خانه
115K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    گفتم : کی نسترن ؟ . .کی باید منو پُر می کرد ؟ نمی فهمم چی میگی ؟ در مورد کی حرف می زنی ؟ ...
    نگاه مشکوکی به من کرد ...
    گفتم : برو , من الان میام ...
    گفت : من می دونم , تو هم می دونی ... شماها با هم دست به یکی کردین منو دیوونه کنین ...
    گفتم : راستش زیاد هم عاقل نیستی , احتیاجی نداری کسی دیوونه ات کنه ... برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ...
    راحتم بذار ... تو رو به اون قرآن ولم کن ... تو اصلا چی می خواهی از جون من ؟
    گفت : همین بود ؟ آقا برزو , همین بود ؟ تمام شرفت رو فروختی ؟ منو فروختی به اون دختره ؟
    گفتم : نسترن خواهش می کنم دوباره شروع نکن ,  من دیگه حوصله ندارم ... می خوای بشکنی بشکن ... می خوای بکشی بکش ... هر کاری می خوای بکنی بکن ...
    به من کار نداشته باش ... بابا خرِ ما از کره گی دم نداشت ... به خدا صداتو بلند کنی , هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .. می زنم تو دهنت دندونات بریزه ...
    گفت : بله دیگه , تقصیر خودمه ... وقتی خونه و وسایل خونه ، ماشین ، پول ، همه چیز در اختیارت گذاشتیم , مست می کنی می افتی به جون من ...
    بهش نگاه کردم و گفتم : الان به نظرت من باید چی بهت بگم ؟ از این خونه , از این وسایل , از پولت , از خودت , از این زندگی داری منو متنفر می کنی ...
    من عاشق تو بودم احمق ... نکن , بسه دیگه ... الان تو به چی شک داری ؟ بگو تکلیف منو روشن کن ... اصلا هر چی تو فکر می کنی ...  حالا باید من چیکار کنیم ؟
    با گریه گفت :واقعا با آیدا رابطه داری ؟ ...

    خنده م گرفت ... یک خنده ی تلخ ...
    گفتم : تو خسته نشدی اینقدر این سئوال رو از من کردی ؟ ... خودت بگو منصفانه ... اگر من به تو گیر داده بودم و مرتب ازت یک همچین سئوالی می کردم , تو چی می گفتی ؟
    داری منو دیوونه می کنی ... نسترن خدا رو شاهد می گیرم من با آیدا هیچ رابطه ای نداشتم و ندارم و نخواهم داشت ... اینو برای بار آخر میگم ... دوباره بپرسی مجبور می شم یک کاری بکنم تا حرفت راست در بیاد ... حداقل اینکه خودم اینقدر برای کار نکرده مواخذه نمی شم ...
    آخه مگه تو دین و ایمون نداری ؟ بس کن دیگه ...
    گفت : به خدا حرفت رو باور می کنم ولی بازم می ترسم ... برزو من آیدا رو می شناسم ... تو دوستامون قسم خورده یک روز تو رو به دست میاره ... به خدا من تقصیر ندارم ... اون یک چیزایی میگه که منو می ترسونه ... نمی خوام زندگیمون خراب بشه ...
    گفتم : تو از کجا می دونی اون چی میگه ؟
    گفت : پریسا و چند تا از دوستام ... تو از اون شرکت بیا بیرون , من خیالم راحت بشه ... به خدا دارم می میرم ...
    برزو جونم , قربونت برم دیگه نرو اون شرکت ... قول می دم دیگه ازت چیزی نمی خوام ... فقط همین یک کارو برای من بکن ... به خاطر من , اگر منو دوست داری ... دارم دیوونه می شم ...
    من به تو اعتماد دارم ولی به آیدا ندارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان