داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هفتم
بخش چهارم
بعد زد به درِ اتاق مامان و خداحافظی کرد و رفت ...
منم رفتم تو اتاقم ... باید درس می خوندم ... فردا امتحان داشتم ...
کتابامو گذاشتم جلوم و شروع کردم ولی تلفن زنگ خورد ...
سیاوش بود ... گفت : برزو یک زنگ بزن به آیدا ... خیلی داره گریه می کنه ... پدر من و مرضیه رو درآورده ... حالا می گه خودمو می کشم ... یک زنگ بهش بزن , تمومش کن ...
گفتم : ول کن پسر ... فردا گیر می ده می گه خودت زنگ زدی , پس عاشق منی ... نه , ولش کن دختره دیوونه است ... من کی بهش ابراز علاقه کردم که اون فکر کنه من عاشقش شدم ؟ ... ای بابا چه گیری کردیم ... بهش بگو برزو نیست ... تو این جور کارا نیستم ...
دیگه هم با کسی دوست نمی شم , حوصله ی این لوس بازی های دخترا رو ندارم ...
گفت : برزو به خدا نامردیه ... ماشینشو بهت داد ... هزار جور بهت محبت کرده ... به جبران اون دلشو به دست بیار ...
گفتم : مگه من گفته بودم به من محبت کنه یا اصلا می خواستم ؟ ... حالا من اگر یک قدم بردارم , تا آخر عمر درگیر می شم ... نمی کنم داداش ... بره هر کاری می خواد بکنه ... من وجدانم راحته ...
گفت : خوب یک زنگ بهش بزن همین ها رو خودت بهش بگو ... راستش اون فکر می کنه تو از دستش ناراحت شدی و باهاش قهر کردی ...
گفتم : عنتر جون ...
گفت : اِ اِ اِ ... این چی بود گفتی مرتیکه ؟ ...
گفتم : عنتر جونی دیگه ... خودتو عنتر و منتر این دخترا کردی ... ولشون کن بذار هر کاری می خوان بکنن ... این آیدا رو هم تو تو کاسه ی من گذاشتی ... خداحافظ ...
اما دیگه نتونستم درس بخونم ... همش تو فکر بودم و می ترسیدم راستی راستی آیدا خودکشی کنه ...
شب موقعی که شام می خوردیم , مامان سر حرف رو باز کرد و گفت : نسترن چرا نشست پیش تو ؟ نکنه تو ازش خواستی ؟
گفتم : مامان خوشگله ؟ بازم گیر ؟ حرف زدیم مادر من ... مهمه که من خواسته باشم یا اون خواسته باشه ؟ درسته که زبونم لال ؛ دختر و پسریم ولی دو تا آدم همسن و سال که هستیم دیگه ... قربونت برم دوره عوض شده ... گذشت ... اووووو ... این حرفا که شما می زنین مال صد سال پیشه ... قبل از میلاد مسیح ... دو نفر آدم با هم حرف می زدیم ...
ناهید گلکار