داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هفدهم
بخش سوم
نسترن رو بستری کردن و ما رفتیم کنارش ولی اون با رنگ پریده و جای دو کبودی روی گونه اش و کنار لبش بی هوش افتاده بود روی تخت ...
اونقدر دلم براش می سوخت که حاضر بودم جونمو فدای اون بکنم ...
ساعت هشت شب شده بود و نسترن هنوز خواب بود ...
تلفنم زنگ خورد ... نگاه کردم از آموزشگاه بود ... تازه یادم اومده بود که من اون شب کلاس داشتم و نرفتم و اطلاع هم ندادم ...
گوشی رو جواب دادم ... گفتم : یک حادثه بد برام پیش اومده بود , الانم تو بیمارستانم ... عذر می خوام نتونستم خبر بدم ...
همدردی کرد و گفت : فردا چی می تونین بیاین ؟
گفتم : نمی دونم , صبح بهتون خبر می دم ... خانمم حالش بهتر بشه , بله میام ... الان نمی دونم چی می شه ...
آقای زاهدی گفت : الان ما اینجا دور هم هستیم و بهترین وقته که با هم صحبت کنیم ... دیگه حتما خانم رادمهر هم اوضاع ما رو می دونه ... پس بیاین یک فکری با هم بکنیم تا از این وضع خلاص بشیم ...
من کمک می کنم براتون خونه می گیرم , جهاز هم که نسترن همه چیز داره ... خوب می مونه یک شغل ثابت برای تو پسرم ... می خوای سرمایه بهت بدم خودت یک شرکت کامپیوتری باز کنی یا می خواهی بیا تو شرکت خودم ؟ ... اگر در آمد ماهانه ی تو خوب باشه , دیگه مشکلی ندارین ...
گفتم : ببخشید آقای زاهدی من نمی تونم قبول کنم , به دو دلیل ... یکی اینکه خودم می خوام رو پای خودم بایستم و دوم اینکه هنوز شما این کارارو برای من نکردین , متین مدعی من شده و اینطور غوغا راه انداخته ...
فردا روزگار همه رو سیاه می کنه ...
گفت : مشکل اون نه نسترنه نه تو , مشکلش پوله ... یک فکرایی هم برای اون کردم تا دهنشو ببندم ...
و رو کرد به مامان و گفت : خانم نمی دونین پسر خوب داشتن چه نعمتیه ... شما با داشتن سه تا پسر خوب , حال ما رو درک نمی کنین ...
از وقتی دبیرستان می رفت , می گفت : ماشین می خوام ... بدون گواهینامه ماشین مادرشو برمی داشت می برد ... دوست های نابابی پیدا کرده بود که من بعدا متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته بود ...
ناهید گلکار