داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
نسترن کمی بلاتکلیف روی مبل نشست ... منم روبروش نشسته بودم ... هر دو غمبرک زده بودیم ...
مامان چایی آورد و شکلات گذاشت و خودش رفت ...
نسترن به من اشاره کرد : برم تو اتاق تو ؟
گفتم : مامان جون ببخشید ما تو اتاقمون چایی می خوریم ...
و سینی رو برداشتم وبا هم رفتیم تو اتاق و درو بستیم ... یکم پشت در ایستاد ...
رفتم جلو و گفتم : دیگه ناراحت نباش , من خودم حسابشو می رسم ... اگر حوصله داری برام تعریف کن ...
چشماش پر از اشک شد و خودشو انداخت تو آغوش من و دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی سینه ام و زار زار گریه کرد ...
گذاشتم هر چی می خواد اشک بریزه تا دلش خالی بشه ...
و بعد پرسید : می تونم تو تخت تو بخوابم ؟
گفتم : البته , حتما ... بیا الان برات ملافه ی تمیز میارم ...
گفت : نه , می خوام با بوی تو بخوابم ... وقتی بیدار بشم , حالم خوب می شه ...
و دراز کشید روی تخت و من پتو رو کشیدم روش ...
سرشو تو بالش فرو برد و چشم هاشو هم گذاشت ... در حالی که هنوز بغض داشت و دلش می خواست گریه کنه ...
کمی کنارش موندم ... هیچ حرفی نزد ... غمگین و نا امید شده بود ...
من اینو می فهمیدم که من شاهزاده ی رویایی اون نیستم که با اسب سفید بیاد و اونو از تمام غصه هاش نجات بده ...
نسترن امیدی به منم نداشت ... شوهری کرده بود که باید به پاش می موند ...
من خودم سنم کم بود و هنوز احتیاج به پشتیبان داشتم ... در حالی که خیلی زود تکیه گاه یک نفر دیگه شده بودم و این تکیه گاه پوشالی , امن نبود ... شاید متین هم علت مخالفتش با من همین بود ...
داشتم فکر می کردم ... توی اون افکار جور واجور , خودم رو گم کردم ...
تحقیر شدم و کوچیک شدم ... من باید روی پای خودم می ایستادم ... باید پول درمیاوردم ...
و این بار سنگینی شد به روی شونه های من ...
وقتم کم بود ... باید هر چی زودتر شغلِ خوبی پیدا می کردم ...
دو ترم دیگه از درسم مونده بود ...
خدایا چیکار کنم ؟
ناهید گلکار