خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۷/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    با سرعت برق , من و مامان آماده شدیم که از نسترن پذیرایی کنیم ...
    اتاقم رو مرتب کردم ... چیزایی که دوست داشتم بهش نشون بدم گذاشتم دم دست ...
    که نسترن زنگ زد و گفت : برزو می شه من بیام با هم بریم بیرون ؟
    گفتم : برای چی ؟ بهت اجازه ندادن ؟ ...
    گفت : نه , موضوع این نیست ... خجالت می کشم ... یک وقت کسی فکر نکنه من فردای عقد خودمو رسوندم خونه ی شما ...
    گفتم : نه مهم نیست , بیا با هم می ریم بیرون ... هر طوری راحتی ...
    مامان گفت : می دونستم فریده نمی ذاره ... این طوری بهتر شد , من آخر هفته ی دیگه همه رو دعوت می کنم ...
    دیگه خودش از اون به بعد میاد ... نگران نباش ...
    از اینکه بازم مامان اونقدر منطقی با مسئله برخورد کرده بود , یک بار دیگه تحسینش کردم ...
    ولی خوب ناهار بیرون خوردن پول می خواست و من واقعا نداشتم ... هنوز حقوق منم نداده بودن ...
    ولی باز مامان به دادم رسید و گذاشت تو جیبم که خجالت نکشم ...

    گفتم : آخه این همه محبت شما رو چطوری جبران کنم ؟
    گفت : وقتی از زندگیت راضی باشی , وقتی نا امیدی وجودت رو نگرفت , برای منِ مادر بهترین جبران و پاداشه پسرم ...
    نسترن که اومد و با هم رفتیم دور زدیم , دست همدیگر رو با اشتیاق گرفتیم و حالا بدون ترس در کنار هم احساس لذت می کردیم ... اون مثل عسل برای من شیرین بود ... نگاهش نوازشم می کرد و قلبم رو می لرزوند ...
    و تا بعد از ظهر با هم بودیم ...
    نسترن گفت : یک چیزی ازت می خوام , نه نگو چون به خاطر خودم اینو ازت می خوام ... منو برسون , ماشین دست شوهر جان باشه ...
    گفتم : نه , دوست ندارم چون اگر تو یک کلمه در مورد ماشین حرف بزنی من بدم میاد و همین باعث اختلاف ما می شه ...
    گفت : غلط بکنم به شوهر جان حرفی بزنم ... بابا گفته ماشین رو بدم به تو تا خودت بخری ... اینطوری منم راحت ترم , تو میای دنبالم ... می ری دانشگاه , زود زود میای منو ببینی ...
    گفتم : زود میام تو رو ببینم , خودم طاقت ندارم ... پس نگران چیزی نباش به زودی خودم همه چیز رو درست می کنم ...
    گفت : ما الان با هم یکی شدیم , هر چی داریم مال هر دومونه ؛ پس لج بازی نکن ... شوهر لجباز نمی خوام ... منو برسون , فعلا ماشین پیش تو باشه ...
    راستش به نظرم منطقی اومد ... از اینکه آقای زاهدی پیشنهاد کرده , بیشتر خوشم اومد ...
    نسترن رو رسوندم در خونه شون و اولین بوسه رو توی ماشین جلوی در با هم تجربه کردیم ...
    اون رفت و من در حالی که بدنم آتیش گرفته بود , با ماشین نسترن برگشتم خونه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان