داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت هجدهم
بخش چهارم
آقای زاهدی گفت : اصلا بیایم یک کاری بکنیم ... من به برزو قرض می دم به خاطر اینکه کارمون جلو بیفته ,
هر وقت داشتی کم کم به من پس بده ... خوبه ؟ ...
و خنده ی صداداری کرد و گفت : سود پولم ازت نمی گیرم ...
ده ساله به مرور , هر چقدر خواستی بده ... اینطوری منت ما هم سرت نیست که ناراحت باشی ...
رستم هم با این کار مخالف بود چون وقتی می رفت , جلوی در خونه ؛ مژگان و کیان رو برد تو ماشین و خودش برگشت و به من گفت : داداشم مگه قرار نبود دو سال صبر کنن ... پس چی شد ؟ هنوز دو ماه نشده اینطوری زدن زیر قولشون ؟
گفتم : آخه می بینی که الان اوضاع فرق کرده ... متین داره نسترن رو اذیت می کنه ...
منم فکر می کنم بهترین راه همینه که ما بریم سر زندگی خودمون ولی منم با این شرایط نمی خوام ازدواج کنم ... راهشو نمی دونم داداش ...
گفت : این کارو نکنی برزو , خواهش می کنم ازت ... درست نیست , فردا همینو برات پیرهن عثمون می کنن می زنن تو سرت ...
تو حتی اگر پول اونا رو هم پس بدی , پول عروسی رو همیشه اونا دادن ... دیگه از خانواده ی مژگان بهتر سراغ داری ؟ باباش گفت تو به پول باشگاه کار نداشته باش ... یادته ؟ ... بعدم از من طلبکاری کرد و هر طوری بود بهش دادم ولی هنوز که هنوزه میگن پول باشگاه که با ما بود ...
صد بار توضیح دادم , بازم می رن سر حرف خودشون ... تو نکن ... میایم می شینیم با مامان و سهراب یک فکری می کنیم ولی از زاهدی پول نگیر ...
یک هفته ای گذشت که نسترن خونه ی ما بود ... وسایلشو هم فریده جون براش آورد و تقریبا اتاق منو صاحب شد ...
من شب ها توی هال روی مبل می خوابیدم یا روی زمین جا می نداختم ... البته که به نسترن نزدیک تر شده بودم ... بغلش می کردم ، می بوسیدمش و به شدت جلوی احساساتم رو می گرفتم ... با اینکه اون خودش تمایل داشت , از حد خودم تجاوز نکردم چون فکر می کردم که اون فعلا امانت دست منه و نمی خواستم از این اعتمادی که به من کرده بودن , سوءاستفاده کنم ...
ناهید گلکار