داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش اول
ولی وقتی امتحان تموم شد , دیدم آخرین نفر گوشه ی دیوار نشسته ...
استاد که رفت بیرون , رفتم سراغش ... اخم هاش تو هم بود ...
گفتم : سلام ...
گفت : چه عجب ... نمی دونستم اینقدر بد کینه ای ... حالا توضیح بده چرا با من قهر کردی ؟ ...
گفتم : توضیح می دم ... تو اول بگو حالت خوبه ؟
گفت : الان که باهام آشتی کردی , بهترم ... گفته باشم بهت ؛ باید این کارتو جبران کنی ...
صندلی رو کشیدم نشستم کنارش و گفتم : ببین آیدا من با تو قهر نکردم ... چند سوال منو جواب بده ... مثل دو تا آدم متمدن ... کی پیشنهاد دوستی داد ؟
گفت : خوب من ازت خوشم اومده بود ... گناه کردم ؟
گفتم : کی هر روز تلاش می کرد منو برسونه ؟ من قدمی برای این دوستی برداشتم ؟ راست بگو کاری کردم که تو رو گول بزنم ؟
گفت : ببین برزو رُک و راست بگو چی می خوای بگی ؟ ...
گفتم : چیزی نیست که تو ندونی ... من نمی خوام به دوستیمون ادامه بدم , اصلا اهل دوست دختر نیستم ... تو به من پیله کردی , قسم می خورم من نمی خواستم ...
با تمسخر و عصبانیت گفت : می دونم بچه ننه , مامانت دعوات می کنه ...
گفتم : تو اینطوری فرض کن ... به هر حالا یک مرگم هست که نمی خوام قاطی این ماجراها بشم ...
گفت : من احمق رو بگو می خواستم تو رو با بابام آشنا کنم ... می تونست دستتو بگیره و تو رو بکشه بالا ولی خودت نخواستی ...
گفتم : مرسی , خیلی ممنونم ولی لازم نیست پشت یک دوستی رشوه باشه ... الانم با هم همکلاس هستیم و مثل همه ی بچه ها با هم دوستیم ولی من دوست پسر تو نیستم ... قبلا هم نبودم , اینو تو سر زبون ها انداختی ... اگر این کارو نمی کردی به دوستیمون ادامه می دادیم ...
گفت : برو ببینم بی شعور ... من می دونم دردت چیه ... چون ماشین رو ازت خواستم پس بگیرم , بهت برخورد ... بگیر این سوییچ دست تو باشه ...
سری با تاسف تکون دادم و یکم بهش نگاه کردم و رفتم ...
ناهید گلکار