داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش سوم
تلفن دوباره زنگ خورد ... همون شماره بود ...
گوشی رو جواب دادم و گفتم : مثل اینکه اشتباه می گیرین ...
نسترن بود با یک حالت تردید گفت : ای وای برزو تویی ؟ منم نسترن ... می خواستم شماره ی ماهرو جون را بگیرم ... مثل اینکه قاطی کردم ... خونه هستن ؟
گفتم : سلام ... آره , می خواهی گوشی رو بدم بهشون ؟
گفت : نه ..چیزه ...ببین برزو تو خوبی ؟
گفتم : مرسی , ممنون ... تو چطوری ؟ مامان تو اتاق کارشه ها , می خوای باهاش حرف بزنی ؟
گفت : نه , بعدا زنگ می زنم ... در مورد لباسم بود , حالا ولش کن ... چیزه ... بروز تو زبانت خوبه ؟
گفتم : آیدا با من دوست نیست ... اول اینو بگم خیالت راحت بشه ...
خندید و مثل اینکه خوشحال شده بود , سر حرف باز شد ... گفت : پریشب مهمونی داشتن ... از اینکه تو نبودی , فهمیدم باهاش دوست نیستی ...
گفتم : از همون مهمونی های اون دفعه ؟ خونه ی پریسا ؟ دوباره تولدش بود ؟
گفت : آره ولی تولد نبود ... پریسا همین طوری مهمونی گرفته بود ... تعدادشون هم زیاد نبود ...
گفتم : پس تو هم پای همیشگی اونا هستی ولی خودت اون بار گفتی به اجبار رفته بودی ...
گفت : راستشو بگم مسخره ام نمی کنی ؟
گفتم : نمی دونم , شایدم کردم ...
گفت : از فرار اون بار خوشم اومده بود ... رفتم تا یک بار دیگه زورو نجاتم بده ولی زورو نبود ... منم خودم خودمو نجات دادم ...
گفتم : چی می گی ؟؟ تو رفته بودی منو اونجا ببینی ؟
گفت : نه خیر ... رفته بودم مچ تو رو بگیرم و بیام به ماهرو جون بگم ... می خواستم خرابت کنم ...
گفتم : دختر تو برای من به زحمت افتادی ... والله چطوری از شرمندگیت دربیام ؟ جون فریده جون بگو چند تا متلک بار آیدا کردی ؟
گفت : نکردم ... از اون بدتر کردم ... حدس بزن ...
گفتم : نمی دونم چیکار کردی ... بگو , حالا من فضولیم گل کرده ...
گفت : یک طوری بهش فهموندم که من و تو با هم دوستی خانوادگی داریم و دوست پسر منی ... داشت آتیش می گرفت ...
گفتم : کار نداری ؟ من باید درس بخونم ...
گفت : برزو ... برزو تو رو خدا ناراحت شدی ؟
گفتم : ببخشید منو , نسترن خانم از این کارای بیهوده و سطحی بدم میاد ... هیچ وقت برای ناراحت کردن کسی کاری نمی کنم ... دوست ندارم اصلا ... این کارا چیه ؟ به نظرت احمقانه نمیاد ؟ مثلا شماها دانشجویین ... ببخش من واقعا درس دارم ...
و گوشی رو قطع کردم ...
ناهید گلکار