خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و دوم

    بخش پنجم




    تمام راه رو تا خونه ی مامان دست هام مشت بود و با خودم حرف می زدم ...
    اونا جلوی همه ماشین رو دادن به من , در حالی که اختیارش دست نسترنه ... حق هم داره ... من خرم که باورم شد برای من ماشین خرید‌ن ...
    مامان داشت از در خونه میومد بیرون که بره دارو خونه ...
    از تاکسی پیاده شدم ... تا چشمش به من افتاد , دست هاشو باز کرد و چشم هاشو بست ...

    با سرعت رفتم بغلش کردم ...
    سرشو کرد تو سینه ی من و چند نفس عمیق کشید ...
    فکر کردم برای روز قبل ازم گله می کنه ولی پرسید : خوبی مادر ؟ خوشحالی عزیز دلم ؟

    گفتم : آره مامان , شما چطوری ؟ ببخشید نتونستم دیروز بیام ...
    راه افتادیم طرف دارو خونه و گفت : خوب نباید میومدی مادر , دیروز باید با زنت و خانواده اش می بودی ... خوب کردی نیومدی ..

    و خندید و گفت : اونوقت بهت می گفتن بچه ننه ... چه خبر عزیزم ؟ خوش می گذره ؟
    گفتم : ای بد نیست ... دیروز مهمون دعوت کرده بودن , می گفتن پاتختی گرفتن ... زن و مرد بودن ولی شماها رو دعوت نکرده بودن ...
    نگاهی به من انداخت و گفت : فریده به من گفت , من نمی خواستم دیگه بیام چون خسته بودم و خودت می دونی اونجا معذب می شدم ...
    من که کاری نمی تونم برای اونا بکنم , پس این طوری راحت تر بودم ... ببخشید تنهات گذاشتم ولی تو اون جور مهمونی ها من نباشم بهتره ...
    بعد از اینکه از مامان جدا شدم , حالم بهتر بود ... از اینکه در مورد فریده جون اشتباه کرده بودم , از خودم خجالت کشیدم ...
    رفتم شرکت ... دیگه اونجا از دم درهر کس منو می دید , تبریک می گفت و شیرینی می خواست ...
    با سیستم خوب و منظمی که براشون نصب کرده بودم , ارزش زیادی برام قائل بودن ...
    درست به موقع حقوق می دادن و اگر اضافه می موندم اونو حساب می کردن و می گذاشتن روی پولم و این خیلی برای من خوب بود ...
    شرکت که تعطیل می شد , با عجله خودمو می رسوندم کلاس ...
    خانم پورافروز که متوجه شده بود که خیلی به دردش می خورم ( چون هر کس اون روزا میومد تو اون آموزشگاه می خواست من استادش باشم ) و اونم که می ترسید منو از دست بده , حقوقم رو اضافه کرده بود و هر ماه نزدیک چهارصد هزار تومن هم از اونجا می گرفتم ...
    گاهی تا ساعت ده شب کار می کردم و خسته و هلاک می رسیدم خونه ...
    ولی تا خونه ی مامان بودم , شامم حاضر بود و با روی خوش مادرم روبرو می شدم ... اون خستگی رو از تنم درمیاورد ...
    اون شب هم همین ماجرا بود و من ساعت ده کلاسم تموم شد و تا تاکسی گرفتم رفتم خونه نزدیک یازده شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان