خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم




    خلاصه اون روز , من و نسترن آماده شدیم و با اون ماشین شیک مدل بالا رفتیم خونه ی فریده جون ...

    البته من تصمیم داشتم دیگه اونجا نرم ... از وقتی که متین اون کارو با من کرده بود ,قسم خورده بودم پامو اونجا نذارم ولی خوب الان شرایط فرق می کرد ... اما بازم با ترس و لرز می رفتم ... از اینکه متین عروسی هم نیومده بود , احتمال اینکه باز دست گلی به آب بده بود ...
    فریده جون ترتیب یک مهمونی رو تو خونه برای ما داده بود و خواهر خودش و عده ای از فامیل نزدیک رو دعوت کرده بود ... نمی دونم که رسم اونا بود یا از خودشون درآورده بودن ؟

    به هر حال تا ما رسیدیم شروع کردن به کادو دادن به من ...
    مادربزرگش پنج تا سکه به من داد و خاله و شوهر خاله اش با هم ده تا ...
    همین طور کل مهمون هایی که اونجا بودن , هر کدوم همین کارو کردن که وقتی من اونا رو شمردم دیدم بیست و هفت تا سکه گرفتم ...
    تازه داشت از اون جور زندگی خوشم میومد ...
    خیلی جالب بود ...

    ناهار خیلی مفصلی هم تدارک دیده بودن که چند قلم اون از شام دیشب بود و اینطوری من تا بعد از ظهر نتونستم برم مامان رو ببینم ...
    چرا دروغ بگم ... اونقدر از گرفتن سکه ها خوشحال و جوگیر شده بودم که می گفتم و می خندیدم ...
    حتی وقتی صدای یک موزیک قِردار اومد و نسترن ازم خواست برقصم , با اینکه بلد نبودم رفتم وسط و با بقیه ی جوون ها شروع کردم به رقصیدن ...
    فریده جون و آقای زاهدی هم اومدن ... با هم بزن و برقصی راه انداختیم که مادرم رو که هیچی , جد و آبادم رو هم فراموش کردم ...
    حتی یک زنگ به مامانم نزدم ...
    بعد از ظهر عده ای دیگه ام از دوستان و آشناهای اونا اومدن ... همه با دست پر و کادوهای گرونقیمت و تازه مهمونی گرم شده بود ...
    مشروب می خوردن و می زدن و می رقصیدن ...
    من اصلا فراموش کرده بودم که اونا مهمونی داده بودن ولی مادر و برادرهای منو به حساب نیاوردن ...
    خوش و سر حال با همه شوخی می کردم و چون همه داشتن از قد و بالا و شکل من تعریف می کردن , ازشون خوشم اومده بود و غرق اونا شده بودم ...
    نسترن هم خیلی خوشحال بود و مرتب به من می رسید و گاهی جلوی همه منو بغل می کرد می بوسید ...
    و این مهمونی که می گفتن پاتختیه , تا ساعتی از شب رفته ادامه داشت و تقریبا به جز من همه مشروب خورده بودن ... حتی مادربزرگ ها هم شراب خوردن و سر حال نشسته بودن ...
    دیروقت بود که ما برگشتیم خونه ... تازه تلفنم رو نگاه کردم و دیدم چند بار مامان و رستم و سهراب و حتی مژگان و دایی مجید به من زنگ زدن ...
    دیگه برای تماس گرفتن دیر بود ... برای مامان پیام دادم قربونت برم ببخشید ... خونه ی فریده جون بودیم , گفتن مادر زن سلامه ولی خیلی مهمون داشتن ... فردا میام پیشتون ... خیلی دوستت دارم ... پسر بی معرفتی شدم ... آره ؟ 
    نسترن پرسید : برای کی پیام دادی این موقع شب ؟
    گفتم : مامانم و بچه ها زنگ زده بودن ندیدم ... دیدم دیر وقته , گفتم براش پیام بذارم نگران نباشه ... خیلی بد شد امروز باهاش تماس نگرفتم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان