با این خانواده وصلت کردی و نمی ذارن ... ولی فکر می کنم تو می تونی به آروزهات برسی ... هان ؟ چی میگی ؟
    گفتم : باشه , چشم ... روش فکر می کنم , تا کی وقت دارم جواب بدم ؟
    گفت : هر چی زودتر , بهتر ...

    اینو گفتم , ولی چون جواب هاشم رو می دونستم ... حتی جرات نکردم ازش بپرسم ...


    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش چهارم



    من و عفت خانم خیلی حرف زدیم , ولی هاشم هنوز برنگشته بود ...
    یک مرتبه علیخان بلند شد و با جهانگیر خان دست داد و گفت : من باید برم کار دارم ...

    و راه افتاد بدون اینکه سراغ آذر رو بگیره ...
    عفت خانم دوید طرف اتاق انیس خانم و صدا زد : آذر جون , علیخان داره می ره ...
    جلوتر از آذر انیس خانم اومد و گفت : کجا علیخان به این زودی ؟
    گفت : کار دارم شازده خانم , زحمت دادم ...

    و با اوقاتی تلخ رفت به طرف در ...
    من رفتم هاشم رو صدا کنم ... راستش می خواستم بدونم برای چی مهمون ها رو رها کرده و رفته تو آشپزخونه نشسته ؟ ...

    بازم اونو روی تخت , کنار سلطان دیدم که داشتن قلیون می کشیدن ...
    خیلی ناراحت شدم , طوری که از صورتم پیدا بود ... گفتم : هاشم , آذر بانو و شوهرش دارن می رن ...
    گفت : الان ... الان میام ...

    و از جاش بلند شد و اومد ...
    پرسیدم : این چه کاریه ؟
    گفت : چه کاری ؟ ...
    گفتم : نمی دونم والله , باشه برای بعد ... خواهرت داره می ره ...
    علیخان دیگه تو ماشین بود و آذر داشت خداحافظی می کرد ...

    و بعدم با من و هاشم روبوسی کرد و با همون بی حس و حالی که اومده بود , رفت ...
    دایی جهانگیر مرد قد بلندی بود با سیبیل های پُر پشتی که تا روی لبش اومده بود ... پوست خیلی زیاد سفیدی داشت که برق می زد ... دست های کشیده و کار نکرده ...

    کم حرف می زد و جذبه ی خاصی داشت ...

    آداب غذا خوردن و نشست و برخاست اون , آدم رو یاد شاه های قاجار مینداخت ...

    و تا آذر پاشو از در گذاشت بیرون , سر انیس خانم داد زد و با اعتراض گفت : تو چته انیس ؟ چرا سرت رو مثل کبک کردی زیر برف ؟ نمی ببینی بچه ات داره از دست می ره ؟ چرا خلاصش نمی کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش پنجم



    هاشم گفت : همینو بگو دایی ...
    چیزی نمونده بود بزنم سر و کله ی اون مرتیکه رو داغون کنم ... الاغِ الدنگ ...

    انیس خانم اشاره کرد طرف من و گفت : باشه بعدا حرف می زنیم ...
    ولی دایی گفت : غریبه نیست که , دیگه زن هاشمه ... شتر سواری که دولا دولا نمی شه ...
    انیس دست از این کارات بردار , دختر رو دارن می کشن ... داغش به دلت می مونه ها , ببین کی بهت گفتم ...
    من که دیگه نمی تونم آذر رو این طوری ببینم , ای بابا هر چیزی یک حساب و کتابی داره ... ولش کردی به امون خدا ؟ ...
    اگر قراره اینطوری بمونه , دیگه پامو خونه ی تو نمی ذارم ...
    انیس خانم درمونده شده بود ... تا اون موقع اینطوری ندیده بودمش , نشست رو مبل و گفت : چیکار کنم ؟ شماها واسه خودتون یک حرفی می زنین ...
    مگه میشه ؟ آبروریزی و فضاحت درست میشه ...

    بعد من با یک زن بیوه چیکار کنم ؟ دهن مردم رو چطوری ببندم ؟

    تازه خودشم علیخان رو دوست داره , نمی خواد ازش جدا بشه ...
    امروز می گفت بریم پیش دعانویس , بچه دار بشم ... خوب اگر نمی خواست , چرا اینو گفت ؟

    دایی گفت : از بس خواهر جان , تو می ترسونیش ... بهش راه بده , اگر دیگه اسم این مرتیکه رو آورد ... آبرو چیه ؟
    آب که از سر گذشت , چه یک نی چه صد نی ... الان آب از سر تو گذشته , آخه این ریخت و قیافه بود آذر پیدا کرده ؟

    دختره هزار تا خواستگار داشت , خواهر من رسوایی رو وقتی می دونم که ببینی دخترت داره پر پر میشه و حرفی نزنی ...
    حالا این صد بار که بهت گفتم , بازم تو پشت گوش بنداز ...
    انیس خانم حسابی پریشون شده بود ... مثل اینکه این حرفا رو قبول داشت ...
    گفت : نمی دونم چیکار به درگاه خدا کردم که بچه هام دارن تقاص می دن ؟ ...

    یکی از یکی بدبخت تر ... دلم به هیچی خوش نیست ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش ششم



    خوب , اینجا من یکه خوردم و سخت ناراحت شدم ...

    فکر کردم شاید برای دعوای روز قبل من و هاشم این حرف رو زده بود ... و یا منظوری دیگه ای داشت ؟

    به نظر نمی اومد آرام دخت زندگی بدی داشته باشه ...
    پس شاید منظورش من بودم ...

    ولی هیچ وقت اینو نفهمیدم ...


    شب وقتی با هاشم تنها شدم , ازش در مورد اینکه چرا می ره با سلطان خانم قلیون می کشه , پرسیدم ...
    گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... می خواستم علیخان رو نبینم , برای همین رفتم تو آشپزخونه ...
    گفتم قبل از اینکه اون بیاد هم داشتی می کشیدی , به نظرت کار درستیه ؟
    گفت : بزرگش نکن لیلا ... اون زن از وقتی من بچه بودم , تو خونه ی ما بوده ... قلیون می کشه و منم گاهی باهاش می کشم , این چیه که تو رو ناراحت کنه ؟ 




    سه ماه گذشت ...
    چهلم خانجانم هم تموم شد ... مراسمش رو حسین تو همون چیذر گرفته بود ... شام مفصلی داد ولی من نموندم و با هاشم زود برگشتیم ...
    صبح ها می رفتم پرورشگاه و غروب هاشم میومد دنبالم ...

    با هم برمی گشتیم ... سینما می رفتیم و گاهی هم تماشاخونه ...
    ولی من فقط به خاطر اینکه هاشم ازم می خواست این کارو می کردم و هر بار این طور جاها پا می ذاشتم , یاد علی میفتادم ...

    چقدر با هم خوش بودیم ... وقتی بیرون می رفتیم و با هم شعر می خوندیم , دنیا مال ما بود ... در حالی که حتی پول نداشتیم با درشکه برگردیم خونه و اغلب اون منو بغل می کرد ...
    بی اختیار اوقاتم تلخ می شد ... تمام مدت وانمود می کردم که راضی و خوشحالم و چون ذاتم اینطور نبود که تظاهر به کاری بکنم , بهم سخت می گذشت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش هفتم



    به کمک انیس خانم , پری رو تو پرورشگاه استخدام کردیم و از  نباری پشت حموم براش یک اتاق ساختم ...

    فرشید پسرشو از شیرخوارگاه گرفتیم و فرشته رو هم از بیمارستان آوردیم ...
    وسایل خونه ی من , وقتی با علی زندگی می کردم , تو خونه ی خاله بود ... آوردم و اتاقشو درست کردم ...

    و با سفارش اینکه جلوی بچه ها دخترشو بغل نکنه , کارشو شروع کرد ...

    و بعد از سه ماه تازه فهمیده بودم که خدا پری رو به من و بچه های پرورشگاه داده بود ...
    اون خدای دانایی که همه چیز رو به موقع و بجا برای ما انجام م یده و ما نمی فهمیم ...
    پری شده بود یک مادر دلسوز برای همه ی اون بچه ها ...
    سرشون رو با حوصله یکی یکی شونه می کرد ... دست نوازش به سرشون می کشید ... لباس ها و ملافه های اونا رو مرتب می شست و همه جا رو تمیز نگه می داشت ...
    وقتی من تو پرورشگاه بودم , با من مثل یک خواهر بزرگتر رفتار می کرد و دلسوزم بود ...
    تو آشپزی به زبیده کمک می داد و غذاهای جدیدی برای بچه ها درست می کرد ...

    و اینطوری خیال من راحت شده بود و بیشتر وقت می کردم درس بخونم و به بچه ها رسیدگی کنم ...

    و از همه مهم تر , برای اینکه هم بتونم ویولن تمرین کنم و هم روحیه ی بچه ها رو شاد نگه دارم , هر روز بعداز ظهر براشون ویولن می زدم  و به شش تا از اونا که راغب بودن , موسیقی یاد می دادم ... از جمله زهرا که حالا شده بود جزیی از وجود من ...
    اگر یک روز اونو نمی دیدم دلم براش به شدت تنگ می شد ...

    از اداره ی شهرداری که ما هنوز زیر نظر اون بودیم , برای من تشویق و پاداش اومد و پرورشگاه ما زبونزد شد ..
    طوری که مسئول های پرورشگاه های دیگه رو برای بازدید میاوردن و از من می خواستن بگم که علت موفقیتم چی بوده ...
    در واقع سر و سامون گرفتن پرورشگاه رو اونطوری که دلم می خواست رو مدیون پری بودم ...

    حالا از اینکه زبیده بخواد بره , واهمه ای نداشتم ... اونم این موضوع رو فهمیده بود و حسابی با من راه میومد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش هشتم



    بعضی روزا که هاشم میومد دنبالم , منو می ذاشت خونه ی خاله و خودش می رفت باشگاه و آخر شب میومد دنبالم ...
    حالا ملیزمان دوباره باردار بود و بیشتر اوقات اونجا بود و با هم وقت می گذروندیم ...
    زمانی هم که انیس خانم مهمون داشت , از خونه فراری بودم ... نه از اون مهمون ها خوشم میومد و نه از اون مهمونی های اشرافی ...
    خوشبختانه هاشم هم دوست نداشت , برای همین زیاد تو خونه پیدامون نمی شد و در نتیجه از آذر هم خبری نداشتم ...
    انیس خانم هنوز اصرار داشت که من از مسائل زندگی اونا سر در نیارم و مرتب مخفی کاری می کرد ...
    تا اینکه یک روز تو پرورشگاه داشتم برای بچه ها ساز می زدم , باز خودمو تو گندم هایی که بوی نون تازه می داد , احساس کردم ... خوشه ها نرم و لطیف با ساز من می رقصیدن ...
    یک مرتبه احساس کردم دستم حس نداره ... چشمم رو باز کردم , همه جا سیاه شده بود ... یک لحظه فکر کردم کور شدم و دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم ...
    وقتی چشمم رو باز کردم , اولین کسی که دیدم شوکت , خواهر علی , بود ...

    به زحمت از جام نیم خیز شدم ... تو اتاق زبیده بودم و اون و پری هم کنارم بودن ...
    پرسیدم : من چم شد؟ ... شما اینجا چیکار می کنی ؟
    شوکت خانم گفت : سلام ... الان رسیدم , تو بیهوش بودی ... چی شده ؟ چرا غش کردی ؟ بمیرم برات ...
    گفتم : چیزی نیست , یک مرتبه چشمم سیاه شد ...
    گفت : حالا بهتری ؟می خوای ببریمت مریضخونه ؟  
    گفتم : نه بابا , حالم خوبه ...

    و نشستم ...

    پری همین طور که یک لیوان آب قند رو هم می زد تا بده به من بخورم ,  پرسید : لیلا جون باردار نیستی ؟


    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و هشتم

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش اول



    گفتم : نه بابا , این چه حرفیه ؟ فکر کنم سردیم کرده بود ... گاهی اینطوری می شم ...

    خوب نگفتین شوکت خانم , این طرفا ؟

    و از جام بلند شدم و آب قند رو از پری گرفتم و یک جا سر کشیدم ...
    راستش شوکت , خواهر علی , بود و جلوش خجالت کشیدم بفهمه ... نخواستم افسوس بخوره ...

    ولی انگار باردار بودم ...
    یک خوشحالی وصف ناشدنی تو وجودم شکل گرفت ... مثل این بود که دوباره شده بودم همون لیلای قبل که به هر بهانه ای می خندیدم و از غصه بیزار بودم و سعی می کردم از چیزایی که ناراحتم می کنه , دوری کنم ...
    با شوکت رفتیم تو دفتر و پرسیدم : شما حالتون خوبه ؟ چه خبر ؟ ...
    گفت : خبری نیست , دلم برات تنگ شده بود ... هر چی به سال علی نزدیک می شیم , بیشتر یادت می کنم ...
    واقعا حیف شد , اون خیلی پسر خوبی بود ... یک دونه داداش بیشتر نداشتم که عمرش به دنیا نبود ... عزیز هم حالش خیلی بده , اگر ببینیش به اندازه ی بیست سال پیر شده ... زمین گیر و نالونه ... همش غر می زنه و خیلی هم لاغر شده ...
    مخصوصا خبر عروسی تو رو که شنید , دیگه حالش خیلی بد شد ... حرف نمی زنه ولی من می فهمم که چه حالی داره ...
    اگر تو می تونستی یه نوک پا برای سال میومدی , فکر کنم براش خوب باشه ...
    گفتم : تنها دشمنی که من تو زندگیم داشتم , عزیز خانم بود ... زندگیمو نابود کرد ... تا وقتی من بودم که همش می خواست یک زن دیگه برای علی بگیره و منو شایسته ی اون نمی دونست , حالا بیام چیکار کنم ؟ ... چی بگم بهش ؟
    چه حرفیه شما می زنی ؟ اون نمی خواد رو زمین منو ببینه ... اگر کارای اون زن نبود , من و علی خوشبخت الان در کنار هم زندگی می کردیم ... چرا اون کارا رو کرد ؟

    علی اونقدر خوب بود که حتی نداری و بی خیالیش آزارم نمی داد ... باهاش خوشبخت بودم و دلم نمی خواست از دستش بدم ... ولی اون زن با کج فکری و خودخواهی , خوشبختی منو ازم گرفت ...

    و یک مهر بیوه زن بودن رو روی پیشونی من زد ...

    حالا این عذاب وجدانه که داره آزارش می ده , وگرنه نمی خواد منو ببینه ...
    نه شوکت خانم نمیام , هرگز ...
    گفت : پس حلالش کن ...

    گفتم : حلال تندرستی باشه ... بهش بگو حلالش کردم , ان شالله خدا هم اونو ببخشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش دوم



    که در باز شد و هاشم اومد تو ... یکم آشفته به نظر می رسید ...
    نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ؟ ...
    گفتم : هاشم جان , تو اینجا چیکار می کنی ؟ اومدی دنبالم ؟
    گفت : چی شدی عزیز دلم ؟ حالت خوبه ؟ زبیده به مادر زنگ زده و گفته بود تو حالت به هم خورده , مادر هم به من خبر داد ... فورا اومدم ... پاشو ببرمت دکتر ...
    گفتم : نه , به خدا خوبم ... یک لحظه بود , تموم شد و رفت ...

    باز این زبیده سر خود خبر برده ... صد بار گفتم فورا زنگ نزن به انیس خانم و نگرانش نکن , مگه به خرجش می ره ؟ ...
    گفت : نمی شه , تا نفهمم چی شدی دست از سرت برنمی دارم ... این خانم ؟
    گفتم : ایشون شوکت خانم , خواهر علی هستن ...
    هاشم معلوم بود که حالت طبیعی نداره ولی داره خودشو کنترل می کنه ...
    گفت : سلام , فکر کنم من قبلا شما رو جایی دیدم ...

    شوکت چادرشو مرتب کرد و از جاش بلند شد و گفت : پس من دیگه می رم ... سلام برسونین ... لیلا جون , مراقب خودت باش ...

    با هم روبوسی کردیم و اون رفت ...
    هاشم گفت : بیا بریم خونه , اونجا استراحت کنی بهتره ...
    گفتم : باشه ... میشه بریم خونه ی خاله ؟ اون به حال و احوال من وارده ...
    گفت : سلطان جان هم از این چیزا سر در میاره ... ولی باشه , بریم پیش خاله خانم ...
    تو ماشین که نشستیم , سکوت  کرده بود و حرف نمی زد و اوقاتش تلخ بود ...
    سر حرفو باز کردم تا بهش بگم که باردارم و خوشحالش کنم ... با حال و روزی که داشت , مطمئن شدم  حرف های منو شنیده ... باید یک طوری از دلش در میاوردم ...
    گفتم : هاشم جان , مرسی که تا فهمیدی من مریض شدم خودتو رسوندی ... از اینکه تو پشت و پناه منی , خیلی خوشحالم ... حالا منم می خوام تو رو خوشحال کنم ...
    گفت : ساکت شو , لازم نکرده ... به اندازه ی کافی منو خوشحال کردی ... الان حوصله ندارم , باشه شب که اومدم دنبالت با هم حرف می زنیم ...
    گفتم : هاشم هوا خیلی سرده , فکر کنم می خواد برف بیاد ... چیزه ... دستشون درد نکنه امسال زغال سنگ خوبی بهمون دادن , پرورشگاه حسابی گرم شده .... چیزه , راستش از آذر خبر داری ؟
    با سر گفت : نه ...
    گفتم : دلم براش تنگ شده , میای یک روز بریم خونه اش ؟ من تا حالا نرفتم ...

    ببین هاشم , یک چیزی ازت می خوام ... لطفا نگو نه ... امشب تو با من بیا خونه ی خاله ... هوشنگ هم شب میاد , دور هم باشیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش سوم



    هاشم طوری وانمود می کرد که اصلا چیزی نمی شنوه ...

    ادامه دادم : نمیای ؟ باشه , هر طوری راحتی ...
    ولی من دلم می خواد تو همش پیشم باشی ... اینطوری احساس امنیت می کنم ... اصلا چی میگم ؟ دلم برات تنگ می شه ...

    خوب می دونم تو بیلیارد رو خیلی دوست داری , باشه برو بازی کن ... شاید حالت بهتر شد ...
    دم خونه ی خاله نگه داشت و با هر دو دست بالای فرمون رو گرفته بود و به جلو نگاه می کرد ...
    گفتم : مرسی عزیزم , دستت درد نکنه ... میای که دنبالم ؟ اگر می خوای قالم بذاری همین الان بگو ...
    گفت : پیاده شو , میام ...

    تا پامو گذاشتم رو زمین و هنوز درو درست نبسته بودم , گاز داد و رفت ...

    حدسم درست بود ... اون حرفای من و شوکت رو شنیده بود ...

    با خودم فکر کردم بی انصاف نباش لیلا ... اگر تو هم جای اون بودی و می شنیدی داره از زنِ قبلیش اینطوری حرف می زنه , به هم می ریختی و برات خوشایند نبود ...
    حالا کارم سخت شده بود و باید از دلش در میاوردم ...
    دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم : وای یعنی منم مادر میشم ؟ خدایا شکرت ... ای خدا , چطوری صبر کنم تا به دنیا بیاد ؟
    شادی ای که تو دلم برای داشتن بچه به وجود اومده بود باعث شد خیلی زود به محض اینکه رسیدم خونه ی خاله , هاشم رو فراموش کنم ...
    ملیزمان جلوی راهرو در حالی که جواد پسرش تو بغلش بود , منتظرم بود ... دست اونو گرفته بود و برای من تکون می داد و گفت : دیدی خاله اومد ؟ سلام خاله جونش ... خوش اومدی ...

    شادی من از دیدن اون بچه بیشتر شد ... جواد هم  هر وقت منو می دید , دست و پا می زد و ذوق می کرد و دیگه از بغل من بغل کس دیگه ای نمی رفت ... شیرین و دوست داشتنی بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش چهارم



    همین طور که با جواد بازی می کردم و اون ذوق می کرد و می خواست با دست های کوچیکش صورتم رو بگیره , ناخودآگاه بعد از مدت ها شروع کردم به خوندن ترانه ای که همیشه علی برام می خوند ...


    یک یاری دارم ... خیلی دوستش دارم ... خیلی قشنگه ...
    مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...


    جواد رو می چرخوندم و می رقصیدم و با صدای بلند می خوندم ...
    خاله و ملیزمان هم شروع کردن به رقصیدن و دست زدن ...
    منظر هم اومده بود کنار اتاق و خودشو تکون می داد ...
    حالا همه با هم دست می زدیم و می خوندیم ... اون وقت ها کسی نبود که این آهنگ رو بلد نباشه ...
    خاله گفت : چی شده لیلا که اینقدر خوشحالی ؟ مثل اینکه امشب شدی همون لیلای سابق که نمی تونستیم جلوی خوندنش رو بگیریم ... جای جواد خان خالی ...
    جواد رو گذاشتم زمین و گفتم : یک خبر خوب براتون دارم ...
    خاله هیجان زده پرسید : آبستنی ؟
    سرمو کردم تو صورتش و با یک خنده ی بلند گفتم : قربونت برم , اینقدر عاقلی خاله جونم ... فکر می کنم باشم ....
    دستشو به هم زد و پرید بغلم کرد ... منو می بوسید ... انگار دلش خنک نمی شد ...
    ملیزمان گفت : وای چقدر خوشحالم , فکر کنم این یکی رو با تو بزام ... چند وقته ؟
    گفتم : نمی دونم , باید دو سه ماهی باشه ... جای خانجانم خالی , کاش بود ...
    خاله پرسید : هاشم و انیس می دونن ؟
    گفتم : نه , امروز فهمیدم ... اونم شاید , حتم که ندارم ... الان که هاشم با من قهر کرده ...

    و جریان شوکت رو تعریف کردم  ...
    ملیزمان گفت : برو بابا , اینم که یکسره دنبال بهانه می گرده قهر کنه ... این نشد اون یکی , دیگه حالا می خواد به مُرده حسودی کنه ؟ کس دیگه ای رو گیر نیاورده ؟
    گفتم : وقتی راهنماش سلطان جان باشه , همینه دیگه ... هر چی میگه تایید می کنه و قربون صدقه اش می ره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش پنجم



    - راستی خاله , این سلطان جان کیه ؟ برای چی انیس خانم بهش حرفی نمی زنه ؟ و اونم با هاشم هر کاری دلش می خواد می کنه ؟ ...
    گفت : وا ؟ خدا مرگم بده , مثلا چه کاری ؟
    گفتم : هیچی ... ببینم خاله , سلطان جان که از نا محرم رو می گیره چرا هاشم رو ماچ می کنه و دست گردنش میندازه ؟
    خاله با تعجب پرسید : راستی این کارو می کنه ؟ چرا ؟ انیس چیزی نمیگه ؟
    گفتم : تا تو خونه است در هر فرصتی می ره تو آشپزخونه و با هم جیک تو جیک , قلیون می کشن ...
    جالب اینجاست که هر چی از دهن هاشم در میاد , اون به به چه چه می کنه ... هر چی هم از دهن سلطان جان در میاد , گوهر نایابه ...
    انیس خانم اجازه نمی ده من سر از هیچ کاری در بیارم , با من مثل غریبه ها رفتار می کنه و نمی فهمم تو اون خونه چی می گذره ...
    خاله خندید و گفت : برای همین دیگه ...
    گفتم : چی ؟
    گفت : برای همین که تو نیای به ما بگی ... که اگر گفتی , همه جا پخش میشه ...
    گفتم : نه تو رو خدا خاله , شما به کسی نگو ...
    بلندتر خندید و گفت : خاطرت جمع باشه , به هر کس بگم بهش سفارش می کنم به کسی نگه , این طوری میشه که اسرار خونه ی انیس همه جا فاش میشه ...
    تو هم نگو عزیزم ... اگر نمی خواد کسی بدونه , چه اصراریه ؟ حتما یک چیزی می دونه که نمی خواد کسی بدونه و چون اون نمی خواد , ما هم وارد گناه می شیم ...
    من و تو دوست نداریم کسی پشت سرمون لُغُز بخونه , خوب اونم دوست نداره ...
    گفتم : من همچین قصدی نداشتم ... ولی چشم , دیگه نمی گم ...
    خاله با شوخی پرسید : حالا بگو اون سر حنا کرده ی ناخن حنایی با اون همه سن و سال , چطوری ماچش می کنه ؟ از لب یا لُپ ؟

    و همه با هم خندیدم ...
    بعد گفت : ول کن بابا این حرفا رو ... بذار ماچش کنه , ازش چیزی کم نمی شه ...

    من یادمه که انیس , آذر رو هم داشت که یک مرتبه سر و کله ی سلطان جان پیدا شد ...
    هاشم شاید چهار پنج ساله بود ... انیس بچه ها رو می ذاشت پیش اون و با خاطر جمع می رفت به گشت و گذار خودش ...
    خدا بیامرز شوهرش هم زیاد اهل گردش و تفریح نبود , آخر هم که سنی نداشت از دنیا رفت و دیگه انیس از هفت دولت آزاد شد ... فکر کنم دو سه سالی میشه ...
    یادت نیست می رفتم ختم شوهر انیس ... تازه تو روضه های دهه ی اول محرم , سلطان با انیس میومد اینجا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۳/۱۳۹۷   ۱۷:۲۱
  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش ششم



    هاشم زودتر از اونی که فکر می کردم اومد دنبالم ...
    به عشق اینکه بهش بگم بابا شده , زود خودمو رسوندم ...
    تا نشستم تو ماشین , گفتم : سلام عزیزم ,چه خوب شد زود اومدی ... دیگه دلم طاقت نداره , می خوام یک خبر خوب بهت بدم ...
    ولی یک مرتبه بوی تند الکل خورد به مشامم ... چیزی که توی دنیا از همه چیز بیشتر ازش منتفر بودم ...
    تو ذوقم خورد ...

    این خبر برای من مقدس بود و دلم نمی خواست تو حالت مستی بهش بگم ...
    از خاطرات تلخی که داشتم , احساس کردم باید مراقب باشم تا مشکلی پیش نیاد ...
    ساکت شدم ...
    گفت : بگو , گوش می کنم ...
    گفتم : باشه ... چیز می کنم اِ ... بذار مادر هم باشه , اون وقت میگم ...
    با تندی گفت : تو آدم رو دست میندازی ... مسخره می کنی ؟ زندگی منو به بازی گرفتی , حالام که فکر می کنی بدبخت شدی ... من تو رو بدبخت کردم ...
    آره من ...
    اگر الان زن اون علیِ یک لاقبا بودی , با خوشبختی داشتی زندگی می کردی ...
    گفتم : نه هاشم جان ... قربونت برم , تو رو خدا این حرفا رو نزن ... منظورم ...
    یعنی اینکه شوکت خانم پررو پررو اومده بود که بیا مادرمو ببین ... آخه برای چی برم ؟ می گفت بیا سال علی ...
    گفتم نمیام ... اگر شوهر نداشتم یک چیزی , ولی حالا اصلا ... من دیگه زن مردم هستم , معنی نداره ...  اینا رو گفتم که دست از سرم برداره , به خدا ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش هفتم



    گفت : تقصیر تو نیست , من زیادی از حد به تو بها دادم ...
    تو کی بودی که عروس انیس الدوله بشی ؟ معلومه با من احساس خوشبختی نمی کنی ...

    یک دختر دهاتی که بیشتر نبودی ... نه چی میگم ؟ یک زن بیوه دهاتی بیشتر نبودی , معلومه قدر زندگی خوب رو نمی دونی ... تو همون به درد پسر عزیز خانم می خوردی و بس ... اون تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ...
    حق تو همینه ...

    حالا هم که پس مونده ی اون غربتی هستی , نمی دونم به چیت می نازی ؟ 


    هر کلام هاشم مثل پتکی بود که تو سرم می خورد ...
    باورم نمی شد این حرفا از دهنش در بیاد ... چرا از من اینقدر عصبانی بود که راضی می شد بدترین حرفا رو که می تونست منو خرد کنه , بزنه ؟ ...
    داد زدم : نگه دار ... بهت گفتم نگه دار ...
    هاشم اگر نگه نداری خودمو از ماشین پرت می کنم بیرون ...

    و درو باز کردم ...
    همین طور که با سرعت می رفت , داد زد : ببند اون درو احمق بی شعور ...
    منم داد زدم : بهت میگم نگه دار ... نمی خوام دیگه صداتو بشنوم ...
    خفه شو ... احمق بی شعور هم خودتی ...


    و خم شدم طرف بیرون ...

    از پشت یقه ی منو گرفت و زد رو ترمز و در حالی که با یک دست منو گرفته بود , گفت : تو هیچ گوری نمی ری ... همینطور زن من می مونی و بدبختی می کشی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت هشتاد و نهم

  • ۱۹:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش اول



    گفتم : ولم کن ... ولم کن , نمی خوام صداتو بشنوم ...
    تو اینقدر احمقی که به یک مرده هم حسودی می کنی ... می خوام پیاده بشم ... من نه آرزوی زندگی شما رو داشتم و نه الان دارم ‌... ولم کن برم تو همون زندگی ساده و کوچیکِ خودم ...

    از همه ی اون تشریفات و خم و راست شدن هایی که فقط تظاهره , متنفرم ... اشتباه کردم وعده وعیدهای تو رو باور کردم ... اشتباه کردم عشقت رو باور کردم ...
    تو خودخواه ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم ...

    مگه نمی دونستی که من شوهر داشتم ؟ مگه از همون اول بهت نگفتم که شوهرمو دوست داشتم ؟ ... می دونی چرا ؟ برای اینکه از گل بالاتر به من نگفت ... برای اینکه می فهمیدم منو دوست داره ...
    چون وقتی عصبانی بود خودشو می زد , نه مثل تو که دستت مثل دم سگ تکون می خوره ... اگر اون سیلی اول رو که به من زدی تو رو نمی بخشیدم , حالا دوباره با من این کارو نمی کردی ...
    اونم وقتی هر چی گفتی به دلت راه اومدم ...
    از کجا معلوم فردا به خاطر اینکه یک سگ پاچه ی منو گرفته باشه بازم حسودی نکنی ؟ ...
    وقتی از مرده نمی گذری ...
    گفت : تو چرا نمی فهمی من چی میگم ؟ خودتو بذار جای من ... وقتی شنیدم تو از حال رفتی نفهمیدم چطوری خودمو برسونم به تو , اون وقت اومدم دیدم نشستی داری میگی بدبخت شدی ...
    خودت بگو جای من بودی چیکار می کردی ؟ اگر می شنیدی من همچین حرفی زدم  ناراحت نمی شدی ؟
    آخه من که دارم تمام سعی خودمو می کنم که تو رو خوشحال نگه دارم , حقم اینه ؟
    گفتم : چرا داری حرف رو می پیچونی ؟ من کی گفتم الان بدبختم ؟ من جواب شوکت خانم رو دادم و گفتم اون زمان منو بدبخت کرد ... نکرد ؟ هاشم تو رو خدا دست از سر من بردار ... راست میگی من یک دختر دهاتی هستم که لیاقت زندگی شماها رو ندارم ...
    بذار برگردم به همون زندگی ساده خودم ...
    گفت : چی داری میگی ؟ وسط دعوا که نقل و نبات که خیر نمی کنن ... من از دستت خیلی ناراحت بودم , یک حرفی زدم ... خودت به من نگفتی من یک دختر دهاتیم ؟
    خوب منم یک غلطی کردم ... ولش کن دیگه , می ریم خونه و حرف می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۰   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش دوم



    گفتم : من حرفی ندارم با تو بزنم ... این بار مثل دفعه ی قبل نیست که تو هر کاری دلت می خواد بکنی و تمام بشه بره ...
    هاشم بهت گفته بودم من لیلام , زنی نیستم که تو سری خور تو باشم ... زیر بار حرف زور هم نمی رم ... اگر ازت دل بکنم دیگه نمی تونی برم گردونی ... یادت نره , همین و بس ...


    برف تازه شروع به باریدن کرده بود ...

    هاشم برف پاک کن رو زد و گفت : سردت نیست ؟

    جواب ندادم ...
    گفت : خیلی خوب دیگه , کشش نده ... من نمی خواستم ناراحتت کنم ...
    ولی خودم داشتم داغون می شدم ...
    گفتم : اون وقت اومدی و منو داغون کردی ؟ حق من اینه ؟ ... زخمی که تو امشب به دل من زدی حالا حالاها خوب نمیشه ...
    هنوز سیلی که به من زده بودی یادم نرفته بود ...
    گفت : تو رو خدا شلوغش نکن , من از بس که تو رو دوست دارم و دلم می خواد با من احساس خوشبختی کنی این کارا رو می کنم ...
    گفتم : نمی خوام هاشم ... نمی خوام منو دوست داشته باشی ... این چه دوست داشتنیه که مرتب آزارم می دی ؟ از ترس تو جرات نمی کنم با کسی حرف بزنم ... جرات نمی کنم از در پرورشگاه پامو بذارم بیرون ...
    داری قدرت تصمیم گیری رو هم از من می گیری ...

    حالا تو خودتو بذار جای من ... اگر یکی باهات این کارو بکنه چه حالی پیدا می کنی ؟ 

    گفت : ببینم تو اصلا منو دوست داری ؟
    گفتم : برو بابا ولم کن ,  از هر چی عشق و عاشقیه بیزارم ... اگر عشق اینه , می خوام نباشه ...
    هاشم جلوی ساختمون نگه داشت و خودش زود پیاده شد و اومد جلوی من ایستاد و بازوی منو گرفت و گفت : لیلا بین خودمون باشه , مادر نفهمه ... می ریم بالا حرف می زنیم ... قول می دم منطقی رفتار کنم ...
    گفتم : تو یک بار دیگه از این زهرماری بخور , ببین چیکارت می کنم ...
    گفت : ببخشید , از بس ناراحت بودم یکم تو باشگاه خوردم ... چشم , دیگه نمی خورم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و نهم

    بخش سوم



    خودمو با غیظ از دستش در آوردم و رفتم به طرف ساختمون ...
    اونم ماشین رو پارک کرد و برگشت ...

    چراغ ها روشن بود ولی کسی تو سرسرا نبود ...
    سلطان جان اومد جلو و گفت : سلام لیلا خانم ... کو هاشم ؟ ...
    قبل از اینکه من حرفی بزنم , هاشم وارد شد ... ادامه داد : هاشم جان اومدی ؟ ... آذر خانم اومده , حالش خیلی بده ... بدو باید ببریمش دکتر ...
    منتظر تو بودیم ...
    هاشم دستپاچه دنبال اون راه افتاد ... منم نگران شدم و رفتم ...
    یک اتاق زیر پله ها بود ... دره اونو باز کرد و با هم رفتن تو ...
    انیس خانم گفت : هاشم , بچه ام حالش خیلی بده ... چرا دیر کردی ؟ یک زنگ می زدی اقلا ...

    از همون جا آذر رو دیدم که سرشو گذاشته روی دو تا بالش و با بیقراری تکون می ده ...
    انگار لرز کرده بود و رنگ به صورت نداشت ...
    هاشم با ناراحتی پرسید : چیکارت کرده اون مرتیکه ؟ ... آذر پاشو ببینم چی شدی ؟ با کی اومده مادر ؟
    گفت : با تاکسی ...
    و چشم انیس خانم افتاد به من و گفت : لیلا اینجا واینستا دختر جون ... برو به کارت برس .. چیزی نیست ...
    سرمو به علامت افسوس تکون دادم و آهسته راه افتادم به طرف پله ها ...
    صدای هاشم رو می شنیدم که می گفت : به خدا اگر دست روی خواهر من دراز کرده باشه پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ... اگر دستشو نشکستم , نامرد روزگارم ...
    از پله رفتم بالا ...
    دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم : اینطوریه دیگه ... قربون برم خدا رو , یک بوم و دو هوا رو ...
    اونطوری که فکر می کردیم نشد ... عیب نداره ...

    تو اینطور مواقع من گریه ام نمی اومد ... بغض گلومو فشار می داد و صورتم داغ شده بود ...
    کتم رو در آوردم پرت کردم روی تخت ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ بلاتکلیف مونده بودم ...
    در ایوون رو باز کردم ... برف دیگه داشت همه جا رو سفید می کرد ...

    مدتی همون جا موندم و صورتم رو گرفتم رو به آسمون و به دونه های برف که پایین میومدن و صورتم رو خنک می کرد , نگاه کردم ....
    تا نور یک ماشین توجه منو جلب کرد ... یکی داشت میومد ...
    ماشین جلوی در نگه داشت و علیخان پیاده شد ...
    فورا برگشتم و خودمو رسوندم سر پله ها ...
    علیخان با صدای بلند آذر رو صدا کرد ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان