خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۱:۴۷   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دوم

    بخش اول




    مامان گفت : برزو جان ببین مامان گوشیمو کجا گذاشتم ، یک زنگ بزنم به مامان بزرگت ببینم حالشون خوبه ؟ ...
    گفتم : مادر من , بزرگش نکن , یک طوفان کوچولو بود دیگه ... زمین که به آسمون نرفته ؟ ... فکر کنم تو آشپزخونه باشه , شما بشین من با گوشی خودم مامان بزرگ رو می گیرم ...
    یکی از خوبی های مامان بزرگ این بود که گوشیش همیشه تو دستش بود و خیلی جالب بود وقتی که نماز می خوند ,  می ذاشت کنار جانمازش روی میز ... اگر در این فاصله زنگ می خورد با انگشت جواب می داد و می گفت الله و اکبر ...
    این بود که به شوخی بهش می گفتیم مامان بزرگ همیشه آنلاین ...
    این بارم سریع جواب داد و با صدای بلند گفت : بله ...
    گفتم : سلام مامان بزرگ ... خوبین ؟ نترسیدین ؟ ...
    گفت : برزو تویی ؟ نه مادر , مامانت چی ؟ خوبه ؟

    گفتم : گوشی رو بهش می دم قربونت برم , آنلاین من ...
    مادر من , زنی از خانواده ی مرفه بود و توی خونه ی پدر هیچ غمی نداشت و یک طورایی هم نازپرورده بود چون تنها دختر بابابزرگ بود و چهار تا برادر داشت ... پس اون سوگلی پدربزرگم شده بود ... هنوزم هست ...
    خونه ی بابابزرگ من حیاط باغ مانندی داره که پر از گل و گیاهه و یک ساختمون قدیمی و بسیار زیبا و شیک ... نزدیک میدون تجریش ... خونه ی مادربزرگ جایی بود که ما بی نهایت دوست داشتیم و همیشه با اشتیاق به اونجا می رفتیم ...
    اما بابابزرگ و مامان بزرگم با ازدواج مامان با پدرم که دوران دانشجویی آشنا شده بودن , مخالف بودن ...
    مامان من داروسازی خونده بود و پدرم یک روزنامه نگار کُرد (کورد) بود ...
    بعد از اینکه درسش تموم شد , دیگه به شهرش برنگشت چون دوستانی پیدا کرده بود که با هم کار می کردن و فیلم مستند می ساختن ...
    شاید اگر اسم پدرم رو بگم بعضی ها اونو بشناسن ...
    وقتی بابام بر اثر بیماری ریه فوت کرد ... از طرف اون روزنامه به مامانم که داغ عشقی بزرگ تو سینه اش مونده بود , یک سالی حقوق بابا رو دادن ولی اون روزنامه توقیف شد و بعد از مدتی هم به طور کلی بسته شد و دیگه دست ما به جایی بند نبود ...
    مامان خیلی دوندگی کرد تا ثابت کنه که پدرم به خاطر رفتن به جبهه دچار این مشکل شده ولی اونقدر کار سختی بود و دوندگی زیادی می خواست که از حوصله ی مامان خارج شد و بالاخره ولش کرد ...
    مامان از کارخونه ای که کار می کرد به خاطر ساعت کار زیاد و حقوق کمش اومد بیرون و توی همون داروخونه ی نزدیک خونه ی خودمون مشغول کار شد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان