خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش دوم




    بلند شدم و گفتم : مراقب باش دیگه حرفی از دهنت در نیاد که من باید انجامش بدم ...
    همین طور که بلند می خندید , گفت : نه دیگه غلط کردم , هیچی نمی خوام ...
    چایی مامان رو برداشتم که خودم بخورم ... نشستم روبروش و گفتم : بفرمایید سرد می شه ...
    گفت : خوش به حال ماهرو جون که پسر خوبی مثل تو داره ...
    گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... خدا از دلش خبر داره ...
    گفت : من یک برادر دارم ... خون همه ی ما رو کرده تو شیشه ... مثل سگ بداخلاقه ... هر کاری بدی تو این دنیاست می کنه که حرص ما رو دربیاره ...
    تو یک سال گذشته سه تا ماشین زده و داغون کرده ... تازه سه قورت و نیمش هم باقیه ...
    گفتم : منم ماشین ندارم , شاید اگر داشتم چند باری می زدم داغون می کردم ... یک جورایی مزه می ده که آدم بدونه اگر داغونش کنه یکی دیگه براش می خرن ... خوب براش مهم نیست و می ره می زنه دیگه ...
    گفت : نه بابا ... کی براش می خره ؟ مگه شهر هرته ؟ اول ماشین خودشو زده گذاشته تعمیرگاه , بعد ماشین مامانو خراب کرده ...
    پریشب با التماس ماشین بابا رو گرفت ... یک دختر رو سوار کرده تو نیایش زده به یک ماشین دیگه , خورده به جدول ...
    مامانم از بس عصبانی بود , مریض شده ... برای همین امروز با من نیومد ...
    زیر لب گفتم : چه کار خوبی کرد ...

    اون شنید و گفت : برای چی کار خوبی کرد ؟
    گفتم : آخ ببخشید ... شنیدی ؟ ... بلد نیستم یواش حرف بزنم ... خوب معلومه دیگه وگرنه الان رفته بودین و من تو با هم چایی نمی خوردیم ...
    گفت : نگو تو رو خدا ... نمی دونی چه دعوایی کردن ... آرمان زد هر چی تو خونه بود شکست ... مامان جیغ بزن , آرمان هوار بکش ... بعدا درو زد به هم و از خونه رفت ...
    مامان بیچاره هم از غصه یک گوشه افتاده ...
    گفتم : نسترن ترمز کن ... تو هر چی راز تو زندگیتون بود الان گفتی ... یکمش هم بذار برای دفعه ی دیگه ...
    گفت : راز نبود که , کار همیشگی اوناست ... همه می دونن ما داریم از دست آرمان چی می کشیم ...
    ماهرو جون همیشه مامانم رو راهنمایی می کنه ...
    گفتم : آهان ... برای همین کار اون بچه به اینجا کشیده ...
    گفت : شوخی نکن ... وقتی مامانم تو و برادرت رو می ببینه که اینقدر سر به راه و آقایین , خیلی دلش از دست آرمان می گیره ...

    بعد یک حالت صمیمی به خودش گرفت و پرسید: برزو ؟ تو کدوم دانشگاه می ری ؟ چی می خونی ؟
    گفتم : تو با این همه کنجکاوی که داری , هنوز نمی دونی ؟
    گفت : من ؟ من کنجکاوم ؟
    گفتم : کامپیوتر می خونم ... تو چی ؟
    گفت : من زبان ...
    گفتم : زبون با چشم و پاچه خوب می شه وگرنه خودش به تنهایی اصلا چیز به درد بخوری نیست ...
    گفت : مثلا کامپیوتر چه فایده ای داره ؟ الان تو هر خونه ای بری یک کامپیوتر هست و دست هر بچه ای یک لب تاپ ... تو هم همچین رشته ی به درد بخوری نداری ... همه با هم می ریم دنبال بیکاری ... آیدا چی ؟
    گفتی باهات همکلاسه , پس هم رشته ی توست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان