خانه
414K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش سوم



    وقتی اونا رفتن , تازه من متوجه ی انیس خانم شدم ... سرشو پایین انداخته بود و بغض گلوشو گرفته بود و با عجله رفت به اتاقش ...
    حال عجیبی داشت ... این زن چقدر می تونست خودشو کنترل کنه ؟
    وقتی می رفت , اصلا اون انیس خانم قبل نبود ... شکسته و داغون شده بود ...

    دلم خیلی براش سوخت ... معطل نکردم ... دنبالش رفتم ...
    زدم به در و باز کردم و گفتم : اگر می خواین دعوام کنین , بکنین ولی تنها تون نمی ذارم ...
    با دست اشاره کرد و گفت :  بعدا ... برو , الان می خوام تنها باشم ...
    احساس کردم از اونی که فکر می کردم , حالش خراب تره ...
    آهسته درو بستم ولی صدای ناله ی زنی رو شنیدم که سعی می کرد هم دردشو بیرون بریزه هم صداش در نیاد ...
    کاری که خیلی از زن ها می کنن و جز خودشون کسی دردشون رو نمی فهمه و اون می خواست آبرویی که براش در درجه ی اول اهمیت بود رو نگه داره ...
    یکم همین طور که دستگیره در تو دستم بود , اونجا موندم ... و چند قطره اشک از چشمم جاری شد ...
    تا وقتی صدای ناله ی انیس خانم تموم شد , نتونستم از جام حرکت کنم ...

    بعد رفتم پیش هاشم ...
    روی همون تخت سلطان نشسته بود و قلیون می کشید ... از پُک های محکمی که به اون می زد و با شدت دودش رو بیرون می داد , کاملا معلوم بود که هنوز دقش نخوابیده ...
    دکمه های پیرهنش کنده شده بود و رفته بود عقب و سینه اش پیدا بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش چهارم



    سلطان دستش روی پای هاشم بود و داشت دلداریش می داد که منو دیدن ...
    گفتم : هاشم جان , خوبی ؟ برم برات پیرهن بیارم ؟
    گفت : آخه نمی فهمم تو چرا خودتو نخود هر آشی می کنی ؟ تو چیکار داری به زندگی آذر دخالت می کنی ؟  سر پیازی یا ته پیاز ؟ به تو چه که علیخان رو آروم کنی ؟
    گفتم : باشه , من می رم برات پیرهن میارم ... اینطوری بده جلوی گل نسا و سلطان جان نشستی ...
    گفت : لازم نکرده , نمی خوام ... اونا منو همین طوری دیدن , تو به فکر کارای خودت باش ...
    اگر خوب بشه می گن خودمون کردیم , اگر بد بشه میندازن گردن تو ...
    تو مادر منو نشناختی ... ریزه ریزه , پدرتو در میاره ...
    اگر دست یکی از ما تو اون دعوا خورده بود به تو و بچه ات طوریش می شد , چیکار می کردی ؟
    بشین سر جات دیگه , اینقدر به کار کسی دخالت نکن .. .
    گفتم : چشم آقا ... اگر دیگه کار نداری می خوام برم پیش مادر , داره گریه می کنه ... برات مهم نیست که اون اینقدر ناراحته ؟
    با حرص گفت : لیلا , کاری نکن که منو سر لج بندازی ... بهت میگم کاری به اونا نداشته باش ... لج می کنی ؟ 
    گفتم : نه ... لج نمی کنم , فقط به حرف تو گوش نمی کنم ... من اینم , با تو فرق دارم ...
    یکم رفتم جلوتر روبروش ایستادم و ادامه دادم : هاشم جان , نگاه من به زندگی با تو فرق داره ... هزاران نفر از کنار یک گندم زار رد میشن و می رن بدون اینکه حتی نگاهی بهش بندازن ولی من هرگز نتونستم از بوی گندم ، از بوی خاک ، از خوشه ای که نعمت و برکت توش هست , راحت بگذرم ...

    تو این مورچه رو می بینی و رد میشی ولی من موجودی رو می ببینم که آفریده ی خداست و داره برای روزیش تلاش می کنه ...

    و نگاه من به آدما , برای رد شدن از اونا نیست ...
    تو صورت هر کس نگاه می کنم درد یا خوشحالی اون به من منتقل میشه ...
    هاشم , عزیز دلم , من اینطورم ... قبولم کن ...

    همون طور که قبل از عروسمون گفتی قبولت دارم و به خاطر همین چیزا با من عروسی کردی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش پنجم



    گفت : می دونم قربونت برم ... می شناسمت ولی نگرانتم ...

    و دستشو گذشت رو گونه های من و با مهربونی ادامه داد : می تونم نباشم ؟ ... میشه ؟ تو نگران من نمیشی ؟
    دیدی مادر به جای اینکه ازت ممنون باشه , یک چیزی هم طلبکار شد ؟ اون اینطوریه ...
    گفتم : ببین هاشم جان , من برای تشکر کاری رو نمی کنم ... تازه کاری نکردم که تشکر بخواد ...

    تو رو خدا مادر رو درک کن ...


    اون شب ساعتی آذر و علیخان تو اتاق با هم تنهایی حرف زدن و من رفتم پیش مادر ...
    داشت از اتاق میومد بیرون ... با گردنی افراشته و با غروری که از اون انیس الدوله می ساخت , گفت :بریم تو سرسرا , اونجا بهتره ...
    پرسیدم : مادر خوبین ؟ چیزی می خورین براتون بیارم ؟ ...
    جواب منو نداد ... تا نزدیک در آشپزخونه رفت و داد زد : سلطان ؟ سلطان ؟ زود باش میز شام رو بچین , گرسنه ام ... از پای اون وامونده هم بلند شو ...
    هاشم بیا کارت دارم , بسه دیگه ...

    و همین طور که راه افتاد طرف سرسرا و منم دنبالش , گفت : یک روز اون قلیون رو با زغالش تو سرش خورد می کنم ... ای خدا , از دست این زن دیگه دارم دیوونه میشم ...
    و رو کرد به منو گفت : می بینی چیکار می کنه ؟ تو نذار هاشم قلیون بکشه ... جلوش در بیا , شاید به حرف تو گوش کنه ...
    همه فکر می کنن سلطان برای من کوه رو کوه می ذاره , نمی دونن که از صبح تا شب قلیون می کشه و به هاشمم می ده ...
    گفتم : چشم , بهش میگم ... شما دیگه ناراحت نباشین ...
    گفت : لیلا , تو که به خاله ات حرفی نمی زنی ؟
    گفتم : اگر بگم تیکه بزرگم گوشمه ... خاله ی منو می شناسین ؟
    اون میگه اگر به من بگی , می رم به همه میگم ...

    ولی مادر اینجا خونه ی منم هست ... خاطرتون جمع باشه , نمی گم ...
    نگران نباشین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۷/۴/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و ششم

    بخش ششم



    تا بالاخره آذر و علیخان اومدن بیرون ... دست تو دست هم ...

    دل من برای آذر لرزید ... خیلی دلم می خواست اون خوشحال باشه ...
    انیس خانم هم صورتش از هم باز شد و دوباره شد همون انیس الدوله ی قبلی ...
    علیخان گفت : مرسی شازده خانم , ببخشید ناراحتتون کردیم ...
    لیلا خانم بابت همه ی زحمت هایی که دادیم , تشکر می کنم ... ولی ما دیگه می ریم ...
    گفتم : نمی دونم چی بگم ... مادر ؟
    انیس خانم رفت سر میز و وانمود کرد حرف ما رو نمی شنوه ...
    گفتم : علیخان ولی آذر هنوز آمادگی نداره برگرده تو اون خونه ... می ترسم باهاش بدرفتاری بشه و دوباره خدای نکرده ...
    می خواین شما یک کار کنین , اول برین اوضاع رو درست کنین بعد ... چه می دونم , مثلا دروغ بگین ... یک کاری کنین باور کنن که آذر این کارو نکرده وگرنه ...
    خودتون می دونین چی میگم ...
    گفت : الان بریم بهتره , چون باورشون میشه که آذر معتاد نبوده ... ولی اگر دیرتر بریم نمی شه دیگه راستشو نگفت ... باور نمی کنن ...
    آذر گفت : لیلا , نگران نباش ... قول می دم ... دیگه محاله این کارو بکنم ... فهمیدم کار بدی کردم ...
    انیس خانم گفت : آره مادر , امشب بری بهتره ... برو , دوباره به بهانه ی محرم و عزاداری برگرد ...
    با هم می ریم قلهک خونه ی خان زاده , اونجا حواست پرت میشه ...
    گفت : نه , می خوام برم پرورشگاه ... به لیلا قول دادم اونجا کمک کنم ...

    انیس خانم رو کرد به من و گفت : بسم الله , این دیگه چه فکری بود تو سر این انداختی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و هفتم

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش اول



    آذر گفت : باور کنین مادر خودم می خوام برم ... اونجا حالم خیلی بهتره ... بذارین یک مدتی برم تا ببینم چی میشه ...
    من فردا میام لیلا جون ... علیخان هم موافقه , خودش منو میاره ...


    همدیگر رو بغل کردیم ... اونقدر دوستش داشتم که دلم نمی اومد ازش جدا بشم ...
    وقتی اونا رفتن , هاشم پیرهنشو عوض کرده بود و اومد پایین و سلطان و گل نسا غذا رو روی میز می چیدن ...
    گفت : داروغه , کارِت تموم شد ؟
    گفتم : مادر , داره به من طعنه می زنه ...
    انیس خانم گفت : بیخود کرده ... تو برو با اون سلطان بی سر و پا قلیون بکش , نمی خواد کسی رو مسخره کنی ... اونم لیلا رو ...

    بیا دختر جون بریم شام بخوریم ... احساس می کنم یک ساله چیزی نخوردم ...
    سلطان باز نیشش تا بناگوش باز شد و به شوخی گفت : خوب چرا حسودی می کنی ؟ تو هم بیا بکش ... به تو هم می دم ...
    انیس خانم همین طور که گردنشو راست نگه داشته بود , حرف اونو نشنیده گرفت و گفت : برو تخم شربتی بریز تو شربت لیلا , هول کرده براش خوبه ...
    حرف زیادی از دهنت هم نزن , یک چیزی بهت میگم بری بشینی یک سال گریه کنی ...


    اون شب وقتی رفتیم بالا و با هاشم تنها شدیم به خاطر اینکه با توضیحی که بهش داده بودم باز با من بد حرف زده بود , یک حالت قهر داشتم ...
    گفت : نمیای تو بغلم ؟ ... جواب نمی دی ؟ خوب , ببخشید ...
    راستی دستت درد نکنه آذر و علیخان رو آشتی دادی ...

    بازم جواب ندادم ...
    با یک حالت التماس گفت : ولی خواهش می کنم آشتی کن , طاقت قهر تو رو ندارم ...
    گفتم : مگه نگفتی دیگه با من بد حرف نمی زنی ؟ چی شد پس ؟
    گفت : بد حرف نزدم ... خوب اینقدر فضولی نکن ... می دونم آخر تو منو می کشی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش دوم



    خنده م گرفت و گفتم : تو برای اینکه من جَنم داشتم منو گرفتی ... خودت گفتی ...
    هر چیزی یک تاوانی داره , تو هم پس بده ...
    گفت : قربونت برم , پس می دم ... رو چشمم ... عیب نداره , تو باهام آشتی باش منم این تاوان قشنگ رو پس می دم ...

    و بازومو گرفت منو کشید طرف خودش ...


    تا شب تاسوعا , آذر هر روز میومد پرورشگاه ...

    کار زیادی انجام نمی داد ... نازپرورده بود و زود خسته می شد , ولی حالش خیلی بهتر بود ...
    دوش به دوش من میومد و با هم خوشحال بودیم ...

    می گفت علیخان ازش حمایت کرده و خانواده ی اونم چون دیدن آذر حالش خوبه , باور کرده بودن که اشتباه کردن ...
    ولی بازم ناراضی بود و می گفت هنوز با من بدرفتاری می کنن ... اما از وقتی میام پرورشگاه دیگه زیاد حرفای اونا برام مهم نیست ... به قول تو زیاد بزرگشون کرده بودم ...
    اون روز قرار بود بعد از ظهر , زودتر , هاشم و انیس خانم بیان دنبال ما تا برای روضه بریم قلهک و این وسط من جریان پری رو فراموش کرده بودم ...
    تازه ناهار بچه ها رو داده بودیم و داشتم به کارام سر و سامون می دادم که وقتی هاشم اومد , معطل نشه ...


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش سوم



    که از تو حیاط سر و صدا شنیدم ...
    رفتم جلوی پنجره و از دور دیدم یدی جلوی در ایستاده و مانع کسی میشه که می خواد بیاد تو ...
    پنجره رو باز کردم با صدای بلند پرسیدم : آقا یدی , کیه ؟
    تا برگشت با من حرف بزنه , اون مرد زد تخت سینه ی یدی و وارد شد ...
    ژنده پوش و کمرش خم بود ...

    من تازه یادم افتاده بود که پری به من هشدار داده بود جلوی این کارو بگیرم ... و فورا فهمیدم که شوهر پری اومده ...
    دویدم تو راهرو و هراسون گفتم : پری برو تو اتاقت و تا من نگفتم بیرون نیا ...
    اون مرد دم در با یدی گلاویز شده بود ...

    در همین موقع صف بچه هایی که رفته بودن مدرسه , وارد حیاط شدن ...
    مرد شروع کرد به یدی التماس کردن که می خواد مسئول پرورشگاه رو ببینه ...
    حیاط پر از برف و یخ بود ... ترسیدم اون مرد به بچه ها صدمه بزنه ...

    از همون جا داد زدم : یدی بیرونش کن , اینجا مرد راه نمی دن ...
    الهه که همیشه بچه ها رو می برد و میاورد , آخرین نفر و از همه جا بی خبر , پشت سر بچه ها وارد حیاط شد ... و انگار از اون مرد ترسید و یک چیزی گفت ...
    مرد از پشت سر چنگ زد و موهاشو گرفت و گفت : پری رو بگو بیاد ...

    و محکم زدش زمین ...
    الهه جیغ بلندی کشید ...

    داد زدم : زبیده بدو ... الهه رو زد ...

    کتم رو اندختم رو شونه هام و دویدم تو حیاط و داد زدم : چی می خوای اینجا ؟ تو به حقی دست رو کارمند دولت دراز می کنی ؟ می دم پدرتو در بیارن ...
    الهه با گریه از جاش بلند شده بود ...
    پرسیدم : چیزیت که نشد ؟ خوبی ؟
    گفت : نه ...

    و گریه کنون رفت طرف ساختمون ...
    اون مرد لاغر و نحیف با کمری دولا , در حالیکه کاملا معلوم بود که بدجوری معتاده , انگار زور زیادی هم داشت ...
    من از دور دیدم که چطور وقتی یدی رو زد , تعادلشو از دست داد و یا با یک ضرب , الهه رو نقش زمین کرد ...

    ازش فاصله گرفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۵   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش چهارم



    گفتم  : ببین آقا , اینجا ما زن تو رو نمی شناسیم ... برو دنبال کارِت , دردسر برای خودت درست نکن ...
    گفت : من که هنوز اسم زنم رو نگفتم , از کجا می دونی اینجا نیست ؟
    گفتم : اولا چرا گفتی , حواست نیست ... دوما اینکه اینجا پرورشگاهه , فقط بچه ها اینجان و کارمندا , همین ... برو دیگه مزاحم نشو ... زود باش ...
    یکی از کارمندای ما رو هم زدی ... اگر نری میگم پاسبان بیاد ...
    گفت : آخه این آقا به حرفم گوش نمی کرد ...
    ببین آبجی , تو رو خدا , من فقط زنم و بچه هام رو می خوام ... این خواست زیادیه ؟ ... پول که نخواستم ... گدا نیستم ... برو بگو بیان ... من می دونم اینجان ...
    تو رو خدا بگین زن و بچه ی من بیان ... پری خودش گفت میاد اینجا ... من می میرم اما با زن و بچه هام  ...
    گفتم : آقا اینجا پرورشگاهه , محل نگهداری زن و بچه ی تو که نیست ...
    گفت : خودم دیدمش اینجاست ... تو بهش بگو من اومدم , خودش دلش می خواد با من بیاد ...
    گفتم : یدی برو یک پاسبان خبر کن ... بدو , مثل اینکه این آقا حرف حالیش نمی شه ...
    صدای آذر رو شنیدم از پشت سرم , گفت : گمشو دیگه برو بیرون ...
    من متوجه اومدن آذر نشده بودم ... اون ترسیده بود که من صدمه ای ببینم ... یک چوب دستش بود و اومد جلوی من ایستاد ...

    گفتم : نه آذر , تو کاری نداشته باش ... خودم می دونم چیکار کنم ... بیا کنار ...
    گفت : گمشو بیرون ... کثافت ...
    و چوب رو بلند کرد طرف مرد  ...
    یدی هم دستشو گرفت و می کشید که بیرونش کنه ... نمی دونم چی شد در یک چشم بر هم زدن , اون مرد لاغر و نحیف دستشو از دست یدی در آورد و یک پاشو بلند کرد و یک لگد محکم زد به سینه ی آذر که نقش زمین شد و سرش چنان به یخ برخورد کرد که صدای بدی داد ...
    تا من به خودم بجنبم , اون مرد فرار کرد و از در رفت بیرون ...

    یدی دوید دنبالش ...
    گفتم : وای خاک بر سرم , تو اومدی چیکار کنی آخه ؟
    آذر ... آذر , جواب بده ... وای بدبخت شدیم ... چی شدی ؟
    حرف بزن آذر جون ... قربونت برم , چی شدی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش پنجم



    همین طور که روی یخ ها افتاده بود , نگاهی به من کرد ... نفس از تو سینه اش بالا نمی اومد ...
    فریاد زدم : کمک ... یکی بیاد کمک ... زبیده , بدو تاکسی بگیر ...
    سر آذر رو بلند کردم روی پام ...
    گفتم : آذر جون , نفس بکش ... تو رو خدا نفس بکش ... ای وای چیکارت کنم ؟ ...
    به زحمت گفت : خوبم ... خوبم , نگران نباش ... درد تو دلم پیچید ...

    و چشمش رو بست ...

    دنیا در نظرم تیره و تار شد ... یک لحظه فکر کردم تموم کرده ...
    یدی تاکسی گرفت و به کمک بقیه آذر رو گذاشتیم تو تاکسی و من تو سر زنون به زبیده گفتم : زنگ بزن به انیس خانم بگو ... می ریم مریضخونه ی سینا ... یک طوری نگی پس بیفته ...


    آذر بیهوش نبود ولی حال خوبی هم نداشت ... دکتر فورا معاینه کرد و گفت : چیزی نیست , ولی چون سرش خورده زمین باید ازش عکس بگیریم ...
    و بردش برای عکسبرداری ...
    من نگران تو راهرو بالا و پایین می رفتم که هاشم رسید ...
    دوید طرف من و بغلم کرد و گفت : نترس عزیزم , چی شده ؟ بهم بگو چرا اینطوری شد ؟ تو آروم باش ...
    خودتو ناراحت نکن , بگو کجاست ؟ ... چی شده ؟ بچه حالش خوبه ؟
    گفتم : بردن عکس بندازن , دکتر می گفت چیزی نیست ...
    گفت : اوه , خدایا شکرت ... مردم و زنده شدم ....
    خورده زمین ؟ تو حیاط چیکار می کرد ؟
    گفتم : نمی دونم ... حالا بذار بیاد ببینیم حالش خوبه , بعدا برات می گم ...
    پشت در اتاق بودیم که دکتر اومد و گفت : بدجوری به سینه اش ضربه خورده ... از اونجام عکس گرفتیم ... فکر کنم صدمه دیده باشه چون درد داشت متوجه شدیم ...
    لگد خورده به سینه اش ؟
    گفتم : بله آقای دکتر , با پا زد تو سینه اش و خورد زمین ... و اول نفسش بند اومد ... خیلی ترسیدم ...
    هاشم برافروخته شده بود و داد زد : کی اونو زده ؟ بگو چی شده ؟ علیخان ؟
    از این حالت هاشم ترسیدم ... خیلی زیاد ... حالا چی بگم به هاشم ؟ ...

    راه افتادم برم پیش آذر و گفتم : صبر کن بعدا برات میگم با یکی دعوا کرده ...
    دستمو گرفت و گفت : کجا می ری ؟ وایستا ببینم با کی ؟ من اون علیخان رو می کشم همین امروز ... زنده نمی ذارمش ...
    دستم رو گذاشتم رو گوشم و گفتم : بسه دیگه ... حرف نزن ... شلوغ نکن ... علیخان نمی دونه ...

    با یک معتاد درگیر شده ... هاشم , برای یک بارم شده آروم باش ... ای خدا , از دست تو ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش ششم



    آذر رو آوردن ... نگاهی به من که حال و روزم معلوم بود کرد و گفت : نترس لیلا جونم , خوبم ... الان بهترم ...
    تا عکس ها حاضر شد , من یک سال از عمرم کم شد ...

    هاشم مرتب منو سوال پیچ می کرد و من جواب درستی بهش نمی دادم ...
    دکتر گفت : سرش چیزی نیست ولی دنده هاش یکم صدمه دیده ... استراحت کنه خوب میشه ... خدا رو شکر چیز مهمی نبوده ...
    می تونین ببرینش ... ولی استراحت کنه ... مسکن هم می دم ...


    داشتم پالتوی اونو تنش می کردم که انیس خانم و علیخان هم از راه رسیدن ...
    انیس خانم وارد اتاق که شد , گفت : شما ها کی می خواین به حرف من گوش کنین ؟ ...
    مگه نگفتم نرو پرورشگاه ؟ این کارا کار هر کسی نیست ... لیلا بچه ی دهاته , از پسش بر میاد ... تو چی ؟
    علیخان پرسید : موضوع چیه ؟ چی شده ؟ ...
    آذر گفت : شلوغش نکنین ... مرده می خواست لیلا رو بزنه , من چوب برداشتم ... اونم مهلت نداد , یک لگد زد تو سینه ام و خوردم زمین ... همین ...
    هاشم با حرص پرسید : مرده کی بود ؟
    من ساکت و خجالت زده بودم ...
    خودمم نمی دونستم برای چی اینقدر ترسیده بودم و چرا مثل گناهکارها رفتار می کردم ...
    صورتم خیس عرق بود و حالم خوب نبود ... می خواستم بالا بیارم ...
    آذر گفت : شوهر پری خانم , اون که لیلا آورده تو پرورشگاه کار می کنه ... اومده بود دنبال زنش ...
    علیخان گفت : تو چرا رفتی جلو ؟
    گفت : می ذاشتم لیلا رو بزنه ؟ با اون بچه تو شکمش ؟
    انیس خانم یک سر و گردن اومد و گفت : وای لیلا ... وای از دست تو ... تا کی می خوای این کارو بکنی ؟
    آذر هم قاطی کارای خودت کردی ... بسه دیگه دختر جون ...
    گفتم : مادر , من کاری نکردم ... مرده اومده سر و صدا راه انداخته , تقصیر من نیست که ... چیکار می کردم ؟
    خوب , پری گناه داره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۶   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هفتم

    بخش هفتم


    هاشم گفت : ما گناه داریم که گیر تو افتادیم ...
    اون زنیکه رو مینداختی جلوش , ورداره بره ... مگه اون دیگه شماها رو ول می کنه ؟
    گفتم : آروم باش هاشم جان ... می دونم ناراحتی , حق داری ... ولی صبر کن می ریم خونه حرف می زنیم ...
    گفت : خفه شو دیگه , خسته شدم از دستت ... زن اینقدر خیره سر و لجباز , نوبره والله ... من حساب تو رو می رسم , ببین کی بهت گفتم ... داری شورشو در میاری ...


    انیس خانم جلوتر رفت از اتاق بیرون ... انگار دلش خنک شده بود که هاشم این حرفا رو به من زد ...
    خیلی خجالت کشیدم و احساس کردم کوچیک شدم ...
    انیس خانم به علیخان گفت : بذار آذر بیاد خونه ی ما تا خوب بشه ...
    علیخان گفت : خودم ازش مراقبت می کنم ... مرسی شازده خانم ...

    و دست آذر رو گرفت که با هم برن ... و رو کرد به من و گفت : لیلا خانم , ممنونم ... شما باعث شدی آذر از پیله ای که دور خودش بسته بود , بیاد بیرون ...
    الان صدمه دید ولی خوب میشه ... مهم کاریه که انجام داده ...

    شما زن فوق العاده ای هستین ...


    اینو بلند گفت که هاشم بشنوه ...

    گفتم : واقعا ممنونم از اینکه درک کردین ...
    گفت : من از شما ممنونم ...

    و با انیس خانم و آذر رفتن ...
    هاشم یک دندون به من نشون داد و گفت : چیه ؟ حالا با علیخان لاس می زنی ؟
    نشونت می دم , بی شعور نفهم ... صبر کن حالا اون روی منو ندیدی ...

    و با سرعت رفت ...
    یکم همون جا موندم ... بدنم حس نداشت و دلم می خواست بالا بیارم ...
    خودمو سزاوار این سرزنش نمی دونستم ...

    شروع کردم به عوق زدن ...

    رفتم تو دستشویی ...
    حالم خیلی بد بود ... زیر دلم به شدت درد گرفته بود ...

    دو تا پرستار اومدن و ازم پرسیدن : کمک نمی خوای ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و هشتم

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش اول



    - کسی باهات نیست ؟
    گفتم : نه ... چرا , هست ... چیزی نیست , باردارم ... شوهرم همین جاست , نمی دونست که من حالم بده وگرنه نمی رفت ...
    گفت : می خوای صداش کنم ؟
    گفتم : نه , خیلی نگران میشه ... الان خوب میشم ...
    دیگه سرمو نمی تونستم از تو دستشویی بیارم بیرون و یک مدتی طول کشید تا حالت تهوع من کم بشه و بتونم تحمل کنم ...
    صورتم رو شستم و به کمک اونا راه افتادم که از بیمارستان برم بیرون , که هاشم عصبانی و خشمگین اومد و جلوی همه سرم داد زد : چرا نمیای مکافات ؟ ... مُردم از دست تو ... بیا بریم تا امشب تکلیفت رو روشن کنم ...
    پرستار ناراحت شد و گفت : آقا آروم باش , اینجا بیمارستانه ... بعدم حال خانمتون خوب نیست , یکم ملاحظه داشته باشین ...
    گفت : حال این از همه بهتره , خودشو زده به موش مردگی تا هر کاری دلش می خواد بکنه ... راه بیفت ...


    نمی دونستم چرا هاشم از خُردکردن شخصیت من لذت می برد ؟ ...
    بهش گفته بودم اگر یک بار دیگه این کارو بکنی , نمی بخشمت ...
    عقب ماشین نشستم ...
    انیس خانم گفت : هر چند دیر شده و فکر نکنم به روضه برسیم , ولی بریم قلهک ...
    هاشم گفت : نه , من حالشو ندارم ... بریم خونه ببینم با این زن خودسر چیکار باید بکنم ...
    انیس خانم گفت : بسه دیگه , شورشو در نیار ... اون که نمی خواست اینطوری بشه ...
    گفت :  می دونم نمی خواست ... ولی یک کارایی می کنه که برای خودشم خطرناکه , اونم تو این حالی که داره ... بد میگم مادر ؟ ...
    آخر جون خودش و بچه رو  به خطر میندازه ... ببین کی گفتم ...

    آخه اصلا از کجا معلوم اون زن با شوهرش دست به یکی نکرده باشن و فردا یک بلایی سر اون بچه ها بیارن ؟ ...
    بعد این خانم جواب دولت رو چی می ده ؟ ...
    آروم سرمو بردم کنار سر انیس خانم گفتم : مادر , خاله منتظر منه و دلواپس میشه ... اگر شما نمیاین , من می رم ... باید وسایلم رو از پرورشگاه بردارم ...
    گفت : نه می ریم ... منم دلم می خواد برم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش دوم



    - هاشم برو پرورشگاه , وسایل لیلا رو برداریم و بریم قلهک ... امشب , شب تاسوعاس ...
    با دو دست زد رو فرمون و گفت: ببین ... ببین چقدر سر خود تصمیم می گیره ...
    انیس خانم گفت : بسه دیگه , چرا بزرگش می کنی ؟ ... خدا رو شکر به خیر گذشت , آذر هم که حالش خوبه ... تو یک وقت از سوارخ سوزن می ری تو , یک وقت از در دروازه تو نمی ری ... ول کن دیگه , به اندازه ی کافی امشب کشیدیم ...
    حال خوبی نداشتم ولی خودم دم پرورشگاه پیاده شدم ...
    هاشم یکم آروم شده بود ... گفت : بیام کمکت ؟

    جواب ندادم و رفتم ...
    به یدی سفارش کردم که اصلا درو رو کسی باز نکنه ... به زبیده و پری هم سفارش های لازم رو کردم ...
    از بس عوق زده بودم و از ظهر استرس داشتم وقتی برگشتم , بی حال و بی رمق رو صندلی ماشین دراز کشیدم و خوابم برد ...
    تنها چیزی که از جلوی نظرم دور نمی شد , صورت آذر بود وقتی که خورد زمین ...
    اونطوری که من آذر رو دیده بودم , انیس خانم و هاشم ندیده بودن ...
    منظره ی وحشتناکی بود ...

    آذر  نمی تونست نفس بکشه و من یک آن فکر کردم داره می میره ...
    یک مرتبه انیس خانم صدام کرد : لیلا پاشو , رسیدیم ...
    چادرم رو سرم کردم و بدون اینکه به هاشم نگاه کنم , پشت سر انیس خانم رفتم تو زنونه ...
    اول ایران بانو منو دید و اومد جلو ...
    گفت : سلام انیس الدوله ... خوش اومدین , بفرمایید ... چی شده لیلا ؟ چرا رنگ به صورتت نیست ؟ مریضی ؟
    گفتم : منو ببر یه جا دراز بکشم ... زیر دلم خیلی درد می کنه ... حالت تهوع هم دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش سوم



    گفت : باور کن جای سوزن انداختن نیست , همه جا پره ... می خوای بری تو انباری پشتی ؟
    گفتم : آره , می رم ... خاله کجاس ؟
    گفت : خودت که می دونی ... این همه کارگر اینجاس , خودش رفته تو مردونه , بالا سر شام ...
    یک روضه دیگه خونده بشه شام می دیم ...
    یک بالش گذاشت زیر سر من و پرسید : چیزی می خوای برات بیارم ؟
    نمی دونم چرا ناله داشتم ... هن و هن می کردم ... گفتم : نه فقط ... به خاله ... بگو ... اومدم ... ولی نگو حالم خوب نیست ...
    پرسید : آذر بانو هم قرار بود بیاد , چی شد ؟
    گفتم : وای نگو , نفس ندارم براتون بگم ... بذار حالم بهتر بشه ... شما برو به کارت برس ...

    و تا چشمم رو هم گذاشتم , دوباره خوابم برد ...
    تو اون حال صدای ملیزمان رو می شنیدم که یک چیزایی می گفت ... ولی نمی تونستم جواب بدم و از حال می رفتم ...
    نمی دونم چقدر گذشت که خاله صدام می کرد : لیلا جون پاشو , انیس می خواد بره ... آقا هاشم منتظرته ...
    نشستم ... خواب آلود در حالی که پلکم باز نمی شد , یک فکری کردم و گفتم : سلام خاله ...
    گفت : سلام به روی ماه رنگ پریده ات ... دختر باز با خودت چیکار کردی ؟ پاشو شوهرت منتظره ...
    گفتم : نمی رم ... شما برو بگو نمیاد ... بگو حال ندارم , می خوام بمونم پیش شما ...
    گفت : انیس منتظرته , بهش برمی خوره ... خودت بیا و بگو ...
    گفتم : خاله به خدا نمی تونم از جام بلند شم ...

    و دوباره سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش چهارم



    ولی صدای انیس خانم رو شنیدم که می گفت : لیلا ؟ لیلا جون ؟ پاشو بریم ...
    گفتم : مادر حال ندارم , خوابم میاد ... ببخشید ...
    گفت : خدا ببخشه ... بخواب , عیب نداره ... باشه , بذار بخوابه ... روز بدی داشته ... ما فردا میایم می بریمش ...
    تو رو خدا مراقبش باشین ...
    تا اینکه احساس کردم خانجانم داره نوازشم می کنه ... یکم جابجا شدم و خودمو لوس کردم ...
    صدای خاله رو شنیدم که گفت : بمیرم برات , چی شدی خاله ؟
    بلند شو ببینم چرا تو از خواب سیر نمیشی ؟ ...
    شوهرت اومده ... ببین این وقت صبح خودشو رسونده به تو ...
    پاشو ببین چیکارت داره ...

    سرمو بلند کردم و گذاشتم رو پاش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم : خاله من چه طوریم ؟ خیلی لجبازم ؟
    گفت : نه , برای چی ؟ کی گفته ؟ تو عاقل ترین و فهمیده ترین کسی هستی که من می شناسم ...
    گفتم : چرا آدما حرمت همدیگر رو نگه نمی دارن ؟ ... به نظرتون اونا حق دارن برای دهاتی بودنم منو مسخره کنن ؟ ...
    من خودم بهش افتخار می کنم ... آخه چه اشکالی داره ؟ نمی فهمم ...

    حالا داشته باشه , مگه باید دائم به روم بیارن ؟
    اینکه به مسخره و طعنه بهم میگن , برام زجرآوره ...


    خاله به حرفام گوش می داد و با موهام بازی می کرد ...
    گفتم : هاشم دائم منو تحقیر می کنه و برای کاری که نکردم ازم ایراد می گیره ... اگر یکی بگه من تقصیر دارم شاید می تونستم ببخشمش , ولی به خدا گناهی ندارم ...
    تمام سعی ام اینه که راضی نگهش دارم , ولی نمی شه ... درست جایی که نمی دونم کی و برای چی مواخذه می شم ...

    یک وقت ها اونقدر خوبه که تا عرش اعلا منو می بره و بعد از اون بالا پرتم می کنه پایین ...
    طوری که تمام استخوان هام خورد میشه ...
    لحنش خیلی تند و بده و صدای فریادش تو مغز سرم نفوذ می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۷/۴/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و هشتم

    بخش پنجم



    گفت : یک چیزی بهت بگم هیچ وقت یادت نره ... مردا , زن قوی دوست ندارن ...
    هر موقع توانایی زنشون رو بیشتر ببینن , مردیشون به خطر میفته ...

    خوب ناخودآگاه ضعف های اونا رو چه درست چه غلط , به رخشون می کشن ...
    تحقیر می کنن و داد و بیداد راه میندازن ... حتی اگر حرف حق بخوان بزنن طوری بهت میگن که ناراحتت کنن ...
    تو هم زیادی قدرت نشون می دی ...

    ببین وقتی که مردا می تونن یک کاری برای زنشون بکنن و قدرت خودشون رو نشون بدن چقدر مهربون میشن !
    اون وقت تو رو می برن بالا , به اندازه ای که افق دید خودشون هست ...

    و وقتی زن قدرت نمایی می کنه , اون وقته که از همون جا پرتش می کنن پایین تا بدونن که رئیس کیه و اختیار زندگی دست کیه ...
    زن پرقدرت که سیاست نداشته باشه , خوشبخت نمی شه ...
    یا حداقل با مردش رابطه ی خوبی نمی تونه برقرار کنه ...
    اینو تو سرت فرو کن ... اگر عشق اونو برای همیشه می خوای , کار خودتو بکن ولی دائم ازش بپرس چیکار کنم ؟ ... این کار درسته یا غلط ؟ ... اجازه می دی ؟

    بذار مردیش حفظ باشه ...
    اونم با غرور بهت اجازه می ده و از اینکه ازت حمایت می کنه , راضیه ...

    از من پرسیدی لجبازی یا نه ؟ ...
    آره قربونت برم , تو لجبازی ...

    لج می کنی تا کاری رو که می دونی درسته , انجام بدی ... لج می کنی می خوای همیشه درستکار باشی و مهربون ...
    پس یک چیزایی رو رعایت کن ...

    اونم مرده و خودشم نمی دونه که داره تو رو اذیت می کنه ... باور کن ... وگرنه این موقع صبح تو این سرما نمیومد اینجا ...
    معلوم میشه بدون تو خوابش نبرده ...

    تازه با خودت فکر کن اینقدر که از اون توقع داری بی عیب و نقص باشه , خودت هستی ؟
    اصلا تو به عنوان یک زن برای اون چیکار می کنی ؟ ... ناهار و شام بهش می دی ؟ یک لباسشو می شوری ؟

    والله برای پرورشگاه رفتن خوب داره قربون صدقه ی تو می ره ...
    گفتم : خاله پس ما چی ؟ ما که زنیم باید سیاست داشته باشم و اونا هر کاری دلشون می خواد بکنن ؟ ...
    دفعه قبل قسم خورم که اگر این بار به من توهین کرد , نبخشمش ... حالا نمی تونم رو حرف خودم حرف بزنم یا نه ...
    اگر باز منو خواست , بگین لیلا نمیاد ... دوست ندارم اینقدر توهین بشنوم ...
    خاله گفت : داری دیگه حرف زیادی می زنی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت نود و نهم

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۷/۴/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت نود و نهم

    بخش اول



    - آخه مگه بچه بازیه ؟ تا میگی کش به کشمش , آدم زندگیشو ول نمی کنه که قربونت برم ...

    پاشو برو ببین چی میگه , حرف بزنین ... گناه داره شوهرت , ببین تو این سرما صبح زود اومده تو رو ببینه ...
    گفتم : به خدا حالم خوب نیست , نمی دونم چرا چشمم باز نمی شه ؟! ... گیجم ...
    نمی تونم از جام بلند شم ... منو که می شناسین آدمی نیستم تظاهر به مریضی کنم ...
    بعدم چی می خواد بگه ؟ یا توهین می کنه یا میگه ببخشید دیگه نمی کنم ...
    ولی بازم این کارو می کنه ...

    این شد کار ؟ آخه مرد به اون گنده ای عقلش نمی رسه جلوی مردم با من اون طوری حرف نزنه ؟ ... نمی خوام خاله ... حداقل الان نمی تونم ببینمش ....
    مریضم ...
    خاله رفت و من تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ...
    گاهی سر و صدا می شنیدم ولی نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...
    صدای روضه و سینه زنی هیئت هم نتونست منو سر حال بیاره ...
    ظهر , ملیزمان یک بشقاب خورش قیمه برای من آورد ... پرسیدم : هاشم رو دیدی چیکار می کنه ؟

    گفت : هیچی , هر وقت منو می ببینه میگه لیلا اگر حالش خوبه بگو بیاد ...
    ولی هر وقت اومدم تو خواب بودی ... اگر بهتری برو ببینش , الان شلوغ تر میشه ...
    گفتم : باشه , بذار یکم غذا بخورم ... بعد می رم ...

    و نشستم و با میل تا ته اونو خوردم و ظرفشو گذاشتم کنارم و دوباره خوابیدم ...
    چنان از خود بیخود شدم که حتی صدای عزاداری رو هم نمی شنیدم ...
    تا دیدم یکی داره تکونم می ده ...

    - لیلا ... لیلا , پاشو برییم دکتر ...
    هاشم بود ... لای چشمم رو باز کردم گفتم : تو اومدی تو زنونه ؟
    خاله گفت : چیکار کنه بنده ی خدا ؟ تو که بلند نمیشی ... دیگه باور نمی کرد تو خوابی ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان