داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
نسترن اومد که : کثافتِ آشغال می خواستی آبروی منو ببری ؟ حالا ببین چیکارت می کنم ...
گفتم : برو گمشو از جلوی چشمم ... دیگه هرگز نمی خوام ببینمت ... هرگز ... هیچ وقت تا ابد ... اگر منو دیدی , هر کاری دلت خواست بکن ...
آسانسور اومد و سوار شدم و در همون حال گفتم : تموم شد نسترن , طلاقت می دم ... از همین جا یکراست برو خونه ی بابات و راحت اون طوری که می خواهی زندگی کن ...
با سرعت رفتم طرف خونه ... اونقدر تند می رفتم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم ...
لباس هام و وسایلم رو در حالی که فریاد می زدم و به زمین آسمون بد و بیراه می گفتم , جمع کردم و ریختم تو چمدون و گذاشتم تو ماشین ... وبدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم در خونه رو زدم به هم و از اون جا رفتم ...
یکم تو خیابونا دور زدم و فریاد زدم ... فحش دادم ... راستش چند بار گریه کردم تا بغضم کمتر بشه ...
خیلی عصبانی بودم و دیگه تحملم تموم شده بود و رفتم خونه ی مامان ...
آیفون رو زد و پرسید : چی شده مادر ؟ مگه نرفته بودین مهمونی ؟ ...
چمدون تو دستم وارد حیاط شدم ...
مامان دوید توی حیاط ... با دیدن من ساکت شد ... دیگه چیزی نپرسید ... اومد جلو و گفت : چیزی نیست ... چیزی نیست ... صبور باش ... آروم باش ... قربونت برم توکلت رو بده به خدا ... بیا تو مادر , بیا تو ...
ناهید گلکار