خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    گفتم : شما همیشه بچه های خودتون رو سرزنش می کنین و تقصیر رو می ندازین گردن ما و به آدم احساس گناه می دی ...
    دارم بهتون می گم من کاری نکردم مادر من ... به خدا مرتب باهاش حرف می زدم ... التماس می کردم , نمی شد ... خواهش می کردم , گوش نمی کرد ... محبت می کردم , پرروتر می شد ... فقط وقتی دعوا می کردم  , چند روز خوب بود ، دوباره از اول شروع می کرد ...
    آخه به من چه مربوط اون منو با آیدا دیده بود ؟ می خواست نکنه , به زور که باهاش ازدواج نکردم ...

    منو با آیدا دید ؟ غلط کرد پس دنبال من افتاد ... اون بود که دائم به من زنگ می زد ... اون بود که گفت بیا خواستگاری و اون بود که اصرار کرد عقد کنیم ...
    بعدم یادتونه که با چه عجله ای عروسی راه انداختن ؟ ... من کی و کجا ازشون خواستم ؟ ...

    من اونو بی چاک دهن کردم ؟ هر وقت هر چی از دهنش دراومد  ,به من گفت ... باید می زدمش تا مثل مردای قدیمی جبروت داشته باشم ؟ ...
    اگر هم این کارو می کردم , می دونستم که اون صد برابر منو آزار می ده تا تلافی کنه ... شما اونو نشناختی ... یک روز آیدا گفت نسترن , مارمولکه ... من باهاش دعوام شد ولی حالا به حرفش رسیدم ...
    گفت : اینو نگو پسرم , نسترن دختر ساده و بی ریایی بود ... الانم هست ولی قبول دارم نتونست در مقابل مشکلات زندگی دوام بیاره ...
    اگر میگی تقصیر من نبود , جواب بده ... قبل از ازدواج هیچ ازش پرسیدی چطوری فکر می کنه ؟ پرسیدی تا حالا چه کتابایی رو خونده ؟ پرسیدی اهل شعر و ادب هست یا نه ؟ اصلا می دونستی هدفی تو زندگی داره یا نه ؟

    نپرسیدی پسرم ... آدم وقتی خیار رو انتخاب می کنه , نمی تونه انتظار موز داشته باشه ...
    من شاهد بودم فقط شوخی می کردین و سر به سر هم می ذاشتین ...
    این تلفن دستت بود و یکسره قربون صدقه ی اون می رفتی به جای دو کلام حرف درست و حسابی ...
    چند بار از من پرسیدی چرا ناراحتی ؟ با ازدواج من با نسترن مخالفی ؟

    نه نبودم , از دست تو ناراحت بودم چون اگر درست وارد می شدی و اون موقع بهش نشون می دادی کی هستی و برای راضی نگه داشتن اون , تظاهر نمی کردی مثل اونی ؛ اونم حساب کار دستش میومد ...
    اون تو رو از اول مثل خودش دید ... تو اهل دین و ایمون بودی , تو هدف داشتی , تو کتابخون و اهل مطالعه بودی ولی تظاهر کردی نیستی ...
    چند بار اومدم نصیحتت کنم ... گفتم برزو جان عجله نکن , ببین لقمه ی هم هستین یا نه ... اون دختر آقای زاهدی بوده و تو پسر من ... حواستو جمع کن ... با عجله تصمیم نگیر ... گفتی نگو , بذار اشتباه کنم مثل همه ی آدما ...
    ولی کاش سکوت نمی کردم ... حالا چرا تعجب کردی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان