خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۷/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    مامان هر یک قاشقی که دهنش می گذاشت , یک بار زیرچشمی به من نگاه می کرد ...
    اون مثل کف دستش منو می شناخت و فهمیده بود که حال خوبی ندارم ...
    غذام که تموم شد , بشقابم رو گذاشتم تو ظرفشویی و گفتم : مرسی ...
    و رفتم به اتاقم ... درو بستم و دراز کشیدم ... به آیدا فکر می کردم ...
    به اینکه چه احساسی به اون دارم ... اگر بهم ماشین و خونه و پول بده , چه اشکالی داره باهاش باشم ؟ ...
    اصلا می گیرمش , دختر خوبیه ... نه بابا , دوستش ندارم ... بعدم می دونم که مامان موافق نیست ...

    دلم می خواست بیشتر در موردش فکر کنم ... به اون ماشین , به اون خونه , به یک زندگی بی دردسر ... ولی خیلی زود خوابم برد ...
    اون شب سهراب و رستم با همسرهاشون اومدن خونه ی ما ...
    اخلاق مامان رو می شناختم ... می دونستم که وقتی دیده من اونقدر پریشونم با خودش فکر کرده بود بچه ها بیان و حال و هوای منو عوض کنه و خودشم اون روز تمام حواسش به من بود و اصلا سراغ خیاطی نرفت ...
    شام مفصلی که مامان درست کرده بود رو دور هم خوردیم ...
    ولی همه متوجه ی من شده بودن ... تا اون زمان من حتی اگر ناراحت هم بودم دست از شوخی و خنده برنمی داشتم ولی اون شب واقعا دل و دماغ نداشتم ...
    بعد از شام مژگان و شیرین تو آشپزخونه کمک مامان می کردن و سهراب نماز می خوند ...
    رستم اومد کنارم و دستشو انداخت روی شونه های من و آهسته گفت : بهم می گی چرا حالت گرفته است ؟
    گفتم : چیزی نیست ... نگران نباش , خوب میشم ... فقط تو فکرم ... باور کن ...
    گفت : فکرتو بهم بگو ... کمکت می کنم ...
    خنده م گرفت و گفتم : مسخره ام نمی کنی ؟

    گفت : نه , برای چی مسخره کنم ؟ ... داریم درددل می کنیم دو تا داداش ...
    گفتم : کف دست مامان نمی ذاری ؟
    گفت : قول مردونه ...
    گفتم : دختره بود آیدا ... عاشق من شده ... امروز به من پیشنهاد ماشین و خونه و پول داد ... می گفت با من باش , همه چیز بهت می دم ... ببین کار دنیا به کجا کشیده ...
    نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : خوب حالا تو برای چی فکر می کنی ؟ مردد شدی این کارو بکنی یا نه ؟
    گفتم : نه بابا , اصلا ... فقط تو فکر رفتم , همین ... دوستش ندارم , تازه آدمی نیستم که نوکری کسی رو بکنم ...
    زد رو شونه منو گفت : مردی ... عزیزمی ... ببین داداشم هیچ گربه ای برای راه رضای خدا موش نمی گیره ... تو آدمی نیستی که بخوای با پول زن زندگی کنی , غیرتت قبول نمی کنه ...
    مژگان رو ببین ... به ولای علی دست به حقوقش نمی زنم ... ده تومن می ده صد بار تو سرم می زنه ... زن جماعت اینطوریه ... بعد تو فکر کن ماشین بده , خونه بده ... نه بابا , به این خیال ها نباش ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان