خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۴:۴۳   ۱۳۹۶/۸/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم




    - بیا عزیزم ...

    از تخت رفت پایین و داد زد : من عزیز تو نیستم ...
    تو منو مضحکه ی دست خودت کردی ... اگر قبل از عروسی به من گفته بودی تو شرکت آیدا استخدام شدم , خدا رو شاهد می گیرم زنت نمی شدم و بابای بدبختم رو اینقدر تو خرج نمی نداختم ... به خاطر تو دویست میلیون رهن این خونه رو داده , عروسی ای که تو باید می گرفتی پانصد میلیون برای بابای من خرج برداشته ...
    اون وقت آقا چیکار کرده ؟ رفته تو شرکت دوست دخترش کار می کنه ...
    چشمم روشن ... خاک بر سر من که اینقدر احمقم ...
    گفتم : اولا من به گور هفت جد و آبادم می خندیدم که پونصد میلیون بدم برای تو عروسی بگیرم ... عجب زبون نفهمی هستی ... مگه تو منو نمی شناختی ؟خونه و مادر منو ندیده بودی ؟
    مثل اینکه من پولامو تو بانک پس انداز کردم عروسی رو انداختم گردن بابای تو ... خودتون خواستین , به من چه مربوط ... نسترن , اون روی سگ من بالا نیار ... من کار بدی نکردم که بابتش از خودم دفاع کنم ...
    به خدا فکر می کردم شرکت مال باباشه ... نمی دونستم , به تمام مقدسات عالم امروز فهمیدم ...
    گفت : اگر راست میگی دیگه نرو ... نمی خوام , پول اون دختره ی عوضی رو نمی خوام ...
    اگر بری نه من نه تو ...
    گفتم : تهدید نکن ... ولی به خدا صبح خودم همین فکر رو کردم ... کار پیدا می کنم میام بیرون , چشم ...

    گفت : نگاه کن خودتم می دونی که یک رابطه ای با آیدا داشتی که فکر کردی بیای بیرون ... دیدی ؟ دیدی ؟ ...
    گفتم : تو عجب خری هستی ... چه جور آدمی بودی من نمی دونستم ؟ حرف حالیت می شه ؟  گفتم کار دیگه پیدا کنم , چشم نمی رم ... برای من مهم پول بوده , همین ... من اونجا کار می کنم پول می گیرم , به آیدا کاری ندارم ...
    داد زد : آره جون خودت ... از همون اولم می دونستی که شرکت مال بابای اون بوزینه ست , خودشم اونجاست ... مگه می شه ندونی ؟

    خودت از صبح تا شب می ری به عشق حالت می رسی , شب میای میفتی به جون منِ بیچاره ...
    یادم نمی ره باهام چیکار کردی تو این مدت ... این من بودم که گذشت کردم ...
    گفتم : ای داد بیداد , یک چیزی هم بدهکار شدم ... احمق , چه عشق و حالی ؟ تو فکر می کنی من کی ام ؟ یک پست فطرت ؟
    گفت : پس برای چی هر روز که از راه می رسی می ری حموم ؟ ...
    گفتم : وای ... وای ... خدا منو گیر چه کسی انداختی ... وای به تو ... چی داری میگی ؟
    برو از جلوی چشمم دور شو ... چقدر آخه تو احمقی ... این چه حرفی بود به من زدی ؟
     سترن حالا که اینطوری شد , من هر کاری خودم صلاح بدونم می کنم ... تو هم حق دخالت نداری ... اصلا به تو چه مربوط من چیکار می کنم ؟ منِ احمق رو بگو آدم حسابت کردم ...
    با داد و هوار گفت : کور خوندی , من اینجا نمی شینم تو هر کاری دلت می خواد بکنی ...
    من خر نیستم ... خر نیستم ... من که خر نیستم , می دونم داری چیکار می کنی ... بهم الهام شده بود ... شماره اش رو روی گوشیت دیدم ... خودم دیدم ... چند بارم دیدم ...

    منِ احمق به روی خودم نیاوردم ... کثافت ... آشغال عوضی ... پدرتو در میارم ... گدا گشنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان