داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت یازدهم
بخش هفتم
تلفنم خاموش بود و ترجیح می دادم جواب کسی رو ندم ...
هنوز از کاری که آیدا کرده بود اعصابم سر جاش نیومده بود ...
وقتی رسیدم خونه , دیدم چشمای مامان برق می زنه و انگار منتظر من بود که چیزی به من بگه ...
ما دو نفر خوب همدیگر رو می شناختیم ... این بار من پرسیدم : چی شده ؟ مثل اینکه حالا موهای سر شما سیخ شده ... می خوای چیزی به من بگی ؟ ...
گفت : بشین یک چایی بریزم , برات تعریف کنم ...
پرسیدم : وقت دارم لباس عوض کنم ؟ ...
گفت : آره عزیزم , عوض کن تا من چایی می ریزم ...
لباس عوض کردم و دست و صورتم رو شستم ...
بلند گفت : طولش نده , بیا می خوام باهات حرف بزنم ...
کنارش نشستم و گفتم : نه بابا , مثل اینکه خیلی جدیه ... مامان پر طاقت من , طاقت نداره ... چیزی شده ؟
گفت : امشب من سرِ خود یک کاری کردم ... نمی دونم چقدر کار درستیه ولی کردم دیگه ...
گفتم : شما هر کاری بکنی به نظر من درسته ...
گفت : ولی این بار خودم خیلی مطمئن نیستم ولی ان شالله خیره ... به امید خدا ...
و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : برزو جان راستش زنگ زدم به فریده برای لباسش ... چند وقته نیومده بود ببره , نسترن هم همینطور ...
فریده گوشی رو برداشت ...
گفتم : چرا نمیای ؟ ...
گفت : ان شالله مزاحم می شیم ... حالا یک شب شما بیا خونه ی ما ... این همه ما به شما زحمت دادیم , اقلا جبران کنیم ... من یک مرتبه نمی دونم چی شد , شایدم قسمت , به هر حال از دهنم در رفت و گفتم ما که می خواستیم یک شب وقت بگیریم خدمت شما برسیم ...
ناهید گلکار