داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیستم
بخش اول
رفتم تو اتاقم و درو بستم ... بلافاصله اومد دنبالم و درو بست و همینطور که پشتم به اون بود , دست انداخت دور کمر من و سرشو گذاشت تو پشتم ...
دستشو گرفتم و برگشتم و بغلش کردم ... روی سینه ام محکم گرفتمش و گفتم : عزیزم , من طاقت ناراحتی تو رو ندارم که اصرار می کنم اینجا بمونی ...
خودت می دونی هرگز نخواستم ازت سوء استفاده کنم , تو هم منو درک کن ... اگر صلاح می دونی خونه ی پدرت راحت تری , من حرفی ندارم ... نمی خوام بهت چیزی رو تحمیل کنم ...
ولی اگر این بار متین تو رو اذیت کنه , قسم خوردم یک بلایی سرش میارم ...
اون وقت هیچ کدوم حق ندارین از من گله ای داشته باشین ...
گفت : خوب تو هم منو درک کن ... مامانم حق داره دیگه , خودتو بذار جای ما ، ببین تو چه شرایط بدی قرار گرفتیم ...
مادر من تو خواب شبش هم نمی دید من اینطوری از خونه اش بیام بیرون , داره از غصه دق می کنه ...
می گه شب ها با بابات تنهایی نمی دونیم چیکار کنیم ...
گفتم : خوب اگر ما خونه بگیریم می خوان چیکار کنن ؟ همین وضعیت رو دارن دیگه ...
گفت : نه , اون فرق می کنه ... می دونن من ... چیزه ... یعنی اون وقت ... ولش کن , بحث نکنیم ... اصلا هر چی تو بگی شوهر جان ...
و شروع کرد به قلقلک دادن من و خودش می خندید ...
گفتم : نکن دختره ی پررو ... نکن قربونت برم ...
یکم شوخی کرد و دور اتاق دنبال هم کردیم ...
صدای خنده ی ما بلند شده بود ... نشستم روی تخت ... خودشو انداخت روی من ... هلم داد و دستشو دور گردنم انداخت و صورتش رو به من نزدیک کرد ...
بلافاصله از خودم دورش کردم و گفتم : مامانم می گه ...
با یک حالت دلخوری نشست و گفت : نگو , بقیه اش رو ادامه نده ...
مامانت منو درک نمی کنه , مامانم رو هم نمی فهمه چون دختر نداره ... همش با ما مخالفت می کنه ... من می دونم به خاطر مامانت می ترسی قبول کنی ...
با تعجب گفتم : واقعا تو اینطوری فکر می کنی ؟ مامان من حساب همه جا رو می کنه و تو هم خودت اونو می شناسی , حسن نیتش هم می دونی ... اون به فکر تو هم هست ...
فکر نمی کردم در مورد مامان , نظرت این باشه ...
لحنشو عوض کرد و گفت : آره می دونم , ماهرو جون رو می شناسم ... ولی می گم من و مامان رو درک نمی کنه , خوب حق هم داره بنده ی خدا ...
ناهید گلکار