خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۷/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هشتم

    بخش چهارم



    دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید ... اینطورم نبود , شوخی کردم ...
    گفتم : ببین من دوست ندارم قاطی بازی دختربچه ها بشم ... هم از این کارت تعجب کردم , هم متاسف شدم ... اگر کاری دیگه نداری من برم سر کارم ...
    گوشی رو قطع کردم ولی از اینکه نسترن چنین کاری کرده بود و با افتخار برای من تعریف می کرد , حدس زدم دختر کوتَه فکریه و بهتره دیگه باهاش کاری نداشته باشم ...
    یک هفته ای گذشت ... با اینکه من فکر می کردم نسترن بازم به من زنگ می زنه ولی نزد و خبری ازش نشد ...
    یک بارم مامان می گفت لباسش حاضره , نمیاد ببره ...
    برام مهم نبود ... همین قدر که از دردسر دور بودم , برای من کافی بود ...
    برای همین سراغ آیدا هم نمی رفتم ... با وجود اینکه اون مرتب سعی می کرد از گوشه و کنار به من متلک بندازه و جملات بی محتوایی رو نثار من بکنه , دوری می کردم و خودمو وارد معرکه نمی کردم ...


    تا اینکه

    هر سال مامان نذر داشت ... چهل و هشتم , وفات امام حسن (ع), شله زرد می پخت ...
    اون سال هوا خیلی سرد بود و چند روز پیش برف اومده بود ... من با پارو اونا رو کنار حیاط جمع کرده بودم و با وجود این وضع , مامان اصرار داشت مثل هر سال دیگ شله زرد رو تو حیاط بار بذاره ...
    اون هر سال در این روز برای پدرم یک ختم انعام می گرفت و مراسم یادبود بر گزار می کرد و تمام زن های فامیل تو خونه ی ما جمع می شدن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان