داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هشتم
بخش هفتم
برای همین , وقتی همه رفتن و من و مامان تنها شدیم , خودمو آماده کرده بودم و می دونستم که با اعتراض اون روبرو می شم ...
ولی اون گفت : دیدی دختر فریده رو ؟ حسابی رفته تو کوک تو ...
گفتم : خداییش مامان هیچ وقت بهت دروغ نمی گم ... منم رفته بودم تو کوک اون ... حالا چی می شه ؟ ...
خندید و گفت : نمی دونم , تا خدا چی بخواد ...
گفتم : مثل اینکه بدت نیومده ها ؟
آه عمیقی کشید و گفت : نه , برای خوش اومدن و نیومدن نیست ... از دخترای دانشگاه تو می ترسم ... هر روز که می ری و برمی گردی , دلم کف دستمه ؛ نکنه یکی خدای ناکرده بشینه زیر پات و وصله ی ما نباشه ...
گفتم : نسترن وصله ی ماست ؟
گفت : نه مادر , اونم نیست ولی فریده خیلی زن خوبیه ... ده ساله ما با هم دوستیم , بدی ازش ندیدم ولی اونم مشکلات خودشو داره ... اما نسترن دختر خوبیه ...
دیدی درست مثل بچه های خودمون کمک کرد ؟ حالا ول کن تو , هنوز وقت این حرفات نیست ... ولش کن ...
گفتم : ای مامان بلا ... شما رو تحت تاثیر قرار داد ؟
هنوز به رختخواب نرفته بودم که نسترن زنگ زد ... راستش این بار خوشحال شدم ... دلم می خواست باهاش حرف بزنم ...
گفت : سلام ... مزاحمت نیستم ؟
گفتم : شما مراحمی ... مونسی ... خیلی هم زحمت کشیدی ... نسترن منتظر زنگت بودم ... باور می کنی ؟ بهم الهام شده بود ...
گفت : خوب تو چرا زنگ نزدی ؟
گفتم : بهم الهام شد بود تو زنگ می زنی , اون وقت خودم زنگ بزنم ؟ ... در ضمن من با آیدا دوست نیستم ... خوب بریم سر اصل مطلب ... امروز خیلی بهت زحمت دادیم , ممنون ....
خنده ی بلندی کرد و گفت : وای نگو من عاشق ماهرو جونم ... خیلی خانمه ... می دونی من بچه بودم که مامانم منو آورده بود پیش ماهرو جون ... درست مثل خاله ی خودم دوستش دارم ... ماهه , ماه ...
گفتم : اختیار دارین , ماهی از خودتونه ... سبزی پلو با کوکو از ما ...
بازم خندید ...
و این مکالمه حدود دو ساعت طول کشید ولی ناخودآگاه بین ما یک علاقه ای شکل گرفته بود که شاید واقعا خواست من نبود ...
ناهید گلکار