داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سوم
بخش دوم
و اینطوری مامان برای اونم عروسی گرفت ولی چون هیچ کدوم خونه نداشتن پس نمی تونستن وضع مالی آنچنانی داشته باشن ... در حالی که هر دو پول خوبی درمیاوردن ...
بیشتر شب های تعطیل همه میومدن خونه ی ما یا خونه ی مامان بزرگ دور هم جمع می شدیم و با وجود دایی مجید فکر نکنم تو هیچ تولدی یا هیچ پارتی ای بیشتر از این به آدم خوش بگذره و از همه مهم تر این بود که مادرم رو با دنیا عوض نمی کردم ...
ولی خوب دیگه چشم و هم چشمی بین جوون ها نمی گذاشت من راحت از کنار این اختلاف طبقاتی رد بشم .... تصمیم داشتم تا جایی که می تونم خودمو تو جامعه بالا بکشم ...
تو دانشگاه خیلی ها مثل من بودن ولی از ظاهرشون پیدا بود و کسی از اونا توقع نداشت ولی من حتی وقتی راستشو هم می گفتم که پول ندارم ماشین بخرم به من می خندیدن و حرفم رو به شوخی می گرفتن ... شاید آیدا هم برای همین دنبال من افتاده بود ... هر شب به من زنگ می زد و از هر دری صحبت می کرد ... از اینکه یک هفته تو دبی چیکار کرده ... از استانبول چی آورده , تو فرودگاه تایلند براش چه اتفاقی افتاده ... می گفت و من در واقع فقط شنونده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم ...
اون روز شوخی آیدا که می گفت به برزو دستبند زدم تا شب ببرمش تولد , افتاد سر زبون بچه ها و این شوخی بالا گرفت و دیگه ولم نکردن و مجبور شدم قبول کنم و قول بدم ...
آیدا گفت : خودم امروز می برمت خونه تون , خودمم میام دنبالت با هم می ریم مهمونی پریسا ... بهت اعتماد ندارم ... خلاصه امروز اسیر منی ...
البته من همچین آدم شلی هم نبودم , برای همین تا اون زمان هیچ وقت زیر بار نرفته بودم ولی حس می کردم خودمم بدم نمیاد اون روز با بچه ها برم و یکم خوش بگذرونم ...
آیدا منو تا سر کوچه ی خونه مون رسوند ... تو راه فکر می کردم حتما باید کادو بخرم ... لباس چی بپوشم ؟ نه , ولش کن ... نرم بهتره ... این طوری آبروم می ره ...
ناهید گلکار