داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش سوم
همین الان تو می تونی تصمیم بگیری و این کارا رو بذاری کنار ...
من می دونم که چقدر خانوادت برات ناراحت شدن و اینم می دونم که تو چقدر باعث عذاب اونا شدی ...
حالا بابات به کنار , ولی چرا مادرت رو ؟ زن به اون خوبی و خانمی رو عذاب می دی ...
حتی نسترن , خیلی به خاطر تو ناراحته ... اونم دلش می خواد یک برادر مهربون داشته باشه ...
گفت : خودم می دونم من از اولم آمادگی داشتم ... خوب , شرایطشم جور شد ...
بعد دیدم متین بیقرار شده ... صورتش کاملا نشون می داد که آشفته و پریشونه ...
گفت : برزو داره اعصابم به هم می ریزه , می شه دیگه در موردش حرف نزنیم ؟ ... تو چطوری ؟ زندگیت با نسترن رو م یگم ؟ خوشبختی ؟
گفتم : نمی دونم ... خوشبختی چیه ؟ میگن باید تو فکرت باشه ولی فکر من خرابه , پس خوشبخت نیستم ... اونطوری که فکر می کردم , نشد ...
پرسید : چرا مگه نسترن رو دوست نداری ؟
گفتم : ظاهرا عشق کافی نیست ... برای زندگی مشترک ساختن باید از عقلت استفاده کنی و از اون مهم تر , تناسب بین دو نفره ...
به نظرم مهم ترین چیزی که یک زن و مرد رو در کنار هم خوشبخت می کنه , تناسب بین اوناست ...
پیش خودت باشه , حالا می فهمم که خیلی دیر شده ...
بیخود نبود که قدیمی ها می گفتن کبوتر با کبوتر , باز با باز ... کُنَد ...
وسط حرفم اومد و گفت : کلنگ با تیشه و بیل با خاک انداز ...
و هر دو خندیدیم ...
بعد گفت : خوب مشکلت چیه ؟ دیگه نسترن رو دوست نداری ؟ ...
گفتم : چرا من عاشقش بودم و حالا اینو می دونم که یک عاشق واقعی بودم ولی نسترن این طور نبود ... اون منو فقط به خاطر خودش می خواست ...
اگر یک کلاغ روی شونه هام خراب کاری کنه , نسترن به اون کلاغ مشکوک می شه و فکر می کنه به من نظر داره و تا کاخ سعد آباد دنبالش می ره حسابشو می رسه و شب هم دعوا و مرافعه که بگو , اعتراف کن ...
چرا کلاغ روی تو خراب کاری کرد ؟ و جواب می خواد ...
بگم نه , می گه دروغ گفتی ... بگم آره , می گه دیدی اعتراف کردی ... جواب ندم , می گه دوستم نداری ...
اگر من یکم , فقط یکم کمتر دوستش نداشتم تا حالا هزار اتفاق افتاده بود ولی من دوام آوردم ...
ناهید گلکار