خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۴:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت هجدهم

    بخش سوم




    مامان منتظر ما بود ... همه چیز آماده بود ...
    برای نسترن سوپ ماهیچه درست کرده بود و به محض اینکه رسیدم , یک بشقاب کشید و آورد و گفت : باید بخوری , حتی شده به زور ...
    نسترن گفت : اونقدر گرسنه ام که می تونم ده تا بشقاب بخورم ... دستتون درد نکنه ...

    و با میل تا ته خورد و به من اشاره کرد : بازم می خوام ...

    فورا براش کشیدم ...
    اون روز , فریده جون هم تا شب خونه ی ما بود ... رستم و مژگان هم بعد از ظهر اومدن و من تونستم برم کلاس و برگردم ...
    ولی دائم این فکر تو سرم بود که باید چیکار کنم تا زودتر پولدار بشم ...
    تنها راه رهایی از این وضع , یک شغل ثابت و درست و حسابی بود ...
    ولی هر چی فکر می کردم چیزی به نظرم نمی رسید ... اگر دانشگاه رو ول می کردم و از صبح تا شب تدریس می کردم هم نمی تونستم از عهده ی مخارج زندگی کردن با نسترن بر بیام ...
    در حالی که درون من پر شده بود از اضطراب و مسئولیتی که داشتم , سعی می کردم نسترن رو خوشحال و راضی نگه دارم ...
    هم اینکه دکتر گفته بود باید مدتی مراقبش باشیم , هم این که یک وقت از چیزی بهش برنخوره و بره خونه ی پدرش ...
    موقع برگشت از کلاس , یک دسته گل خریدم و یک جعبه شیرینی ... وقتی رسیدم , آقای زاهدی برای اولین بار اومده بود خونه ی ما ...
    فریده جون و مامان تو آشپزخونه بودن و شام درست می کردن و آقای زاهدی هم با رستم مشغول حرف زدن بود ...
    نسترن , کیان رو بغل کرده بود و با مژگان حرف می زدن ...
    اون شب بعد از شام آقای زاهدی گفت : برزو جان یک آپارتمان دیدم به نظرم مناسب باشه برای شما ... فردا برین ببینن , اگر دوست داشتین همونو بگیرم ...
    نسترن با اشتیاق پرسید : کجاست بابا ؟
    گفت : همون طرفای خونه ی خودمون ... تو شهرک غرب ...
    گفت : از ماهرو جون دور می شم ... وقتی ما ازدواج کنیم , ماهرو جون تنها می شه ... جایی باشه که بتونیم راحت با هم رفت و آمد کنیم ...
    دیدم مامان داره به من اشاره می کنه ...
    می دونستم که می خواد چی بگه ... اون با این کار موافق نبود و عزت نفسش از همه چیز تو دنیا براش مهم تر بود ...
    گفتم : آقای زاهدی قبول نمی کنم چون بهتون گفته بودم می خوام رو پای خودم بایستم ... یکم بهم فرصت بدین خودم یک فکری می کنم ...
    فریده جون گفت : تو رو خدا سخت نگیر , ما تو رو می شناسیم ... الان موقع این حرفا نیست ... مثل یک خانواده دست به دست هم می دیم و این مشکل رو حل می کنیم ...
    مامان گفت : من می دونم که شما حسن نیت دارین ولی من خودم یک فکری براش می کنم ...
    تنها خونه گرفتن و وسایل خونه که نیست ... عروسی خرج داره و من فعلا از عهده ام برنمیاد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان