خانه
117K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۳۳   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش اول



    گفتم : سلام , خوش اومدین ... مامان منتظرتون هستن ... تنهایین ؟
    در حالی که دستپاچه به نظر می رسید , گفت : آره , مامانم کار داشت ... مزاحم نیستم ؟ ...
    گفتم : نه , بفرمایید تو ...

    رفت طرف در اتاق و برگشت و چشم هاشو طرف من خمار کرد و پرسید : تو نمیای ؟
    گفتم : نه , من دارم حیاط رو جارو می کنم ... اگر نکنم مامانم می کنه ...
    گفت : پس تو کارِ خونه هم می کنی ...
    گفتم : من اصلا کوزت شونم ...
    باز همون خنده ی قشنگ و بانمک رو به من تحویل داد و گفت : کمک نمی خواین ؟ حاضرم با هم جارو کنیم ...
    گفتم : نه بابا , یک دونه کوزت برای این خونه بسه ...
    نگاهی به من کرد و یک سری با ناز تکون داد و رفت تو ...
    با اون نگاهی که اون به من کرده بود و خنده ای که تحویل من داده بود , دلم خواست دنبالش برم ولی جارو رو برداشتم و مشغول شدم ... البته برگ ها رو تند و تند جمع کردم ریختم تو باغچه و زود خودمو رسوندم ... ولی نسترن با مامان رفته بودن تو اتاق و در را هم بسته بودن ...
    رفتم تو آشپزخونه .. .
    دو تا چایی ریختم که براشون ببرم تو اتاق که اونا اومدن بیرون ... نسترن گفت : ماهرو جون تو رو خدا زیاد خودتون رو اذیت نکنین , فقط اون آبی رو تا دهم برام بدوزین کافیه ... اون دو تا دیگه رو اصلا عجله ندارم ...
    مامان گفت : باشه , تو دوشنبه بیا پرو ، یک کاریش می کنم ...
    صدای زنگ در اومد ... مامان آیفون رو برداشت و گفت : سلام , بفرمایید تو ...
    نسترن رفت به طرف در ...

    همین طور که سینی چایی دستم بود , گفتم : کجا ؟ مگه چایی نمی خورین ؟
    گفت : برای من ریختی ؟
    گفتم : بله , برای شما و مامان ...

    زود اومد تو آشپزخونه و گفت : دستت درد نکنه ... همین جا می شینم ...
    مامان رفت به استقبال یک مشتری دیگه اش و سلام احوالپرسی کردن و رفتن تو اتاق ...
    نسترن گفت : کوزت , من با قند چایی نمی خورم ، شوکولات داری ؟
    گفتم : آخ خدا مرگم بده خواهر , یادم رفت ... الان میام ...
    خندید و گفت : اگر نداری خودتو ناراحت نکن , خرما هم باشه خوبه ... فقط قند نمی خورم ...

    ظرف شوکولات رو برداشتم ... در یخچال رو باز کردم خرما رو با دست دیگه برداشتم و هر دو رو گذاشتم جلوش و گفتم : دیگه چی ؟ حالا بگو جون آدمیزاد ؛ همین الان برات میارم ...
    گفت : جون آدمیزاد ؟!! ... توقع همچین حرفی رو نداشتم ...
    چشم هامو از هم باز کردم و نگاش  کردم ... اونم تو صورت من خیره شد و دوباره گفت : جون آدمیزاد ...
    با دو دست گلومو گرفتم و خودمو انداختم رو میز ...
    از خنده غش و ریسه رفت ...

    تو دلم گفتم فدات بشم اینقدر قشنگ می خندی ...
    همین طور که می خندید و نمی تونست جلوی خنده شو بگیره , هی به من می گفت : پاشو ... پاشو بسه دیگه ... الان چاییم می ریزه ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۲/۷/۱۳۹۶   ۲۳:۳۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان