خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۷/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت یازدهم

    بخش هفتم




    تلفنم خاموش بود و ترجیح می دادم جواب کسی رو ندم ...

    هنوز از کاری که آیدا کرده بود اعصابم سر جاش نیومده بود  ...
    وقتی رسیدم خونه , دیدم چشمای مامان برق می زنه و انگار منتظر من بود که چیزی به من بگه ...
    ما دو نفر خوب همدیگر رو می شناختیم ... این بار من پرسیدم : چی شده ؟ مثل اینکه حالا موهای سر شما سیخ شده ... می خوای چیزی به من بگی ؟ ...
    گفت : بشین یک چایی بریزم , برات تعریف کنم ...

    پرسیدم : وقت دارم لباس عوض کنم ؟ ...
    گفت : آره عزیزم , عوض کن تا من چایی می ریزم ...
    لباس عوض کردم و دست و صورتم رو شستم ...
    بلند گفت : طولش نده , بیا می خوام باهات حرف بزنم ...
    کنارش نشستم و گفتم : نه بابا , مثل اینکه خیلی جدیه ... مامان پر طاقت من , طاقت نداره ... چیزی شده ؟
    گفت : امشب من سرِ خود یک کاری کردم ... نمی دونم چقدر کار درستیه ولی کردم دیگه ...
    گفتم : شما هر کاری بکنی به نظر من درسته ...
    گفت : ولی این بار خودم خیلی مطمئن نیستم  ولی ان شالله خیره ... به امید خدا ...

    و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : برزو جان راستش زنگ زدم به فریده برای لباسش ... چند وقته نیومده بود ببره , نسترن هم همینطور ...

    فریده گوشی رو برداشت ...
    گفتم : چرا نمیای ؟ ...
    گفت : ان شالله مزاحم می شیم ... حالا یک شب شما بیا خونه ی ما ... این همه ما به شما زحمت دادیم , اقلا جبران کنیم ... من یک مرتبه نمی دونم چی شد , شایدم قسمت , به هر حال از دهنم در رفت و گفتم ما که می خواستیم یک شب وقت بگیریم خدمت شما برسیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان