داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش پنجم
جلوی صدر سر من داد زد : برزو من به زندگی تو چیکار دارم ؟ چی رفتی به زنت گفتی که اومده هر چی از دهنش در میاد به من می گه ؟ چه حقی داره اومده اینجا به من میگه زن خراب ؟
برزو به خدا رعایت تو رو کردم وگرنه می دادم با فضاحت از شرکت پرتش کنن بیرون ...
این چیه تو رفتی گرفتی ؟ احمق , بهت نگفتم مارمولکه قبول نکردی ؟ حالا بخور ...
به من میگه گیس تو رو می گیرم توی همین شرکت می کشمت روی زمین ... پا تو از کفشِ من بکش بیرون ...
پای من مگه تو کفش اون بود ؟ بد کاری کردم بهت کار دادم ؟ ...
من حتی نذاشتم تو این سه چهار ماهه تو بفهمی که این شرکت مال منه ... اون روزم چون حقوقت رو زیاد کرده بودم اومدم بهت بگم , همین ... اگر نمی خواهی اینجا کار کنی همین الان برو , کسی جلوتو نگرفته ... من حرفی ندارم ... دلم نمی خواد با زن دیوونه ی تو سر به سر بذارم ...
اینجا جای این لات بازی ها نیست , یک شرکت معتبره ... مثل شرکت باباش نیست که داره ورشکست می شه ...
گفتم : آیدا ببخشید , من معذرت می خوام ... نمی دونم چرا این کارو کرد ... ببخش ...
آیدا منتظر تو ضیح من نشد و درو زد به هم و رفت ...
دستم رو گذاشتم روی چشمم و مدتی صورتم رو از خجالت پوشوندم ...
اصلا نمی تونستم جلوی صدر سرمو بلند کنم ...
نمی دونم چرا نسترن این کارو کرده بود ؟ با خودش چی فکر می کرد ؟
چطور به عواقب کاری که انجام می داد , اهمیت نمی داد ...
نمی دونست با این کار هم خودشو کوچیک می کنه هم منو ... شاید می خواست اینطوری آیدا منو بیرون کنه ... خوب دودش تو چشم خودش می رفت ...
فکر کردم زنگ بزنم به آقای زاهدی ... دیدم لوس بازیه ...
بزنم به فریده جون ... بازم نمی دونستم چی باید بگم ...
اصلا نای روبرو شدن با نسترن رو نداشتم ...
یاد هوارهایی که می کشید و فحش هایی که می داد می افتادم , پشتم می لرزید ... مثل اینکه گرفتن ماشین هم اثری نداشت ...
فکر می کردم ببرمش پیش یک روانشناس شاید باهاش حرف بزنه ...
من اینو حس می کردم که نسترن آرامش نداره و تصمیماتش همه از روی بی عقلی انجام می شه ...
ناهید گلکار