داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت ششم
بخش دوم
وقتی تونستم کمی آرومش کنم , رفتم و ماشین رو برداشتم و هر چی تونستم تو خیابون ها دور زدم ...
بعد رفتم دانشگاه ... آیدا هنوز نیومده بود ...
ساعت نُه شد بازم خبری از اون نشده بود که به من تلفن کرد و با لحن بدی گفت : دستت درد نکنه ... چرا نیومدی دنبالم ؟ خشک شدم از بس منتظرت شدم ... ماشالله تلفنت رو هم که جواب نمی دی ... فکر کردم حتما دسته گل به آب دادی و تصادف کردی ... ماشینو زدی ؟ ...
صدای مامان تو گوشم پیچید وقتی می گفت می دونی این کارا به قیمت از بین رفتن عزت تو تموم می شه ؟ ... اگر ازت چیزی ناروا بخواد نمی تونی بگی نه ...
گفتم : آیدا من راننده شخصی تو نیستم , همچین قراری هم نداشتیم که من بیام دنبال تو ... گمشو بیا ماشینت رو بگیر ...
و گوشی رو قطع کردم ...
دوباره زنگ زد و گفت : چرا ناراحت می شی ؟ نباید میومدی دنبالم ؟ من امروز نباید میومدم دانشگاه ؟ می خواستم با چی بیام ؟ زدی ماشینو ؟
گفتم : چی میگی زر می زنی ؟ ... گفتم بیا برش دار برو ...
گفت : دیگه بیام چیکار ؟ تا اونجا برسم غروب می شه ... خودت بیار در خونه مون ...
بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو قطع کردم ولی به شدت عصبانی بودم و تمام روز , تو فکر ... کلا حال آشفته ای پیدا کردم ...
چون همیشه آدم شوخ و خنده رویی بودم اون روز توجه ی همه رو جلب کردم ... هر کس از کنارم رد می شد می پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟
سیاوش اومد کنارم و پرسید : راستش بگو , بلایی سر ماشین آوردی ؟
گفتم : برو بابا حوصله داری ... تو سرش بخوره ماشینش ... غلطی بود که کردم ... مثل احمق ها رسوندمش , خانم حالا انتظار داشته صبح برم دنبالش ...
گفت : خری والله ... خوب بیچاره ماشینش دست تو بود , چرا نرفتی بیاریش ؟
گفتم : آخه همچین قراری نداشتیم ...
گفت : احمق جون , الاغ جون ... وقتی ماشین دست تو بود , دیگه قرار لازم نبود ... دختره ماشین رو داده به تو برای اینکه عاشق چشم و ابروت بوده , می خواسته با هم باشین ... دیوونه ...
گفتم : ولش کن ... تو می دونی که من اهل نوکری نیستم , حالا آیدا هم باغ دلگشایی نیست که من به خاطرش به آب و آتیش بزنم ...
می رم ماشینشو می ندازم جلوش و دیگه ام نمی خوام با من دوست باشه ...
ناهید گلکار