داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت دوازدهم
بخش ششم
خانواده ی نسترن در یک آن , جا خوردن و ساکت شدن ...
فریده جون گفت : متین , پسرم بود ... الان خدمتتون می رسه ...
و شروع کرد به پذیرایی کردن ...
سکوت جای خودشو به اون همه گرمی و شور حال داده بود ...
نسترن از همه بیشتر ناراحت بود و دستپاچه شده بود ...
غذا رو شروع کردیم ... همه کشیدن و مشغول شدن , در حالی که فریده جون رنگ به صورت نداشت و مرتب تعارف می کرد ... همه طوری وانمود می کردن که انگار اتفاقی نیفتاده ...
ولی وقتی متین لباس عوض کرد و دوباره اومد از جلوی ما رد شد , بدون اینکه ما رو نگاه کنه می خواست دوباره بره بیرون ...
آقای زاهدی صداش کرد و گفت : متین جان تشریف نمیارین شام بخورین ؟ ...
متین برگشت چشم هاشو به حالت بدی خمار کرد و فقط بلند گفت : نه خیر , تشریف نمیارم ...
و درو زد به هم و رفت ...
این بار نمی شد استرس و خجالت خانواده ی نسترن رو نادیده گرفت ... به خصوص خود نسترن که یک حالت بغض داشت .. .
سکوتی زجرآور حاکم شده بود ... همه آهسته غذا می خوردن ... نمی دونم چی باعث شد که فکر کنم من باید این مجلس رو از این حالت نجات بدم ...
نسترن قبلا از شیرینکاریهای متین برای من زیاد گفته بود ولی نمی دونستم تا این حد باشه ...
کمی که سکوت شد و من شرم رو تو صورت آقای زاهدی و فریده جون و نسترن دیدم , طاقت نیاوردم ...
می خواستم حرفی بزنم که این سکوت بشکنه ... چیزی به خاطرم نرسید , جز اینکه بلند گفتم : بابابزرگ تا حالا شده یکی سر شام از یک دختر خواستگاری کنه ؟
بابابزرگ سری تکون داد و گفت : هر چیزی تو این کار ممکنه ... نشد نداره ...
گفتم : پس با اجازه ی شما و مامان بزرگ و مامانم , من آقای زاهدی دختر شما رو خواستگاری می کنم ...
ای بابا راحت شدم , شما که به فکر آدم نیستین ... ترسیدم شام بخورین خوابتون بگیره و بذارین برای بعد .....
خوب سکوت شکست ... یک جور فراموشی از کاری که میتن کرده بود , به همه دست داد و کمی صورت ها از هم باز شد ...
آقای زاهدی همین طور که غذا می خورد , گفت : راستش برزو جان , من دختر به سلامت روح تو می دم ...
نسترن هم خیلی خواستگار داره ولی چیزی که ما رو به تو مایل می کنه , این تعریف های فریده و نسترن از تو بود که خوشبختانه خودم همین امشب دیدم که صحت داره ... من با خواستگاری تو با کمال میل موافقم ...
تا مراحل بعدی رو ببینیم چی می شه ... با وضعی که از متین دیدین , حاضرین با ما وصلت کنین ؟ ...
متاسفانه من پسر سرکشی دارم که کنترلش از دست من خارج شده ... اینم همین امشب متوجه شدین ... خدا رو شکر که نمی خواد دیگه براتون توضیح بدم ...
من می گم حکمتی تو کار بود که امشب متین اومد خونه ...
ناهید گلکار