داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
گفت : من درست نمی دونم ... فردا بیاین خودشون جواب بدن ...
گفتم : ولی من اونا رو امضاءکردم ... فکر نمی کردم اینطوری بشه ...
گفت : استاد , تا اونجا که من می دونم حساب مدرس ها با مدیر فرق داره ... مالیات کم می شه و حق آموزشگاه ...
گفتم : ای داد بیداد ... من از مبلغی حرف می زنم که به من گفته شده بهم می دن ... از بقیه اش خبر ندارم ...
گفت : بله خوب , برای اینه که اونا هم دارن هزینه می کنن ... همینطوری که اینجا باز نشده ... کرایه جا می دن , هزار تا خرج دیگه داره ... به هر حال من دخالتی تو این کار ندارم ... شما فردا بیاین با خودشون حرف بزنین ...
گفتم : نمی فهمم ... شماره ی خانم پورافروز رو به من بدین ...
گفت : نمی شه , ما اجازه نداریم ...
همون استاد همکارم دستی زد به شونه ی من و گفت : می دونی حقوق دو ماه من دویست هزار تومن شده ... یعنی ماهی صد تومن ... همینه ... فردا هم صحبت کنین توضیحی می دن که اصلا متوجه نمی شی برای چی ... ولی قانع میشی , پس ولش کن ...
گفتم : نه , نمی تونم ... فردا خودم میام و حرف می زنم ...
از آموزشگاه اومدم بیرون ... با اینکه دل و دماغ نداشتم , چون نسترن منتظرم بود یک تلفن به مامان زدم و رفتم به طرف خونه ی اونا ...
فریده جون شام درست کرده بود و از من استقبال کردن ...
چون دیر رسیده بودم , اونا منتظر بودن تا شام رو بکشن ...
آقای زاهدی به صورت من نگاه کرد و پرسید : خسته ای بابا ؟ تو همی ؟ چی شده ؟
گفتم : خسته که هستم ولی از دست مدیر آموزشگاه عصبانیم ... تا حرفم رو نزنم راحت نمی شم ...
و جریان رو تعریف کردم ...
ناهید گلکار