خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۰۰:۰۴   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش سوم




    تلفن دوباره زنگ خورد ... همون شماره بود ...
    گوشی رو جواب دادم و گفتم : مثل اینکه اشتباه می گیرین ...
    نسترن بود با یک حالت تردید گفت : ای وای برزو تویی ؟ منم نسترن ... می خواستم شماره ی ماهرو جون را بگیرم ... مثل اینکه قاطی کردم ... خونه هستن ؟
    گفتم : سلام ... آره , می خواهی گوشی رو بدم بهشون ؟
    گفت : نه ..چیزه ...ببین برزو تو خوبی ؟
    گفتم : مرسی , ممنون ... تو چطوری ؟ مامان تو اتاق کارشه ها , می خوای باهاش حرف بزنی ؟
    گفت : نه , بعدا زنگ می زنم ... در مورد لباسم بود , حالا ولش کن ... چیزه ... بروز تو زبانت خوبه ؟

    گفتم : آیدا با من دوست نیست ... اول اینو بگم خیالت راحت بشه ...
    خندید و مثل اینکه خوشحال شده بود , سر حرف باز شد ... گفت : پریشب مهمونی داشتن ... از اینکه تو نبودی , فهمیدم باهاش دوست نیستی ...
    گفتم : از همون مهمونی های اون دفعه ؟ خونه ی پریسا ؟ دوباره تولدش بود ؟
    گفت : آره ولی تولد نبود ... پریسا همین طوری مهمونی گرفته بود ... تعدادشون هم زیاد نبود ...
    گفتم : پس تو هم پای همیشگی اونا هستی ولی خودت اون بار گفتی به اجبار رفته بودی ...
    گفت : راستشو بگم مسخره ام نمی کنی ؟
     گفتم : نمی دونم , شایدم کردم ...
    گفت : از فرار اون بار خوشم اومده بود ... رفتم تا یک بار دیگه زورو نجاتم بده ولی زورو نبود ... منم خودم خودمو نجات دادم ...
    گفتم : چی می گی ؟؟ تو رفته بودی منو اونجا ببینی ؟
    گفت : نه خیر ... رفته بودم مچ تو رو بگیرم و بیام به ماهرو جون بگم ... می خواستم خرابت کنم ...
    گفتم : دختر تو برای من به زحمت افتادی ... والله چطوری از شرمندگیت دربیام ؟  جون فریده جون بگو چند تا متلک بار آیدا کردی ؟
    گفت : نکردم ... از اون بدتر کردم ... حدس بزن ...
    گفتم : نمی دونم چیکار کردی ... بگو , حالا من فضولیم گل کرده ...
    گفت : یک طوری بهش فهموندم که من و تو با هم دوستی خانوادگی داریم و دوست پسر منی ... داشت آتیش می گرفت ...
    گفتم : کار نداری ؟ من باید درس بخونم ...
    گفت : برزو ... برزو تو رو خدا ناراحت شدی ؟

    گفتم : ببخشید منو , نسترن خانم از این کارای بیهوده و سطحی بدم میاد ... هیچ وقت برای ناراحت کردن کسی کاری نمی کنم ... دوست ندارم اصلا ... این کارا چیه ؟ به نظرت احمقانه نمیاد ؟ مثلا شماها دانشجویین ... ببخش من واقعا درس دارم ...

    و گوشی رو قطع کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان