گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت صد و یکم
بخش هفتم
هاشم عصبانی بود ... دوباره به طرف من حمله کرد ...
من فورا گندم رو برداشتم و گرفتم تو بغلم و گفتم : ببین هاشم ؛ اگر یک قدم دیگه جلو بیای دیگه منو نمی بینی ...
و خواستم از اونجا بیام بیرون که هاشم هم دنبالم اومد ...
سلطان سرش پایین بود و حرفی نمی زد ...
انگار یک طورایی هم از اینکه هاشم ازش حمایت کرده , خوشحال بود ...
با سرعت از اونجا اومدم بیرون ...
هاشم از پشت یقه ی من گرفت و گفت : می دونم چته , هوایی شدی بیشعور ... ولی نباید تلافیشو سر سلطان در بیاری ...
گفتم : هاشم ولم کن ... بچه بغلمه , صدمه می ببینه ... ولم کن ....
یقه منو ول کرد ولی آهسته زد تو سرم و گفت : کثافت بهت حالی می کنم هوایی شدن چه معنی می ده ...
در حالی که با سرعت از پله ها می رفتم بالا , فریاد زدم : این بار من به تو حالی می کنم , صبر کن می دونم چیکار کنم ...
تو منو هنوز نشناختی ...
سلطان دنبال ما اومد بود ...
گفت : تو رو خدا به خاطر من دعوا نکنین ... هاشم جان من راضی نیستم ... دیگه دست به بچه نمی زنم ...
و شروع کرد به گریه کردن ...
گفتم : اصلا تو کی هستی ؟ بذار مادر بیاد , می دونم بهش چی بگم ...
هاشم با خشم دنبال من اومد ...
و سلطان هم دنبالش که : تو رو خدا نزنش ...
گندم رو گذاشتم رو تخت خودم و تا برگشتم , هاشم پشت سرم بود ... گلوی منو گرفت و گفت : می کشمت ... می کشمت , ولی نمی ذارم جز من به کس دیگه ای فکر کنی ...
محکم ایستادم و گفتم : بکش ... همین الان این کارو بکن ... مرد باش و رو حرفت بمون ...
هاشم انگشت هاشو روی گلوی من فشار داد ...
سلطان , هاشم رو گرفته بود و التماس می کرد ...
هاشم جان تو رو خدا به خاطر من ولش کن ...
گندم به شدت گریه می کرد ...
هاشم منو هل داد و پرت کرد روی تخت .. افتادم کنار گندم ...
فریاد زد ... فریادهایی که دلخراش بود و منو می ترسوند ... چشمش قرمز شده بود ... انگار خون جلوی اونو گرفته بود ...
- سلطان جان چیکار کنم از دست این زن ؟
از جام بلند شدم گفتم : هاشم ؟ هاشم به خودت بیا , آخه من نمی فهمم سلطان کیه ؟
من تکلیف خودمو با اون نمی دونم ...
و رو کردم به سلطان و داد زدم : بگو تو کی هستی ؟ چرا تو همه کار دخالت می کنی ؟ ...
در حالی که صورتش برافروخته شده بود , داد زد : من خواهر انیسم ... اون ننگش می کنه به کسی بگه ... هاشم , پسر خواهر منه ... حالا فهمیدی ؟
ناهید گلکار