داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت نوزدهم
بخش اول
مامان گفت : پسرم از درس میفتی , یکم صبر داشته باش ... باز داری عجله می کنی ... امتحانات نزدیکه , کی می خواهی درس بخونی ؟ ...
گفتم : مامان من , عزیزم , می دونی حقوقش چقدره ؟ دو میلیون ... بازم می گی نرم ؟ کجا من اینطور کاری پیدا می کنم ؟
نسترن با شنیدن حرف از جاش پرید و خوشحال گوشیش رو برداشت و زنگ زد به فریده جون و با ذوق و شوق گفت : سلام مامان جون ... برزو رفته سر یک کار درست و حسابی ...
دیدی چقدر با عرضه است؟ باورت می شه ماهی دو میلیون می گیره ؟ من دیگه می تونم خونه بگیرم ... آخ جون ... آره ...
می دونم ... نه به خدا راست می گم ...
مامان منو کشید کنار و گفت : برزو جان تو رو خدا مادر به این حرفا گوش نکن ... تو تازه هم که بری سر کار , هنوز خیلی زوده ... یکم یواش تر حرکت کن زمین نخوری ...
یکم ناراحت شدم و با اعتراض گفتم : ای مامان جان , همش آیه ی یاس می خونی ... بسه دیگه , یکم شجاع باش ...
تا حرکت نکنم , زندگیم درست نمی شه ... اینقدر نه تو کارم نیار , بذار با دل درست برم جلو ... منو تو شک ننداز , شما با این همه احتیاط منو هم ترسو بار آوردی ...
نسترن صدای منو شنید و اومد و گفت : ماهرو جون تو رو خدا شرایط ما رو درک کنین ... برزو نمی ذاره من برم خونه خودمون , اینجا هم که خوب درست نیست ...
بذارین زودتر ما هم سر سامون بگیریم ... من که این ترم درسم تموم می شه , می رم سر کار ... برزو هم که کار خوبی پیدا کرده ... همه چیز درست می شه , نگران نباشین ...
مامان در حالی که کاملا به هم ریخته بود , گفت : اگر این کار خوب از آب درنیومد و مجبور شد بیاد بیرون چی می شه ؟ من می گم یکم صبر کنین تا شرایط مناسب تری پیدا کنین ...
آخه چرا شما جوون های حالا اینقدر عجولین ؟ یک دفعه دچار دردسر می شین ... من اینو نمی خوام ...
گفتم : حالا شما حرص و جوش نخور , من خودم درستش می کنم ...
نسترن پرسید : کی برات کار پیدا کرد ؟
گفتم : تو نمی شناسی , یکی از آشناهام تو دانشگاه ... کار خوبیه , ان شالله اگر مامان انرژی منفی نده همین جا موندگارم ...
فردا دیگه دانشگاه نرفتم و کارمو شروع کردم ...
ولی سیستم اتوماسیون اداریش کاملا مختل بود که من نمی تونستم اونو اصلاح کنم ... باید از اول براش برنامه می ریختم ...
به جهانی گفتم و اونم موافقت کرد دو نفر رو که مسئول بودن , برای کسب اطلاعات در اختیار من گذاشت و شروع کردم ...
نفهمیدم ساعت چطوری شد چهار بعد از ظهر ... دیگه شرکت تعطیل شده بود و همه رفته بودن ...
ناهید گلکار