داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش چهارم
دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید ... اینطورم نبود , شوخی کردم ...
گفتم : ببین من دوست ندارم قاطی بازی دختربچه ها بشم ... هم از این کارت تعجب کردم , هم متاسف شدم ... اگر کاری دیگه نداری من برم سر کارم ...
گوشی رو قطع کردم ولی از اینکه نسترن چنین کاری کرده بود و با افتخار برای من تعریف می کرد , حدس زدم دختر کوتَه فکریه و بهتره دیگه باهاش کاری نداشته باشم ...
یک هفته ای گذشت ... با اینکه من فکر می کردم نسترن بازم به من زنگ می زنه ولی نزد و خبری ازش نشد ...
یک بارم مامان می گفت لباسش حاضره , نمیاد ببره ...
برام مهم نبود ... همین قدر که از دردسر دور بودم , برای من کافی بود ...
برای همین سراغ آیدا هم نمی رفتم ... با وجود اینکه اون مرتب سعی می کرد از گوشه و کنار به من متلک بندازه و جملات بی محتوایی رو نثار من بکنه , دوری می کردم و خودمو وارد معرکه نمی کردم ...
تا اینکه
هر سال مامان نذر داشت ... چهل و هشتم , وفات امام حسن (ع), شله زرد می پخت ...
اون سال هوا خیلی سرد بود و چند روز پیش برف اومده بود ... من با پارو اونا رو کنار حیاط جمع کرده بودم و با وجود این وضع , مامان اصرار داشت مثل هر سال دیگ شله زرد رو تو حیاط بار بذاره ...
اون هر سال در این روز برای پدرم یک ختم انعام می گرفت و مراسم یادبود بر گزار می کرد و تمام زن های فامیل تو خونه ی ما جمع می شدن ...
ناهید گلکار