داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیستم
بخش پنجم
من نمی خواستم حالا که آیدا منو معرفی کرده بود باهاش بد حرف بزنم , همین طور خونسرد جواب دادم : من چطوری فکر می کنم ؟ پول اون به من چه ؟
بعد می گی عصبانی نشو ... توی احمق فکر کردی من به خاطر پول باباش عاشقش شدم ؟
من از خدا می خوام اونا هم مثل ما بی پول بشن ... به خدا ... باور کن ...
گفت : نه , تو رو می شناسم ... فقط برای اینکه بدونی بهت می گم ...
پریسا داشت شاخ درمیاورد ...می دونستی مامان نسترن به برادرش نگفته بوده که نسترن عقد کرده ؟
پریسا می گفت روحش خبر نداشته ...
گفتم : کاملا معلومه داری فتنه می کنی ... آیدا بعد از دماغت , فتنه ت رو هم عمل کن شاید دست از این موذی بازی ها برداری ...
گفت : به خدا راست می گم ... چرا به برادرش نگفته ؟
گفتم : اولا این مشکل منه , به تو چه ؟
دوما حتما یک دلیلی داشته ... چون خواهر فریده جون ، مادرشون اونجا بودن ... دو تا دخترخاله هاش ... همه می دونستن پس حتی مادرشم بهشون نگفته ... پس مشکل منم نیست , مال خودشونه ...
من و تو بهتره کار خودمون رو بکنیم ...
بعد از امتحان هم آیدا ول کن من نبود ...
همش دور و بر من بود و سعی می کرد هر چی بیشتر خودشو به من نزدیک کنه و من مجبور بودم تحملش کنم ...
از اونجا رفتم شرکت و از شرکت رفتم کلاس ...
موقعی که تو راه خونه بودم , تلفن رو روشن کردم و زنگ زدم به نسترن ...
خوشحال بود و با ذوق و شوق از خریدهایی که کرده بودن تعریف می کرد و از من خواست که با هم برای سفارش دادن ِکت و شلوار دامادی بریم ...
گفتم : نسترن تا امتحانام تموم نشده , من یک قدم برنمی دارم ...
صد بار بهت گفتم منو وادار به کاری نکن ... چرا باز کار خودت رو می کنی ؟ مگه قرار نبود بعد از امتحانات شروع کنیم ... اگر من تو رو وادار به کاری بکنم , زیر بار می ری ؟
نکن ... دیگه داری خسته ام می کنی ...
و گوشی رو قطع کردم و بلافاصله آیدا زنگ زد ...
جواب دادم و داد زدم : دست از سرم بردارین ... گم شین ... دیگه به من زنگ نزن ... می خواهی از شرکتتون بیام بیرون ؟ ولم کنین دیگه ...
ناهید گلکار