خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    زن و مرد نداره ... تو رو خدا مادر من شما دیگه این کارو نکن ... اینقدر جنس مخالف رو برای ما بیچاره ها لولو کردن که تا همدیگر رو می ببینم نسبت به هم احساس پیدا می کنیم ... آخه چرا ؟

    دلیلش همین کاراست دیگه ... اگر از بچگی به ما می گفتن زن و مرد می تونن با هم دوست باشن بدون اینکه نسبت به هم نظر بدی داشته باشن , به خدا الان اوضاع فرق می کرد ...
    الان اینقدر همه ی ما بدبخت نبودیم ... به هر کس با خنده سلام می کنی فکر می کنه عاشقش شدی ... پسر و دختر هم نداره ها , همه سر و ته یک کرباس شدیم ...
    چون ذهن ما رو نسبت به هم خراب کردن ... خوب معلومه بچه ی کودکستان رو جدا می کنن ... دبستان رو جدا می کنن ... راهنمایی و دبیرستان رو جدا می کنن و این همه سال ما رو از هم می ترسونن که نکنه با هم حرف بزنیم ... نکنه بهم نگاه کنیم ...

    اون وقت یک مرتبه درست زمانی که خوب به هم حریص شدیم , یک جا با هم آزاد می ریم دانشگاه آزاد ... نتیجه اش چی می شه ؟ اون مهمونی های پنهونی ... اون همه دوست دختر و پسر که با هم رابطه دارن و دوستی رو با عشق اشتباه گرفتن ...
    می شه مشکل بزرگ ما پسرا و دخترا ... اونا که ازدواج می کنن بعد از یک مدت یا بدبخت می شن یا طلاق می گیرن ...
    حداقل شما دیگه این حرف رو نزن ... من واقعا دوست داشتم با نسترن حرف بزنم ولی به جون مامان بهش نظر بدی نداشتم ... ان شالله که اونم به من نظر بدی نداشته ...
    گفت : می دونم پسرم ... تو راست می گی , حرف تو رو قبول دارم ولی کلا دخترا دلشون مهربون تره و عاشق پیشه تر ... زود گول دلشون رو می خورن و پابند می شن ...
    حالا که ما تو همین اوضاع زندگی می کنیم , تو مراقب جلوی پات باش ... نکنه دل کسی رو بشکنی و بندازی زیر پات که فقط اون موقع است که ازت نمی گذرم و شیرمو حلالت نمی کنم ...
    پس به کسی نزدیک نشو که بخوای ولش کنی و قلبشو بشکنی ...
    خندیدم و گفتم : پس مادر من , خودت خواستی ... یادت نره ها ... من برای اینکه دل کسی رو نشکنم , شاید مجبور بشم هفت هشت تا زن بگیرم ... اولیشو بگیر که اومد ...
    گفت : چی داری میگی ؟ نسترن ؟
    گفتم : نه , اون دومیه ... اولی آیدا ست ... به من گفت دوستم داره ... به اون خدایی که می پرستی اگر من حتی یک ابراز علاقه بهش کرده باشم ... فقط دوست ... حالا می گه دنیا رو به پام می ریزه ... یا باید دنیای اونو قبول کنم یا پامو بذارم رو دلش ... شما انتخاب کن که فردا نگی شیرمو حلالت نمی کنم ...


    فردا تو دانشگاه من دیر رسیدم و امتحان داشت شروع می شد ... با عجله رفتم و سر جام نشستم ... استاد برگه ی منو گذاشت جلوم ولی حواسم به این بود که ببینم آیدا اومده یا نه ... هر چی نگاه کردم اونو ندیدم ...
    حالم خیلی خوب نبود ... دلم شور افتاد نکنه بلایی سر خودش آورده باشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان