خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت دهم

    بخش ششم




    ساعت هشت صبح تاکسی گرفتم و مامان رو بردم خونه ...
    می خواست بره داروخونه ... هر کاری کرد , نذاشتم ... خودمم دانشگاه نرفتم ...

    براش یک سوپ درست کردم و خونه رو مرتب کردم ...

    نسترن زنگ زد ... قطع کردم و براش پیام دادم مامانم مریض شده , اگر کاری داری پیام بده ...

    زد : خدا بد نده , نگو که به خاطر من بوده ...
    زدم : نه ... خودشون حالشون بد شده , به تو ربطی نداره ...
    زد : بیام ازشون مراقبت کنم ؟
    زدم : نه , بزرگترین کمکت اینه که مزاحم من نشی...  کوزت رفته تو آشپزخونه ، سوپ درست کنه ... بچه هام دارن میان ...
    تا بعد از ظهر که مامان به اصرار خودش رفت سر خیاطی و سهراب و شیرین اومدن , از خونه زدم بیرون ...
    چند تا روزنامه گرفتم ... آگهی های کار رو چک کردم دور اونایی که فکر می کردم به دردم بخوره را خط کشیدم و زنگ زدم ... ولی هیچ کدوم خوب نبود یا قبلا نیرو گرفته بودن ...

    تا یک آموزشگاه کامپیوتر توجه منو جلب کرد که استاد برای تدریس می خواست ...
    زنگ نزدم چون اولا من هنوز مدرک نداشتم ... دوما نزدیک خونه بود ... خواستم خودم شخصا برم تا شاید توضیح بدم و کارو بگیرم ...
    در کوچکی به یک راه پله باز می شد ... رفتم بالا , طبقه ی سوم ... در شیشه ای بزرگی بود که چشم الکترونیکی داشت و خود به خود باز می شد ... رفتم تو سراغ مدیر آموزشگاه رو گرفتم ...
    خانم مسنی که اونجا نشسته بود , بین اتاق هایی که معلوم می شد کلاس درسه ، اتاقی به من نشون داد ...

    در زدم ... خانمی گفت : بفرمایید ...
    رفتم تو ... یک زن جوون با آرایش غلیظ و موهای بور که از پشت و جلو بیرون بود ,  یکم چاق و قد بلند ولی زیبا پشت میز نشسته بود ... نگاهی به من کرد و در حالی که صورتش از هم باز شده بود , پرسید : چه امری دارین ؟ بفرمایید در خدمتم ...
    گفتم : راستش من برای آگهی ... شما تو روزنامه درخواست استاد کرده بودید ...
    گفت : هان ... بله , بله ... شما مدرکتون چیه ؟
    گفتم : سال دیگه ان شالله کامپیوتر نرم افزار می گیرم ...
    گفت : ای داد بیداد ... شما مدرک دستتون نیست ؟ نمی تونیم متاسفانه ... اگر بفهمن پدر ما رو درمیارن ...
    به شوخی و با خنده گفتم : خوب نذارین بفهمن ... چه اصراریه ؟ ...  ولی کارمو خوب بلدم ها ...
    پرسید : سابقه ی کار دارین ؟
    گفتم : سابقه ی ... کار ... خوب بله ... من یک بار سعی کردم به مامانم کار با کامپیو تر رو یاد بدم , موفق نشدم ... همین ... 

    بلند خندید و گفت : چه با مزه ...
    یکم دست دست کرد و خودکارشو گذاشت گوشه ی لبش و رفت تو فکر ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان