داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت پانزدهم
بخش اول
مقداری از راه رو پیاده رفتم ... نمی دونستم از دست کی باید ناراحت باشم ... خودم ؟ یا روزگار ؟ یا نسترن ؟ ...
غیظی تو وجودم بود که تا برنمی گشتم و متین رو نمی زدم , فروکش نمی کرد ...
خیلی دلم می خواست یک مشت می زدم تو چونه اش تا اون دهن کثیفشو ببنده ...
چند بارم خواستم برگردم ولی باز پشیمون شدم ... از پیاده رو می رفتم تو خیابون ... از لابلای ماشین ها خودمو می رسوندم به طرف دیگه ... ولی باز بی هدف یک میسری رو طی می کردم و دوباره از خیابون رد می شدم ...
نمی تونستم توهین های اونو بپذیرم چون خودمو مستحق نمی دونستم ...
و با همون حال بد تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
جلوی در ماشین رستم رو دیدم و فهمیدم که بچه ها خونه ی ما هستن ... اونا اومده بودن که به مامان کمک کنن برای فردا که خانواده ی نسترن می خواستن بیان ...
دلم گرم شد ... برای اینکه نگران بودم با این حال و روزی که من دارم , حتما مامان رو ناراحت می کردم ...
اینطوری برای خودم هم بهتر بود ...
ولی تا از در رفتم تو , اولین کسی که متوجه ی ناراحتی بیش از اندازه ی من شد و با همون چشم های نگرانش به من نگاه کرد , مامان بود ...
ولی فقط نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و حرفی نزد ... شایدم می دونست که من خودم همه چیز رو خواهم گفت ...
خیلی زود بقیه هم فهمیدن که اتفاق بدی برای من افتاده و من در حالی که از شدت عصبانیت مشت هامو به هم گره کرده بودم و دلم می خواست بکوبم تو صورت متین , بدون اینکه کسی ازم بخواد خودم همه چیز رو با همون حال تعریف کردم و گفتم : وقتی از در اومدم بیرون , توی خونه قیامت شده بود ... نسترن از همه بیشتر داد می کشید و داشت با متین دعوا می کرد ...
رستم گفت : برزو ؟ تو واقعا زنت رو ول کردی اومدی بیرون ؟ گذاشتی اون بیچاره تو همون وضع بمونه ؟ ...
خوب پسر خوب تو به عنوان شوهرش باید دستشو می گرفتی و از اون معرکه میاوردیش بیرون ... تو چطور عاشقی هستی ؟ ...
زدم تو پیشونیم و گفتم : وای چرا به ذهنم نرسید ؟ چرا این کارو نکردم ؟ کاش با خودم میاوردمش ...
گناه داشت ... اون پسره واقعا دیوونه اس ... دیوونه که شاخ و دم نداره ...
مژگان گفت : الانم دیر نشده , تو رو خدا زنگ بزن بهش ببین چه حالی داره ... طفلک الان خیلی باید خراب باشه که تو اینطوری از خونه ی اونا اومدی بیرون ...
ناهید گلکار