داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت چهاردهم
بخش ششم
فریده جون گفت : پسرم تو ببخش ... چیکار کنم از دستش ؟ , ما رو هم عاصی کرده ...
متین یک مرتبه برگشت و گفت : من از دست شماها عاصی شدم ... اینجا دیوونه خونست ... های ببین پسر , سوئیچ ماشین رو بذار و برو ...
نسترن داد زد : به تو چه ؟ ابله الاغ ... مرتیکه ی عوضی ... بی شعور ...
من سریع سوئیچ ماشین رو پرت کردم تو سینه اش و با عصبانیت رفتم به طرفش و انگشتم رو گرفتم بالا و گفتم : به خاطر نسترن و پدر و مادرت جوابتو نمی دم ولی اینو بدون که از عهده ی تو یکی برمیام ... من تا حالا از کسی نخوردم , مراقب کارِت باش ... فقط یک کلمه دیگه از دهنت دربیاد , ملاحظه ی کسی رو نمی کنم ...
و در باز کردم که از در برم بیرون ... متین داد زد : هرری ... دیگه برنگردی ... اینجا تخته یله ی تو نیست ...
نسترن داد و بیداد می کرد ... آقای زاهدی و فریده خانم , همه با هم داشتن با اون دعوا می کردن ...
نگاهی از روی خشم بهش انداختم و منتظر آسانسور نشدم و از پله ها رفتم ... در حالی که جز داد و هوار صداهای دیگه ای هم می شنیدم رفتم پایین و با سرعت زدم تو کوچه ...
عصبانی بودم ... صورتم داغ بود ... احساس می کردم تخم چشمم داره درمیاد ...
نمی فهمیدم اصلا کجام و چیکار باید بکنم ... برام باورکردنی نبود ... متین بیش از اونی که فکر می کردم نفهم و بی شعور بود و اینکه نسترن همیشه از دست اون شکایت داشت , بی دلیل نبود ... و نمی دونستم اون چقدر می تونه تو زندگی من اثر داشته باشه ولی موضوعی نبود که بتونم هضمش کنم ...
انگار یک هوار روی سرم خراب شده بود ...
ناهید گلکار